نویسنده : نوری شریفی
فعال حقوق زنان
پاهایم دیگر نای دویدن نداشت،حتی بزاق دهانی برایم نمانده بود تا خشکی گلویم را با آن رفع کنم. زبانم را که به لبهای قاچ خورده ام میزدم تا رطوبت آن دلخوشکنکی باشد برای اینکه هنوز آبی در بدنم باقی مانده،آخی از ته دل می گفتم،انگار زبانم بریده شده باشد، چنین دردی داشت. سوز سرما،بی اراده اشک از چشمانم جاری می کرد و نمی توانستم در آن تاریکی حتی جلوی پایم را ببینم.
صدای افتادن برگها از درخت و خش خش آنها روی زمین هم دلم را می لرزاند،بلافاصله پشت سرم را نگاه میکردم تا کسی غافلگیرم نکند. دستان خشکیده ام را بسختی به دهانم نزدیک می کردم تا بخار آن گرمایی بدرونم وارد کند اما دریغ که آن دم گرم اکنون به سردی گراییده بود.
- به خودت بیا دختر! تو از آن جهنم فرار
نکردی که بخاطر ناامیدی در این ناکجاآباد بمیری.
گفتگویی را با خود به صدای بلند آغاز کردم فقط برای اینکه
هشیار بمانم.چون ذهنم مدام مرا مثل یک پاندول به این سمت و آن سمت میکشاند، نیاز
داشتم به اینکه مغزم بیدار باشد.
آخرین باری که طعم گرما را چشیدم سالها پیش کنار بخاری
کارگاه خیاطی بود.فضایی مملو از کارگران زن که مانند من زیر سن قانونی یا بالاتر
هم بودند.این کارگاه برای همه ما پشت و پناهی شده بود. دوستی هم پیدا کرده بودم که
اسمش از خاطرم نمی رود «شمیم»، او اما بیشتر از من سن داشت و درس خوانده بود، مرا
گهگاهی به خانه اش میبرد و من حس واقعی امنیت را در خانه او یافته بودم،اگرچه
زیاد دوام نیاورد.
من
در یک مناقصه به نازل ترین قیمت به فروش رفتم و از خانه یک معتاد که شیره کش خانه
هم بود سردرآوردم. هیچگاه معنای خانواده را نفهمیدم چرا که همسرم هر شب یا روز مرا
در آغوش مردی می انداخت تا بتواند پول یا مواد بیشتری بدست آورد .هیچگاه همآغوشی
پر از عشق و لذت همخوابگی با جوانی پرشر و شور را نفهمیدم چرا که در آن همآغوشی
ها بجز کتک و تحقیر و زور و اجبار چیزی نبود. وقتی جسم نحیف کودکی زیر ضربات مشت و
لگد و شهوتهای مریض گونه مردان شکمگنده هوسران قرار می گیرد و زنده از آن بیرون
می آید،پس قدرتی درون آن نهفته است برای بودن و زیستن!
در زیر نور چراغی در خیابان اصلی قرار گرفته بودم. با
اینکه خود را کاملا پوشانده بودم اما از درون همچون بید می لرزیدم،دستم را از زیر
پالتو بی رنگ و نخ کش شده ام بیرون آوردم که کبودی های روی دستم ترسم را بمن
بازگرداند. دوباره خود را پوشانده و همان مسیر را ادامه دادم.
تصمیم خودم را گرفته بودم تا قبل از اینکه زیر مشت و لگد
ها بمیرم بایستی کاری میکردم. روز قبل به بهانه دیدن مادر مریضم بیرون رفتم، یک
عطاری چند کوچه بالاتر بود. فروشنده ترس و نگرانی را در چشمانم دید، پرسیدم ببخشید
آقا همسرم چندین شب است که از درد دندان نخوابیده، شما یک آرامبخش قوی دارید؟
چند لحظه تآمل کرد و پرسید: چقدر قوی؟
گفتم خیلی قوی!
سری تکان داد و با یک شیشه کوچک در دستانش برگشت.
شیشه کوچک آرامبخش را توی جیب داخل ژاکتم گذاشتم. شب همه
را در پارچ آبی ریخته و به تک تک مردانی که مرا مورد آزار قرار میدادند از جمله
همسرم خوراندم. پس از مدتی،در حالیکه هر کس در گوشه ای بیهوش افتاده بود آرام آرام
با تنی رنجور و پر زخم از آن خانه بیرون آمدم. نمی گویم بی هدف چون هدف من نجات
خودم از آن جنگل پر از درنده بود.
وقتی به بالای سرم نگاه کردم تابلویی دیدم اگرچه بسختی
چیزی را تشخیص می دادم. آرم جمهوری اسلامی در کناره های تابلو بود و وسط آن نوشته
ای قرار داشت ولی من که قادر به خواندن نبودم بنابراین شروع به جستجو در حول و حوش
آن کردم با این امید که تا صبح سرپناهی برایم باشد، اما چیزی نیافتم. یک در بزرگ
آهنی از ساختمان بزرگی که به هیچ دردی نمیخورد لااقل برای ما بدبخت بیچاره ها!
خیابانها و کوچه ها همه برایم ناآشنا بودند گویی بر روی
سیاره ای دیگر فرود آمده باشم. خدایا چکار کنم؟ نه میتوانم به خانه پدر و مادر
برگردم،نه پیش آن مردک مفنگی،نه پیش پلیس،نه مراجع قانونی،چکار میتوانستم
بکنم؟لحظه ای فکر برگشت بسرم زد اما بلافاصله به خودم گفتم اگه قرار باشه بمیری
همین بیرون بمیر نه زیر شکنجه!
در همین افکار غرق بودم که صدایی گفت خانم ببخشید کمک
لازم دارید؟ با آن صدا آنچنان پریدم که ناخودآگاه و از ترس پا به فرار گذاشتم
آنگونه می دویدم که یوز پلنگ هم به گرد پای من نمی رسید،تا اینکه در خم کوچه
ای،متوجه شدم کسی بدنبالم نیست و نفس نفس زنان در حالیکه در آن سرما گویی از درون
کوره بیرون آمده باشم عرق می ریختم، به دیواری تکیه داده و ایستادم.
وقتی آرام گرفتم هق هق کنان برای خودم گریه کردم اما زیاد
طول نکشید چون حتی اشکی برای گریه کردن هم
برایم نمانده بود. پس از لحظاتی که آرام گرفتم به این نتیجه رسیدم که باید
سعی کنم آگاه باشم از جایی که هستم و کاری که میخواهم انجام دهم.
بنابراین راهم را ادامه داده و به هر کسی که میرسیدم می
پرسیدم الان کجا هستم و توانستم خودم را به کارگاه خیاطی برسانم. هوا کم کم روشن
شده بود و وقتی از دور علامت چرخ خیاطی را روی یک تابلو دیدم از خوشحالی تمام
دردهایم را فراموش کردم. نزدیکتر شدم،هنوز کسی نیامده بود تنها جوانی مشغول تمیز
کردن آنجا بود. از پله ها پایین رفته،در را باز کردم و گفتم سلام. از روی نگاهی که
بمن می انداخت وخامت اوضاع ام را متوجه شدم اما اهمیتی ندادم. پرسیدم ببخشید شما
اینجا خانم شمیم می شناسید؟ گفت منظور شما خانم جلالی است؟ آره سرپرست اینجا شده.
فامیلی اش یادم نبود اما همینکه اسمش همان بود از خوشحالی بال درآوردم.
گفتم
میتونم اینجا منتظرش بمانم؟
گفت خیر لطفاً بیرون باشید برای من مسئولیت داره.
گفتم تو رو خدا خانم شمیم دوست منه. از این حرف من بیشتر
متعجب شد.
گفتم
بیرون خیلی سرده همین گوشه می نشینم.
حال نزار من دل او را سوزاند و گفت باشه همینجا تا کسی
شما را نبیند.
من پشت ستونی کنار در ورودی نشستم،گرمای رخوت آور و بوی
نا، چشمان مرا کم کم می بست و تمام وجودم داشت آرام می گرفت.
خانم این جاست.
- شما کی هستی و با کی کار داری؟
- شمیم قربونت برم، خودتی ؟
و از حال رفتم.
وقتی چشمانم را باز کردم روی یک تخت تمیز بودم،ملحفه هایی
که بوی خوب می دادند، با لباسهایی تمیز .نمیدانستم اینجا کجاست، هنگام بلند شدن
تمام بدنم بشدت درد داشت و با آخ بلندی که گفتم صدایی شنیدم.
- عزیزم حالت چطوره ؟
- شمیم جان منو شناختی؟
- اولش نه اما بعدش آره. تو چی بهت گذشته چرا
اینطوری شدی؟
- با ترس و لرز گفتم اگه پیدام کنند منو میکشند.
- نگران نباش عزیزم نمیگذارم پیدات کنند.
آخه چی شده؟
در
حینی که با من حرف میزد،دستی به موهایم می کشید و من که تشنه نوازشی از سر مهر
بودم، چشمانم را بسته و دستانش را روی قلبم گذاشتم، و آرام میگفتم داستانش
طولانیه،بهت میگم،همه رو بهت میگم.
اکنون در حالیکه در اتاقی نشسته ام و باران بیرون را
نظاره می کنم،به کتاب داستان زندگیم نگاهی می اندازم.
" زن پاییزی"
بعد از اینکه قهوه ام را سر میکشم کت شکلاتی ام را پوشیده و روانه محل کارم میشوم.
امروز دلم خواست تا محل کار،موهایم را باز بگذارم به یاد تمام دخترانی که باد
هیچگاه موهای آنها را لمس نکرد، و زیر باران با چتر صورتی ام قدم بزنم. موزیک
ملایم اول صبح همراه با بوی فرح بخش قهوه از کافه ها مرا غرق در افکارم کرد،راستی
هنوز دختران و زنان بیشماری در سرتاسر
جهان هستند که تمام زندگیشان تنها یک فصل دارد.
اگر هر یک از ما کلیدی باشیم که بتوانیم حلقه ای از زنجیر
خشونت علیه زنان را باز کرده، و نجات بخش جانی باشیم، جهان آزاد بدون خشونت، خود
زخمهای سالیان تبعیض را التیام خواهد داد.
گرامی باد ۲۵ نوامبر مبارزه با خشونت علیه زنان
ماهنامه شماره یکصد و سی و پنجم رهائی زن - خشونت بر زنان را متوقف کنید

هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر