۱۳۹۶ دی ۱, جمعه

داستان: تقدیم به همه میخک های عاشق- مهرنوش معظمی گودرزی




دلتنگم و دیدار تو درمان من است
 بی رنگ رخت زمانه زندان من است 
 بر هیچ دلی مبـاد و بر هیچ تنی
 آنچ از غم هجران تو بر جان من است
مولوی

و میخک ها  گریستند
معدوم 
معدوم‌
چشمانش که  باز شدند،   شاخه های  گل میخک سرخ و سفید  گلدان  کنار پنجره  اولین تصویر از زندگی دوباره ای  را به فریبا   هدیه  دادند و با   گرمای دستهای علی به ان‌درک زیبا از بازگشت به  صبح را رسید
عشق و مقاومت !
چرا  فقط گل میخک ؟ 
و دیگر هرگز این سئوال را از  علی نپرسید .او یاد گرفت که گل سرخ نشانه عشق علی به او  است و گل  میخک سفید پاکی و شفافی عشق آنها بود ، استواری و توانایی ....

به علت اغتشاش و ................ معدوم گشته است .

و گل میخک  هر روز در گلدان میز آشپزخانه به فریبا سلامی می گفت . حتی در آن روز های سخت بیماری هم ارمغانی از دست های علی بود که باید بخواهد که برخیزد و روز را برای شوهر و دخترش  معنی دهد . زندگی زیباتر از آن است که به آسانی  بیماری ها  و ضحاک های خونخوار  آن را از تو. بگیرند .
معدوم 
معدوم‌
چرا باید به معنای معدوم  فکر بکند آنجا که  زیبایی خاطره های گل میخک در ذهنش نشسته است ؟
این را شوهر شما خواسته است که به شخص شما بدهیم
 .
فریبا در غوغای اضطراب آن تاریکی چشمان زیر چشم بندها  ساعتی را در دستهای لرزان خود لمس کرد ...
گی لی لی  گی لی لی لی 
گل زدن زن ها در جشن عروسی و عقد  اوج شادی رسیدن دو یار است ، آن انتظار به خلوت رفتن و لمس پیکر معشوق و از فردا ها گفتن .....
گی لی لی لی لی لی 
مادرش ساعت را به دست داماد خود  کرد ، زن و مرد بدور سفره عقد برقص بودند .فریبا به آرامی و  در مقابل    ذره بین تعصب پدرش دست علی را فشرد و زمزمه کرد 
برای من همیشه باقی بمان ، حتی اگر در کنار من نبودی..
و علی  لبخند زد .چه سکوتی و چه  داستانهای در  آن چشمهای معشوق  به نگارش بود .چرا هیچ  گاه به زن قول ماندن را نداد؟ مگر او. عاشق نبود ؟
شب عروسی  خلوت با شکوه زوج است که تصویر لحظه هایش تا آن آخرین ثانیه های عمر در دیواره دل میخکوب می شود. اما  برای این وصال  شرط  تحمل انجام سنت ها و  بودن در سرور و پایکوبی لازم  بود، شتابی نبود ، عمری طولانی به انتظارشان آواز  میخک ها را میخواند .اما حال در پاییز ۶۷  در خزان  باور ها  او را تنها با یک ساعت و ساک از زندان بیرون  انداختند ،   خیلی دور از آن جهان پر تمنای از برای یک دیدار و آن پرسش ها بی  جواب  که با  تارهای دل چنگ  زده بودند   تا آن نوای شک  در اعماق  درون آشفته او  موج بزند
فقط دو جمله ، دو سخن سرد بر امده از  ظالمات وحشت !
دیگر در بیرون زندان بود ، بی چشم بند . او جمعیت را خیلی بی سو و در یک مه خاکستری رنگ  می دید که پریشان ، پرپر  کنان ،  افتاده و سر در سینه داغ فرو برده   در آغوش های   یکدیگر تسکین  می جستند .فریبا یکی از آنانی بود که ماه ها   در پشت دیوار ها ی زندان اوین    خود را  با یک تفکر دروغ و یک فریب  ارام‌کرده بود   که یک زندانی با حکم حبس گرفته را هرگز  به مقابل جوخه دار نخواهند برد. اکنون   فریبا بود  در میان کوه های شرمنده  ، درخت ها ی به زوزه وی وی کنان   و مردم  عزا دار و  با  دنیای از گریه.   اما دیوار های زندان اوین او را از گریستن  منع میکردند .پشت آن  دیوار ها در  تاریکی  شب و در  خواب غفلت  شهر  صد ها  لبخند گلوله ها را در سینه سرود های خود جای داده بودند . جای  برای گریستن نبود
فریبا میدانست و نمی دانست. که به کجا آرامش ر ا  جستجو خواهد کرد .شاید   آن  مغازه کوچک و بهم ریخته گل فروشی محله که صاحبش آن   پیرمرد قوزی هر سپیده دم با لبخندی از کنار فروشگاه بزرگ گل فروشی  سر خیابان  رد می شد و بی اعتنا به آن همه شکوه زرق و برق فروشگاه رقیب  میرفت  که گل ها ی خود را به علی ها بفروشد  و فریبا های که سال ها برای زنده ماندن عشق میخک  ها  را  می خریدند .
 و فریبا  تهی ز جان به پای میخک ها افتاد. نگاهی به پیرمرد که از قوز کمرش بیشتر خم شده بود کرد .پیرمرد از نگاه زن بیشتر خمیده شد و خود را روی تنها صندلی شکسته انداخت.  فریبا سر را به نرمی  در گل های میخک  فرو برد   که زیبایی های آنها  نمیرد.
پیرمرد نمی  دانست که ان شیونی که در خفگی محله جیغ کشید  ا ز  سینه  زن بیرون زد  و یا هق هق  میخک ها بود که بسختی  به گریه بودند.



نسخه پی دی اف:



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر