۱۳۹۴ فروردین ۱۴, جمعه

فردا نمی خواهم...




برخیز امروز از آن توست...
شانه خالی نکن،ای کودک گریان دیروزی
خندان باش،خندان...
دیگر از فردا برایت نخواهم گفت
ما همه از نسل دردیم...
تنها دیروز سهم ما بود...
نمی دانم درکدام صخرۀ تو در تو
دردهای من،شعله های شعر شد...
نمی دانم از کی دیگر خود نبودم
وقتی زخم های قلبم بعد از آن روز
عمیق تر شد...
وقتی پیراهن های خونی یوسف ها را
میان دستان مادران وامانده دیدم...
همۀ قهرمان هایمان پایان قصه مردند...
هر که رفت،تازه فهمیدیم بزرگ بود
باید برایش کف زد...
چشمانت را ببند...
تا نبینی دیوارهایی که فرو ریختند
قاصدک هایی که  هرگز به مقصد
نرسیدند و پرستوهایی که راه باز گشت
را گم کردند...
چشمانت را ببند...
تا نبینی دختر بچه ای که پشت چراغ های
شهر من،معصومیتش را جا می گذارد
تا شب گرسنه نخوابد...
چشمانت را ببند...
تا نبینی،دختران شهرمرا که آبرو می دوزند...
چشمانت را ببند...
تا نبینی، کبوترهای شهر مرا که گِرد قبرها
می گردند...
دیگر گنبدها هم هیچ معنایی ندارند...
مشق هرشبم را خوب از برم
صد بار باید از روی حسرت بنویسم...
ودردهایم را برای مادرم رو خوانی کنم...
دردهای من در این شعرها  نمی گنجد...
درد مرا باید از چشمانم بخوانی...
گرچه می دانم هنوز ،همبازی درد نشده ای
تا بدانی این زخمی که برتنم نشست
چه سنگین خوانده می شود...
می دانم،می دانم هرجا برایت خوش
نیاید انگشتانم را خواهی شکست...
دیگر از فردا برای هیچکس نخواهم گفت
ما مرده ایم، در این هوایی که مانند
خاک سرد است
ما زنده زنده در آن مرده ایم...
کاش بر میگشت روزهای سبکبالی
ومن لی لی کنان با دختر همسایه
زیر لب آهسته می خواندم
امروز را دوست دارم...
فردا نمی خواهم،فردا نمی خواهم...
چشمانم را می بندم،غرق در دیروزها...
دختری در آینه می خندد...
مادرم شانه به دست...
گیسوانم به میهمانی باد می روند...
دیگر در پی فردا نخواهم رفت
همین امروز را دوست دارم...
شاید که این احساس زیبا ابدی
خواهد شد...

بهاره شرفی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر