۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

"عید تلخ..."




عید آمده است...
بغض هایم همه نو شدند...
اشک هایم بارانِ خون
هق هق گریه هایم،آوای رقص
ماهیانِ تنگ شده است...
سبزه ها، هنوز جوانه ندادند
در سفرۀ ما...
هفتسین،به گمانم،در این
کاسه های خالی،هیچ شده است
عید آمد،ولیک...
دل در غصۀ سالیست که رفت...
فردای ما شاید،به دست کودک فال فروش
تقدیرِ دستهای دیگر است...
عید آمد...
این عید مبارک نشود...
چه خیال خامی بود...
که بعد ازتحویلِ سال،عاطفه ها نیز
نو می شوند...
دیگر این دل،کودک دیروز نیست
تا که سالش در لباسی نو، تازه تر شود...
این کهنه دل که می بینی...
از لباس غم پوشیده است...
عید آمد...، دستها همه خالی از
عاطفه است...
شقایق در باغچۀ ما،دیگر سرخ نیست...
او نیز همرنگ جماعت شده است...
دیگر این بهار هم که میبینی،بهار نیست...
بعد از زمستان باز،زمستان شده است...
عید آمد...
رمقی نیست...
در این بازارِ کسادِ رابطه ها...
دیگراندیشه ها هم،قدرلباس ها
کهنه اند...
آدم ها نیز،اندازۀ یک قاب عکس
زیر غبار فراموشی جا می مانند...
این عید که میبینی عید نیست...
گذر زمان است،که عمر می برد و
غمت را تازه تر می کند...
این عید تلخ است...
وقتی مادری کنار قبر یوسفش،سالش
تحویل می شود...
کودک همسایه، خواب عید می بیند...
کفش نو،لباس نو...
خیال کودکانه را میبینی؟...
سرتا سر پوچ است...
عید آمد...عید آمد...
سرما در راه است...
این عید بر شما مبارک باشد...
اما این سالی که نکوست از بهارش
پیداست...

بهاره شرفی


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر