۱۳۹۶ فروردین ۲۳, چهارشنبه

نمایش تئاتر خیابانی در شهر ولفسبورگ/ آلمان با نام ” یک پنجره کافی ست “ به مناسبت 8 مارس روز جهانی زن - کامیل همتی



زمینه ایده این تئاتر از آنجا شکل گرفت که من از قبل تر که مراسم روز جهانی حذف خشونت علیه زنان را برگزار کردم، چند زن آلمانی برایشان جالب بود چون من هم متن را به آلمانی نوشته و خواندم و هم شعری از فروغ به نام یک پنجره کافیست را هم به آلمانی خواندم  و وقتی که در این مورد اینکه آیا می توانیم با شرایط بهتر و فضای بیشتری، مراسمی برای روز جهانی زن داشته باشیم پرسیدم خیلی استقبال کردن و من گفتم که می توانم یک تئاتر خیابانی با همین نام برگزار کنم و شروع به نوشتن نمایشنامه کردم و بعد با کمک یکی از همین دوستان آلمانی  به نام آنیا آن را به آلمانی ترجمه کردیم و شعر فروغ را هم که تقریبا سی درصد آن باقی ماند و برای همخوانی با متن تئاتر، تقریبا شعر دیگه ای نوشتم و تبدیل به ترانه ای کردم که یکی از دوستان با نام مهرداد با صدای خوبی که داشت همزمان با تمرین تئاتر آنرا تمرین و آماده می کرد. 


یک پنجره کافیست:
به وقت سحر به ناکامی
به وقت سحر به ناکامی ای زندگی
پی ات دادم جسم وجان رنجم بسته به رنجی
فرو ریختم هر لحظه از پی لقمه نانی دیگرانی پی گنجی ای زندگی
پنجره ای باید که دنیا  انچنانی شود
این بغض بشکند شنکجه نهان سکوت ریزد جهان به سامانی شود
شروع باز یک پنجره به وقت سحر کافیست
پنجره ای برای دیدن
پنجره ای برای شنیدن
دریچه ای بر لحظه آگاهی و نگاه و سکوت
پنجره ای که باز شود بر پهنه این مکرر آبی رنگ
پنجره ای ، که دنیا  انچنانی شود
بغض ها بشکند، سکوت خروشد جهان به سامانی شود.

در این کار ما به مشکلات عمده زنان در ایران و کشورهای اسلامی و به موضوعاتی همچون باکرگی، حجاب، ناموس، خشونت های خانگی و آزارهای جنسی خیابانی و محل کار پرداختیم که بعد از صحبت با شش هفت نفر برای  ایفای نقش، بالاخره نقش را به رونیا، دختر شیرین آلمانی سپردیم که با سن کمش با نهایت پختگی کار را به انجام رساند. به موضوع پناهجویی و بخصوص وضعیت غیر انسانی پناهجویان افغانی در ایران و شرایط بی حقوقی ای که رژیم جمهموری اسلامی برای استثمار آنها و برای فشار بر طبقه کارگر ایران بر آنها تحمیل می کند پرداختیم که بیشتر توضیح خواهم داد. 
با صحبت با یکی از دوستان آلمانی به نام مارکوس که نقشی را هم برای او داشتیم توانستیم که جایی را برای تمرین داشته باشیم و چون کمتر از دوماه وقت داشتیم می بایست کمی فشرده تمرین می کردیم بهمین خاطر هفته ای سه بار همدیگر را می دیدیم و همین باعث شد که گروهی با نام امید تشکیل بشود( اعضای گروه رونیا، آرش، موسی، مجتبی، مارکوس، مهرداد، لوییزا، آنیا و کامیل)
داستان از اینجا شروع میشود که یک زن ایرانی که بعنوان پناهجو در آلمان است با کارگر کارخانه همین شهر(فولکس واگن) به نام مارکوس آشنا میشود و بعد از چند ماه، زمانی که با پیشنهاد ازدواج او مواجه میشود بیهوش می شود و وقتی به  هوش می آید به تماشاچیان توضیح می دهد که دلیل این کار نه ذوق زدگی من که بخاطر خاطرات بدی است که در ایران بعنوان یک زن پشت سر گذاشتم اینکه بخاطر رابطه با یک مرد دیگر باکرگی ام را از دست دادم و و دیگر کسی حاضر به ازدواج با من نمی شد اینکه خواهر کوچکتر و دوزاده ساله ام برای نپذیرفتن ازدواج با مردی 47 ساله کتک هایی از پدرم خورد که بعدها باعث مرگش در سن 22 سالگی شد. اینکه من  با هزار آرزو و رؤیا مجبور به ترک تحصیل شدم چون پدرم توان مخارج تحصیل مرا نداشت و اصرار می کرد که باید ازدواج کنم اینکه اطرافیانم مانند عمه و دایی و برادر خیلی کوچکتر از خودم در زندگیم دخالت می کردند. که چرا روسری ات اینطوری ست چرا مردهای دیگه بهت نگاه می کنند و دنبالت می افتند و من باید پاسخگوی مزاحمت های دیگران می شدم چون من یک زن به دنیا آمده بودم و در هر صورت مقصر.
 تا اینکه یکی از دوستانم یک مرد  کارگر افغانی که برای شوهرش، سر ساختمان کار می کرد به من پیشنهاد کرد که باهاش ازدواج کنم چون می گفت افغانستانی ها اینجا هیچ حق وحقوقی ندارند و این هم می تواند مثلا فرصت خوبی برای او برای ماندن در ایران باشد و هم فرصتی برای تو که بگویی ازدواج کردم و بعد  هر وقت خواستی خیلی ساده هم از او طلاق بگیری.

