۱۳۹۵ اسفند ۱, یکشنبه

انشای یک دخترسیزده‌ساله: می‌خواهم وکیل شوم، نمی‌خواهم ازدواج کنم - فهیمه حسن‌میری


اینجا یمن نیست؛ این دختربچه‌ها هم «نجود» نیستند؛ اما سرنوشتشان شبیه هم است. دخترانی در روستایی در ایران، سرنوشت نجود، دختر ۱۰ ساله‌ ی یمنی را دارند که تن به ازدواج اجباری داده و روز و شب را مثل یک کابوس زندگی کرده است :«در خواب و بیداری آرزو می‌کردم وقتی بیدار شدم ببینم همه‌ اینها کابوس بوده است.»
 اینجا ایران است، روستایی نزدیک مشهد، یکی از مناطق حاشیه‌نشین و پرمهاجر که خانم معلم جوان، یک سال است اینجا تدریس می‌کند. جایی که تا امسال، مدرسه راهنمایی نداشته و به جز چند خانواده‌ که بچه‌هایشان را برای ادامه تحصیل به خوابگاه‌های شبانه‌روزی در مرکز منطقه می‌فرستادند، بقیه ترک تحصیل می‌کردند؛ عمدتا دختران.
 طهورا احسنی، معلم جوان این روستا، در همین مدت کوتاه حضورش در بین این خانواده‌ها، دختران زیادی را دیده که به جای مدرسه، راهی چهاردیواری‌ای می‌شوند که بزرگترهایشان به آن می‌گویند «خانه‌بخت»؛ دخترانی که در ۱۳ – ۱۲ سالگی، وقتی هنوز بازی‌های کودکی و سرخوشی‌های نوجوانی‌شان تمام نشده، باید مسئولیت‌های بزرگی را قبول کنند؛ مسئولیت همسر شدن، مسئولیت مادر شدن: «دیگر زمان خیالبافی‌های دخترانه نیست. به او نشان خواهیم داد که یک زن باشد؛ آن هم یک زن واقعی.» درست مثل نجود و دختران دیگری در کشورهای مختلف که زندگی‌های مشابهی دارند «صدای ضعیفی در درونم می‌گوید: برو نجود. درست است که تو فقط یک دختربچه‌ای، اما تو یک زنی، یک زن واقعی. حتی اگر نتوانی آن را بپذیری.»
 این معلم جوان، دل پردردی از ترک تحصیل دانش‌آموزان دخترش دارد: خانواده‌هایی که بچه‌ها را به مدرسه می‌فرستند، از قشر روشنفکر این روستا هستند، با این حال تقریبا ماهی یک مورد ترک تحصیل داریم که به دلیل مشکلات خانوادگی مثل طلاق و فقر انجام می‌شود یا چون بعضی دانش‌آموزها جزو مهاجران غیرقانونی هستند، مجبور به ترک مدرسه می‌شوند. اما آنچه این ترک تحصیل را تلخ‌تر می‌کند، دخترانی هستند که دوست دارند درس بخوانند اما مجبور می‌شوند به اتفاقات ناخواسته‌ای تن بدهند. بیشتر دختران این روستا در دوران ابتدایی ترک تحصیل می‌کنند. مثلا یک خانواده‌ افغانی‌الاصل هستند که پدرشان فوت کرده. پسر بزرگ‌شان هم سواد ندارد و کارش مشخص نیست. این خانواده به دخترشان اجازه ندادند درس بخواند و به یک پسر جوان فروخته شد و به یک روستای دیگر رفت؛ در ازای ۲۰۰ هزار تومان! «من هنوز برای این نقاب سیاه، این مسافرت طولانی و دور از والدینم و این زندگی جدید در کنار مردی که حالم را به هم می‌‍زد خیلی کوچک بودم.»
 او از روزی هم می‌گوید که با نوشته‌های تلخ دانش‌آموزها مواجه شده؛ روزی که از آنها خواسته انشایی بنویسند و ۲۰ سال آینده‌‌شان را توصیف کنند. و انشاها، یکی از یکی تلخ‌تر بوده؛ مثل این: من ادامه‌ تحصیل را خیلی دوست دارم و دلم می‌خواهد درس بخوانم تا بتوانم شغل خوبی به دست آورم. برای این‌که بتوانم یک وکیل بشوم، باید مراحلی را طی کنم ولی این را هم بگویم که هر کاری سختیِ خودش را دارد. اگر کسی تحمّل نداشته باشد، نمی‌تواند موفق شود. مثلا اگر بخواهم شغل وکالت را به دست بیاورم، نباید ازدواج بکنم. من اصلا ازدواج را دوست ندارم زیرا اگر بخواهم ازدواج کنم، باید دورِ تحصیل و زحمت‌هایی را که کشیده‌ام، خط بکشم. علم چیزِ خوبی است؛ خوب‌تر از آن چیزی که فکرش را بکنید. من الآن ۱۳ سال دارم، در ۲۰ سالِ آینده احتمالا چندتا بچه دارم، برای همین ازدواج را دوست ندارم، زیرا هدفم این نیست که بعد از این همه سال درس‌خواندن و زحمت‌کشیدن، همه چیز را کنار بگذارم. حتی اگر ازدواج هم کردم و بچه‌دار هم شدم، باز باید درسم را بخوانم و یک فرزندِ خوب تحویل جامعه بدهم.
 یا انشای تلخ فاطمه، که معلمش می‌گوید دختر بااستعدادی است و ناراحت است که از همین حالا، از همین کودکی، خانواده‌اش با او از خواستگاری و ازدواج حرف می‌زنند. او که می‌خواهد وکیل بشود و با معلمش از آرزوهای دور و درازش حرف می‌زند، در انشایش نوشته: در ۲۰ سال آینده مطمئنا زندگی من خیلی تغییر می‌کند، شاید ازدواج کرده باشم، ولی حتما درسم را می‌خوانم و سعی می‌کنم به خواسته‌هایم برسم. اما ازدواج کرده باشم یا ازدواج نکرده باشم، از روستایمان می‌روم به یک جای دیگر، مثلا شهر یا خارج از شهر، نمی‌دانم …






ماهنامه رهایی زن سری سوم شماره پنجاه و دوم




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر