۱۳۹۳ بهمن ۱۷, جمعه

"زنی از جنس من..."



عکس جنبه تزیینی دارد

دنیا برای ما طور دیگریست...
این نقاب را بردار و ببین...
دختری که گرم میگیرد، بین تو و یک سکوت سرد...
براستی که دور دنیا را دیوارهای کوتاه گرفته است،از هر طرف که بروی خواهی افتاد...!!
این نقاب را بردار و ببین...نترس جلو بیا...
من هم یک زنم...
از همان زنهایی که بین زن بودن و آزادی معذب مانند،از همان زنهایی که بین عشق و مادر شدن خط فاصله ای  نمی گذارند...
از همان زنهایی که فاصله یشان از زنیت تا فاحشگی، یک همخوابگی است...
همان زنی که هیچگاه میان بازوانت تلخ نبود...
زنی که وراجی های عاشقانه ات همیشه در گوشش نشست...
زنی که ساده دل بست و بوی تن تو را به تمام عطرهای دنیا ترجیح داد...
زنی که معصوم است در پردۀ بکارتی که باکرگی را در یک ظهر شنی،در صخره ای تو در تو،به امید یک صدف
مروارید دار باخت،که شاید با تو یکی شود...
و تو فاتحانه لبخند می زنی،گویی عطشت را در تن او سیراب کرده ای و برایش نقطۀ پایان را میگذاری،غافل از این که برای او
خطی نگذاشته ای تا از سر شروع کند...
شاید یک بی پروایی کال،شایدغفلت و سادگی...!!
نطفه ای از زندگی را در وجود زنی ببندد که قبل از این برایت لیلا بود...
او خیال میکند یک کوه پشتش ایستاده است و تکیه گاهش ابدیست ،او تمام اراجیف عاشقانه ات را باور کرده است...!!
و میخواهد تو هم حس پدر شدن را لمس کنی...
کافیست بفهمی او دچار حس مادری شده است ،ابرو در هم خواهی کشید و او را سرزنش می کنی...
تو از پدر شدن،یک شکم قلمبه و دست و پایی باد کرده می بینی و اصرارهای مکرر برای از بین بردنش در مقابل یک صورت
خسته و رنگ پریده که زیر آوار آرزوهایش به نفس نفس افتاده است...
تو گریزانی،تو گریزانی از مسئولیتی که هرگز بر گردن نخواهی گرفت...
او درد می کشد و تو گله می کنی،گله می کنی که نمیخواهی پای در بند این احساس دهی و می خواهی عطشت را در تن دیگری
با عطرهای تازه تر سیراب کنی...
واگر خیلی مهربان باشی نامت را بر کودکش میگذاری و می روی...
و هرگز از خود نخواهی پرسید کودکت چه خواهد شد در مقابل نام پدری که دستهایش را لمس نکرده است...
چه بر سر زنی می آید که بعد از تو روسپی گری به او نسبت داده می شود...
این ها همه درد است...دردی که واژه ها هم برای توصیفش به نفس نفس می افتند...
زنی که حرفها بر خود می خرد و در کلنجارهای شبانه اش محکم می گوید کودکش را نگه می دارد...
و پشت به آیندۀ خود،فردا را برای کودکش می سازد و دردهایش را پنهان می کند و نقاب بی دردی را بر چهره می زند و هرگز
نمی گذارد کسی بفهمد که او هم یک زن است...زنی که بین عشق ومادر شدن خط فاصله ای نگذاشت...
زنی از جنس من...، اما مردِ مرد...

بهاره شرفی

۱ نظر:

  1. چقدر زیبا نگاشته است نویسنده این نوشته باید به گوش تمام مردان برسد.
    احسنت

    پاسخحذف