اما بعد از مدتی به او عادت کردم و تصمیم گرفتم که از او بچه دار شوم که پسری به نام باراد را بدنیا آوردم هرچند که بعدها حتی نتوانستم او را به مدرسه بفرستم چون از یک مرد افغانی بود  و بعد از چند سال، یک روز شوهرم هم ناپدید شد و من تصمیم گرفتم که تنهایی زندگی ام را اداره کنم و سرکار بروم اما بعنوان یک زن بیوه، زنان مثل یک کالای دست دومی به حساب می آیند که همه می خواهند باهاش بخوابند از رفتگر محل، از مغازه دار سر کوچه ، از صاحبکار و ... و من تصمیم گرفتم که از ایران فرار کنم و خودم را به جای بهتری برای ادامه زندگی برسانم که در راه با هزار نوع مشکل دیگه با قاچاقچی ها و دیگر پناهجوها برخوردم تا توانستم خودم را به اینجا برسانم و اینجا با مارکوس آشنا شدم اما هنوز خیلی از واقعیت ها را، ناباکره بودنم را، ازدواج قبلی، بچه و... را به او نگفته ام چون می ترسم او هم جا بزند می ترسم او را هم از دست بدهم. 
در آخر کار ما که شش پنجره برای این کار تهیه کرده بودیم وارد فضای نمایش می شوند که روی هر کدام تصاویری هست که نمادی از موانع سر راه آزدای و برابری زنان است. پنچره ای نماد سرمایه داری، یکی نماد مذهب، یکی نماد ناسیونالیسم، یکی نماد سکسیسم  و تصاویری از فمینیسم هم بود یک پنجره ویژه هم داشتیم که در یک طرف آن بند و بست سران کشورهای اروپایی با رژیم اسلامی ایران و روسری سر کردنشان در ایران و یا پوشاندن و با حجاب کردن آثار هنری در ایتالیا با سفر روحانی به ایتالیا و بازدید از موزه و در طرف دیگر پنجره، مبارزه زنان علیه حجاب و تصاویری از برخورد پلیس یا سگ نگهبان سرمایه با زنانی که حجاب رعایت نمی کنند و در آخر پنجره اصلی وارد می شود که نمادی از اتحاد انسانها برای ایجاد دنیایی بهتر است که وقتی باز می شود نماد برابری و آزادی در مقابل چهره قرار می گیرد و اینجا ترانه با صدای گرم مهرداد شروع می شود.
خوشبختانه این کار با وجود نقص های زیادی که حتما داشته است با وجود سردی هوا و باد شدید، با استقبال خوبی مواجه شد که تا حالا برای اجرای دوباره و چندباره از جانب انجمن ها و مراکز مختلفی از ما دعوت شده است و قطعا یا باز هم اجرا خواهیم داشت و یا با همین گروه کارهای دیگه ای در آینده ارائه خواهیم داد.






ماهنامه رهایی زن سری سوم شماره پنجاه و چهارم




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر