۱۳۹۶ خرداد ۳, چهارشنبه

تنپوشهای یکسان - مهرنوش معظمي گودرزي


تاربخ زندان یکی از ننگ آورترین نشانه های استبداد و خشونت در  دوران پهلوی و جمهوری اسلامی است.  
فرستادن آدمها به زندان شرایط را ارتقاء نمی دهد, بلکه تنزل می بخشد  با گرفتن آزادی , تخریب خانواده, وضعیت اقتصادی مجرم را نیز به شرایط نکبت باری سوق می دهند.
در دهه 60بسیاری از هم وطنان ما بجرم فحشا , قاچاق , قتل زندانی و یا اعدام شدند.ما این اخبار را می شنیدیم و یا می خواندیم , ولی بی شک ترجیح  می دادیم که آنچه را اتفاق می افتاد ازیادببریم. کشتار وحشتناک سال 60 , پیشرفت جنگ ,آوارگی جنگ زدگان , قتل وعام کودکان , نوجوانان , جوانان , تعداد بیشمار معلول جنگی , بیکاری , گرانی , صف های طولانی گوشت تا نفت  و رشد تورم , انرژی زیادی را از ما گرفته بود  که دیگر رنج این انسانها (مسایل جانبی) به شمار می آمد .بنابراین برای ما جا دادن  این آدمها در بحث ها و مسایل سیاسی غیر ممکن و غیر منظقی بود. ما در نگاه کردن به این قشر مجرم محتاط و مراقب بودیم  و یا بی اعتنا به  آنها که دادگاههای انقلاب سرنوشتشان را در شب و کنف و سپیده دم  می ریسید. ترسناک ترین و ژرف ترین واقعیت ها  این  بود که ؛ به علت موضع ضد زن که رژیم اسلامی  از همان روز اول اتخاذ کرد,و زنها را خاموش و در حدتولید مثل و بردگی  نگاه داشت و همواره خشونت را از طریق انکار ,حجاب اجباری ,اخراج از کار , ضرب و شتم , شکنجه ,  صیغه , زنای محارم , تجاوز , زندان  و اعدام  را بر زنها وارد  می کرد ، با زندگانی  زنها  تزاژدیهای  خوانده نشده  نوشته شد  .  زنهای مجرمی که آگاهانه و یا نا آگاهانه در انجام اعمال خلاف قانون دخیل شده اند .اکثریت این زنان متعلق به اقشار کم درآمد ومحروم جامعه بودند  که تحت آپارتید جنسی و تحمل بیرحمترین اعمال خشونت آمیز به اسارات باندهای قاچاق  درآمده بودند . اما از همه بدتر برخورد های مردم عادی و افراد  روشنفکران و فعالین سیاسی  با اینگونه زنان بود .این زن بچه ای می زایید  ولی ما به چشم مادر به او نگاه نمی کردیم .آن گل سر خ عشق را به او نمی دادیم . ذهینت آلوده به اخلاق  ,  ما را از آنها دور می ساخت  و با انزجار  آن زن دزد , قاتل  معتاد  قاجاقچی را هرزه و فاحشه و مضر برای جامعه  می خواندیم. در باورهای ما آن مرد قاچاقچی خار ج از اینکه یکی از  سوداگران  مرگ بود,  اما  رل  پدری و همسری او را می پذیرفتیم . اما در مورد یک زن مجرم رل جنسی او شکل می گرفت , آنچنان قوی  که اگر رژیم نان را از او گرفت , ما هوا آزادی را  را از او باز گرفتیم   و در های محافل  اجتماع را بر او باز نمی کردیم ,   با این استدلال که باید سایر زنان  و مادران سربزیر و نجیب  از گزند این شیاطین در امان باشند. و بدینگونه  آنها را در چنگال خونین جمهوری اسلامی رها  سپردیم !
و امروز در سرزمین غربت ؛ دور از آن ناامنیها در چشمان خسته من  خاطره به زندان ر فتن  بهترین دوستم در سال 62  تصویر می شود . افکارم   دوباره به ایران  باز می گردد , به سوی, آن  زنان  ساکن دهکده محرومیت , زنانی که از نظر مالی در فقر بسر می برند, آن کودکان که غالبا بی داشتن پدر و مادر و یا غیبت یکی از والدین بزرگ شده اند , آن دختران بی پناه که تن به ازدواج های اجباری می دادند  ؛ آن زنان مکتب نرفته که  فاحشه های  ارزان می شدند , ,   سایه آن زن که  بمنظور تامین معیشت خانواده با بسته ای هروئین در کوچه خاکی به انتظار خریدار  با گردنبند ی از گوهر های سیاه دلهره بازی می کرد . ,  آن  زنان جوان که  از خانه فرار می کردند  بسوی جامعه بشری , زیبابی , جستجوی آن پیراهن زیبای سر خ و برای پیداکردن و انتخاب  آن زندگی دلخواه! و امروز   اندبشه من دور از سزرمین لاله های پرپر شده  بدنبال یک سئوال میرود! این زنهای  مجرم که  زیر یوغ  حکم اعدام و یا سنگسار جان  کندند  یا خواهند کرد   ؛جنایتکار هستند یا چشمه ایثار عشق و وفا.....  
دوست من فقط یک زن جوان معمولی بود!!   
هنگامیکه منیی بوس دادگستری در مقابل زندان قصر توقف کرد , چشمان زری را دیدم  ,که در آتش اخگر های اضطراب می سوخت.در آن دم او میان حقیقت و امید ایستاده بود و من وامانده بی آنکه خود بخواهم ,بی هیچ صدایی می گریستم و  بسته شدن در زندان را تما شا میکردم , رفتن بهترین دوستم را به زندان عمومی که  یک  فرهنگ  بیگانه و ناآشنا برای من بود  . زری یک زن معمولی از یک خانواده سنتی  نیمه مرفه بود. عروس زیبای  21 ساله  که در  بهار 17 زندگانی  خوش برفته  در جامهء عروسی  به کوی پسرعمو تا در آنجا  درجشن پیروزی عشق در کنار شمعدانیهای خانه برقصد و به انتظار شگفتن گلهای شمعدانی با  لبخند بزرگ آرامش بخسبد ,  دریغ  که  پسر عمو به سفر کسب علم برفت و بعد از گذشت چند ماهی برای  دلدار  پیام جدایی فرستاد . سپس آن شد که شد و نقد طلاق زری در خانه های کنجکاو جای گرفت . زری آنزمان 18 ساله بود . بیوه جوان بی آنکه خود بخواهد به پیکار با عالم  در آمد . شمیشر تیز و برنده  بیوگی درونش را می برید , سوزش زخم ها  تلخ و کشنده بود  که چاره دید باز با پوشیدن جامه عروسی پرچم صلح را در بالای بام برادرها و قوم و خویش ......... به فراز درآورد  و بدین خاطر  به بسترمردی دیگر خزید, شاید اینبار  غنچه های عشق در گلدان این عهد فرمایشی شگفته شود , حیف که بس بی خبر از توطئه های فرهنگ جامعه اسلامی  و سنت های حاکم بر جامعه  بود . اینبار  شوهر آینده اش, فرمایش به عروس کرد  که مبادا کس و کار داماد از راز  ننگ بیوگی او با خبر شوند .! چاره چه بود ؟ مگر می شد که با شناسنامه و مدرک گناه بر  سر سفره عقد نشست  ؟!  پول همیشه کارساز است .کارمند یکی از ادارات ثبت احوال حومه  تهران شناسنانه ای جدیدی  به آنها فروخت و با آن شناسنامه مراسم عقد انجام شد . چشم انداز زندگی آرام بود . شوهر دوم زری مقیم اطریش بود و زری  برای پیوستن به اوباید گذرنامه خود را تمدید می کرد.  
  زری فقط یک زن جوان  بود.   
زری در یکی از دادگاههای دادگستری تهران به جرم جعل اسناد دولتی و استفاده از آن به سه سال زندان محکوم شد و در  یکی از  روزهای آفتابی بهار سال 62 بود که  دوره محکومیت زری آغاز شد .آنروز گنجشک ها بیحال  می خواندند و در بیرون از  زندان قصر , آنسوی خیابانها مردم درحال رفت وآمد بودند . زندگی روال عادی خود را در پیش داشت . ولی زری باید به سیاهچال زندگیش  گام می نهاد !
چه بدبخنی ! حالا کابوس  به خود شکل حقیقیت را می گرفت ..
زندان قصر در این دهه فقط اختصاص به مجرمین  جنایی  داشت .دیگر هیچ شانسی برای زری  نبود . مامورین آخرین تشریفات ورود او را به زندان انجام میدادند.زری با  چرخیدن و بسته شدن در زندان  متوجه عوض شدن  ناگهانی رفتار و برخوردهای ماموران زندان شد . نگهبانان که تا بحال آرام و مودب بنظر میامدند , او را با اهانت و  خشونت به  سوی در بند میراندند . دیگر او زری نبود , بلکه یک مجرم بود. زری دلواپس ودلواپس بود   ( چه جای دلگیری ),  بزحمت پاهایش را برمیداشت و وقتی او رادر بند جای دادند , احساس میکرد که چون برگهای پائیزی فرو می افتاد و زمانی که افتاد آن چهره های انسان نما آن صورتهای زرد , با روسریهای بی رنگ ,آن  سرو صداهای زنها  , دندانهای بقروچ قروچه , کلمات نامفهوم ,حرکات عجیب زنهای زندانی  , قشفرق بچه ها  , کثافت آن آدمها ,  سلول ها و لوازم زندگی  از چشمانش به بالا شد و در ذهن سرگردانش نشست!آزادی دور می شد و او از جهان جدا می شد.باید با این جانورها   زیر این سقف زندگی میکرد .زری  از همان روزهای اول دانست که زندگی در آنجا یک نمایش روانی بود  که بازیگرانش  در بدترین شرایط انسانی و با کمترین امکانات باید ادای آدمها رادر می آوردند. زندانبانان آنها را سلیطه , جنده , لکاته ,دزد  می نامیدند .زندانیها  باید در صف نماز می ایستادند وصبحها , وقتی که مردم عادی زندگی روزانه  خود را آغاز میکردند , صفی از زنان  باید  برای تهیه تجهیزات جنگ  به بیگاری می رفت . کاری مشقت بار! وشبها وقتی که بی رمق از کار به بند باز می گشتند و پس از انجام نماز,  بالاخره می توانستند لحظه ای  دور هم بنشینند  تا  بفراغت در شکم های گرسنه خود سوپی بی گوشت خالی کنند و نانها  برای بچه ها ذخیره می شد.غذا ی زندان مزه ای نداشت ودر  لحظه ها هم رنگی از شادی نبود . گاه گاهی نگهبانان  درها را باز می کردند و زندانیها چند  قسمت می شدند . وسایل زندانیها  مورد بازرسی قرار می گرفت , البته بعضی از زندانیها از  این خصومت و تجاوز مصون بودند !  واز انگورهای رسیده از بیرون شراب می ساختند . آن تعداد زنها هرگز لو نمی رفتند. ولی بدا بحال بقیه زنهای زندانی که  حتی سیگار اضافی در لوازمشان پیدا می شد. زری از این مسئله سر در نمی آورد . با این همه  خندیدن برای آن  زنهای زندانی آسان بود که گویی در خانه های خود بسر می بردند , بدون هیچ  شکایتی همه بدبختی ها را تحمل  می کردند . حتی در آن لحظه  که از درد مشت و لگدها قادر به حرکت نبودند , روی زمین چمپاته میزدند وبا ناله  برای کودکان خود لالایی می خواندند . مریم زندانی محکوم به اعدام  نوه یکساله خود را در آغوشش می خواباند و دختر مریم این زن 19 ساله   خیره  به سقف نگاه می کرد و گاه او هم چون فرزندش  سرش را روی پاهای مادرش مریم  می گذاشتو سایر زنها مثل مرده هزار ساله می خوابیدند و  زری  که از خوابیدن زیر یک سقف با زنان قاتل وحشت داشت بیدار می ماند . هنوز همان خواهش بزرگ رادر خود د اشت , فرار از آن محیط  , از آن آدمها و از جهنمی در دل تهران  , تمام شب  روی زمین خشک سلول در خاطرات گام می زد. با لهای قوی عشق هنوز دل غمگینش رادر بر می گرفتند  وبه او ج آسمان آبی می برند   ولی  بیکباره سقوط میکرد درآن  تلخی جدایی پرتاپ می شد. , طعنه  نگاهای شهوت آلود مردان و تقاضاها , بسترهای هوس مردان متاهل! با مهر بیوگی در جامعه برای  او بهایی نبود  .اشک و ناله مادرش  که ترس داشت بیوگی زری آبروی  خانواده و شهرت نیک پسرانش را به خطر بیندازد و از  سپیده صبح تا تاریکی غروب وحشت خود را تکرار می کرد و تکرار می کرد  !!
..زری در رسیدن به این نقطه از زندگی  شدیدتر می گریست, که گاه خواب آن جسم های خسته را می برید  .ولی یک شب گریه نکرد , فریاد زد و خود را به طغیان روح سپرد , به بالا شد , به پائئن, قطار یادهای خیس از خون جگر در صبوری او جاری  می شد. بند بیدار شد . صداها سکوت شب را برهم زد .در همین وقت  فرصتی شد برای کودکان که در تاریکی به پس مانده های غذاها و شیرینهای زندانیان پولدار دستبری بزنند . زنی یکی از این بچه ها را یک سیلی خواباند و مادرکودک موهای چرب زن را کشید . جامه هر دو زن دریده شد . زندانبانان خشمگین به بند ریختند .  بسوی زندانیان هجوم آوردند.  زری متوجه آمدن نگهبانها نشده بود و همچنان جیغ می کشید . دو نفر زری با لگد زری را روی گلیم زیر و رو کردند.  زری نتواتست از جای برخیزد . جیغهایش که از یک عذاب دیرینه بیرون میزند , وحشتناکتر شده بودند . دو زن نگهبان اورا  را روی زمین کشاندند و لگد ها را نیز بسویش حواله می کردند . دو زن زندانی  خود را  روی پیکر بی جان زری انداخته بودند . زری  در نیم نگاه خود مریم و ملوک باز شناخت .. تن بیحالش  در بین دو نیرو بود و نالید ,  بمانند آن  روز های  کودکی که مادرش از خانه پدر به قهر میرفت  . آخرین قطر اشک بر گونه اش غلتید و از حال رفت
بیشرفها ولش کنید !!,
در یک لحظه  تنه زدن و هول دادن  شروع شد  . خیلی ها زیر مشت و لگد افتادند .بچه ها  برای آنکه شاهد صحنه نباشند , زیر پتو های کهنه فرو رفته بودند و شاید بی صدا  گریه می کردند .  
زری فقط یک زن عادی بود!
بطرز وحشتناکی حساب زری را رسیدند
چرا نماز نمی خوانی ؟
چه کسی مواد در بین زندانیان پخش می کند؟
چه رابطه ای تو با مریم و ملوک این دو زندانی اعدامی داری؟
تو با  گروهکهای منافق چه رابطه ای داری ؟
زری با ناتوانی و فرسودگی روی زمین سلول انفرادی افتاده بود و در تاریکی فکر می کرد که فعلا در چنگال سیستم  بود با همان رخت چرکین زندان!دیگر جای خواب و رویا نبود . او یک زندانی بود .باید انتظار هر چیزی را داشت . خیلی احتمال داشت که وضع او وخیم تر شود. باید هر لحظه انتظار می کشید که بازجو  در مقابل او سبز شود با اتهامات ساختگی و نگهبانی با شلاق جدائی ناپذیر از پوست و گوشت  ! او کاملا تنها بود
تنها و جانش در شب سیاه به خود می  پیچید ومی اندیشید به آن زنان هم بندش  که به غلط فکر میکردند که در قید حیات هستنند که مثل  حیوانی میزیستند با  چشمهای که  از انتظار و امید برق میزدند  با آن چینهای اطراف دهان  که نشان از اضطراب پنهان و دایمی بود,  با قامت های خمیده شده  با چهره های که هر ساعت تغییر می کرد و لاغرتر , رنگ پریده تر و مسنتر  می نمود , با مو های پژمرده و  دهان کج و کوکه  که  می خندید و ترانه غمگین سرنوشت را زمزمه می کرد , با  فداکاریهای کوچک خود ,  آن روزهای که نوبت حمام خود را به  زری  میدادند , کاسه وبشقاب او را چون ظروف چینی نفیس در گوشه ای امن میگذاشتند  که از شپش انها در امان باشد  با آن اشک و ناله مریم  زن آرامی  که بزودی زیر جوبه دار میرفت!
  
آه  چرا باید مرد!   آنهم در سن چهل سالگی  ........
ولی مریم  تو تریاک و هروئین می فروختی , آنهم به جوانها  ,خانه ات  هم مرکز فحشا بود!
چه میدونم ! آقامون می گفت خانم برو این بسته را بگیر, برو این ساک را تحویل بده, خانم بساط را جور کن , آقامون همیشه مهمون داشت ؛ مهمانها با خانمها می آمدند , چه میدونستم که محرم نبودند ....کم کم  برام عادت شد .... دیگه روزی ما از این راه بود . پیشه ای بلد نبودیم . اگر  آزاد بشم  باز همون راه را دارم .کاش به این دخترم یک خیاطی یا ارایشگری یاد بدن . اونکه 5 سال بیشتر حبسی نداره! بالاحره این حبس باید یک جیزی را عوض کنه....!پس ما را اینجا آوردن برای چی!
تو که زن یک مرد قاچاقچی بودی , همدست او , دخترت چه کار کرده بود.
دلمو خون نکن  !! دیگه اون کاری نکرده ولی یک کسی حامله اش کرد. پسر خوبی بود . اما  گم و گور شد ...حالا اینا میگند که هموتون خلافکارید.
زری با خود اندیشید  آری چرا باید تو بمیری ! حتی اگر تو گناهکاری !
 اندیشیدن به این سئوال  متحریش کرد ! اما نتوانست برای آن جوابی بیابد. سعی  کرد که به خودش به قبولاند که اعدام سزای اعمال آنها است  .اما از این اندیشه خود شرمنده شد . مگر بیوگی و حکم زندان  سزای او  بود .؟!  آیا خود او گناهکار بود؟ پشتش لرزید و لبهایش چون برگهای پائیز به لرزش افتاد . احساسی گنگ و مرموز در درون خود حس می کرد. صدای ملوک به ذهن او هجوم میاورد , سرسختانه ...
نمازه ,نمازه  من که رفتم , هرکه آمد و نیامد به من مربوط نیست  این  کون را  من باید سالم تحویل مرده شور بدم  آهای آمدم ....
خفه شو  ملوک زنیکه هرزه  مواظب حرف زدنت باش! بدنت می خاره....
خاک به گورم , مگه کون خیابونه که اسمش عوض بشه ؟ چیز ای تازه می شنویم... هر وفت منو بالای دار فرستادی اسم این کون را هم عوض کن .....
ملوک که چیزی از لطافت زنانه در او دیده نمی شد.آن زن که همیشه تا میتو اتست جیغ میزد  اما ,با همان  صدای خشک , گرفته  و خسته اش   از میان هول و دلشوره و بانگ اشک ها خنده زنها   را  می یافت , به آسانی , او هم باید بمیرد !!
آره جونم باید برم ,  ارزششو  نداشت که برای جون کندن آن سگ ,من حلقه آویز   بشم.... 
تو یک انسان را کشتی ! شوهرت , پدر بچه هایت , آنهم سر مستراح   با یک چاقوی قصابی....از تو می ترسم !
به جدم قسم اگه خواستم سر به نیستش کنم ! مگه من آدم کش بودم , نه رفتم سر بختش که از بیخ ببرمش , از بیخ , آنجا را.....آن اجنبی که به داماد خودش هم رحم نکرد . همه را موادی کرد, یک شهر ی را پای منقل نشوند , مردیکه خبیث مثل بوقلمون رنگ عوض  میکرد حالا  دنبال عمامه ها  و صیغه ای ها افتاده بود . با ریش و نمازجماعت که وجدان پاک نمیشه , تازه بوی خون تازه هم  میگیره !!آره  رفتم سر وقتش و خونم به جوش آمده بود.رفیق خودشو لوداده بود و طلاق زنشو به کلک و وعده گرفته بود . به من  می گفت " خیکی  مهریه ات را بگیر و برو" آه خاک به سرم بعد آنهمه کار سالم و کار خلاف ... کجا برم با  چند بچه و به کدام خونه  با کدام پول و پیشه ....  حیف که هول شدم ,چشمش که به چاقو اقتاد , ترسیدم , ا ز سر مستراح  بلند شد,  تنبونش هنوز پائین بود و  نمی دونم  که چی شد.... آدم کش هم شدم سر 45 سالگی ... نمی دونم  چطور ی گردنش پاره شد ... حالا باید برم بالای دار !   برای آن  مردتکه  که جسم و رو ح و زندگی منو سورا خ کرد و از گند زندگی  پر کرد....از کثافتش ....
زری سرش را در تاریکی سلول انفرادی  می چرخاند و  از  میان دردها خود را جستجو می کرد .و سپس نگاه خود را  می دید که از کینه برون می شد  و خود را می یافت در  میان شا خ و برگ بوته خوش رنگ  خو  به آن  خنده های بزرگ   , قصه ها و فریادهای شکسته و شپش های تن  آن انسانها    ! می دید  که به کو هساران می رسید , آنجا مریم ها و ملوک ها , زمین و آسمان و باران و سنبل ها  و زری ها به  آواز  بودند , با جامه های همرنگ , آزاد و زنده و آگاه,  همه پنجره ها گشوده می شدند و دستهای بی کینه برای او  دست تکان می دادند  که  زری  بود و  یک بیوه و در هویت یک زن زندانی  .زری دیگر تنها نبود . او می دانست که فاصله  فرهنگی و طبقاتی بین او و دیگر زنان زندانی طولانی تر از لحظه های انتظار  آزادی بود, ولی  می دانست که می تواتست از وحشت خونخواری این  سیستم سر به دامان  زن هم سلولی بگذارد و آرام نجوا کند :
به چه می خندی ملوک؟ تو که در تاریکی شب پنهانی, چگونه خنده از تو دور نمی شود؟
وای زری, این مریم نمیگذاره که راحت بنشینم میگه باید برای من و  خودش  آن  بالای دار  پوشک بذارن که   شاش نکنیم
آخه ...آخه
ملکوک می ترسی؟
......     آره خیلی ,چه بگم ! آخه آدمم و جون عزیزیه ,  از خود مرگ آنقدر نمی ترسم که این اسم  طناب دار بدنم را یخ میزنذ   همه چیز را از من می گیرن ,دیدن غروب و  زیبای شب , سفره شام , بوی آبگوشت و ریحان و ترخون .... آخه بی انصافیه , آخه مردن من دردی را دوا نمی کنه....من میرم و لی  دیگری میاد , با کشتن آدمها  آرامش نمی اید  راستی زری خانم
تو پول پوشک ما را داری به ما قرض بدی , کسی چه میدونه شاید من هم .......
پس از دو سال و شش ماه زری از زندان آزاد شد .او بی اندازه پیر و شکسته شده بود .اولین اقدام او بعد از آزادی
درخواست طلاق از همسر دومش بود. او دیگر یک زن آرام و  عادی نبود!تمام پیکرش سرشار از نفرت و انتقام از این رژیم بود.





ماهنامه رهایی زن سری سوم شماره پنجاه و پنجم




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر