درسهای کمون پاریس
فرصت رویدادی تاریخی با پیامدهای سیاسی
بیشمار و غیرقابل پیشبینی برای مارکس فراهم شد تا به درک شکلی از رفتار
انقلابی در میان زنان طبقه کارگر نائل شود: جنگ فرانسه و پروس و کمون
پاریس (1870-71)
کمون همچنین مارکس را قادر ساخت تا
تئوریهای سیاسی خود را- که تا آن زمان با شکستهای مکرر جنبش کارگری مواجه شده
بود- با یک بُعد جدید غنا بخشد، چیزی که در نوشتههای آغازین او کمتر دیده میشد:
کردار و رفتار بورژوازی و خودرهاییبخشی کارگران. بهعنوان یکی از اعضای شورای
عمومی بینالملل و نمایندهی جنبش کارگری در آلمان و روسیه، مارکس همدلی اندکی در
خصوص حق «بورژوایی» رأی برای زنان از خود نشان داد، اما در عوض تحسین
زیادی نسبت به زنان پرولتاریا ابراز داشت که در کنار شبهنظامیان مرد مبارزه میکردند.
برای نمونه، وی در «خطابهای به کمون» ستایش خود را نثار «زنان واقعی پاریس» کرد.
تغییری که کمون برای پاریس به ارمغان
آورده بود، به واقع شگفتانگیز بود! دیگر هیچ اثری از بیبند و باری
امپراطوری دوم پاریس وجود نداشت… یکی از اعضای کمون میگفت: «ما، دیگر صدای آدمکشی، دزدی، و حمله به اشخاص را نمیشنویم؛
به راستی انگار پلیس از پاریس به ورسای منتقل شده و همهی دوستان محافظهکارش را
با خود به همراه برده است.»
روسپیها[44]، رد و اثر بِپاهایشان-
مردانِ بزدلِ نهاد خانواده، مذهب، و فراتر از همه مالکیت- را بوکشیده و عقب نشسته
بودند. به جای آنان، زنان واقعی پاریس – قهرمان، اصیل و ایثارگر، همانند زنان
دوران باستان- نمایان شدند. پاریسی که کار میکرد، میاندیشید، میجنگید و خون میداد،
در تلاش برای پروراندن نطفهی جامعهی جدید، به آدمخوارانی که بر دروازههایش به
کمین نشسته بودند اعتنایی نداشت- پاریسی تابناک از شوق ابتکار عمل تاریخی خویش!
(جنگ داخلی فرانسه، MEGA،
I/22)[45]
خطابهای به کمون به طرز چشمگیری لحن جزوهای سیاسی
را دارد: مارکس با شور و شوق بهعنوان کمونیستی مبارز سخن میگوید. این متن بیش از
هر چیز چکیدهی فشردهای از نظریات اصلی مارکس در باب نقد اجتماعی بود که در
آثاری چون نبردهای طبقاتی در فرانسه(1848تا1850)، هجدهم برومر
لویی بناپارت(1852) و آقای فوگت(1860) بسط داده شده بود. در یک
سوم آخر قرن 19، پس از چندین جنگ در ابعاد قارهای و ملی و دو انقلاب
نافرجام، رویدادی به وقع پیوسته بود که علیرغم نتیجهی تراژیکش، گواهی بر ارزش
طرحهای نوآورانهای بود که پیش از آن به ندرت در حافظهی جنبشهای رهاییبخش
اجتماعی وجود داشت. سرشت پراهمیت رویدادهای 1871، توضیح میدهد که چرا مارکس
از تناظر و تشابهات تاریخی برای نکوهش مردان ورسای- مدافعان تمدن و نظم بورژوایی
استفاده میکند:
حتا جنایات بورژوازی در سال 1848،
در برابر رسوایی توصیفناپذیر 1871 هیچ است. ازخودگذشتگی قهرمانانهای که
مردمان پاریس – مرد و زن و کودک- به مدت هشت روز پس از ورود سپاهیان ورسای، در
دفاع از شهر از خود نشان دادند، بازتاب عظمت نهضت آنان بود و در مقابل اعمال شیطانصفتانهی
سربازان، منعکسکنندهی روح ذاتی تمدنی بود که آنان حامیان مزدورش بودند…
برای یافتن معادل برای تییر[46] و سگهای
خونآشامش باید به دورهی سولا[47] و حکومت ترایموِرت[48] روم بازگردیم. همان
کشتار گستردهی سنگدلانه، همان بیاعتنایی به سن و جنس در قتلعام… (کمون،
جنگ داخلی فرانسه)[49]
بار دیگر مارکس، زنان کمون را مورد
ستایش قرار داد و آنان را در زمرهی «قهرمانان فداکار جامعهی جدید و بهتر» طبقهبندی کرد و در مقابل «تمدنِ شنیع که بر پایهی بردگی نیروی
کار بنا شده و نالهی قربانیانش را در هیاهوی دروغپراکنی محو میکند، کمون متین
و آرام مردمان پاریس را به دوزخی بدل کرد.» با این حال مارکس معتقد است که «ذهن بورژوایی همهی کشورها» رویدادهای کمون پاریس را بسیار متفاوت تفسیر میکند:
مردم پاریس با شور و شوق، در شمار زیاد
و بیش از هر نبرد شناخته شدهی دیگر در تاریخ برای کمون جان میدادند. این چه چیزی
را ثابت میکند؟ خوب دیگر معلوم است، اینکه کمون حکومت مردم نبود بلکه خشم تعداد
انگشتشماری از تبهکاران بود! زنان پاریس با شادمانی جانشان را در سنگرها و در
پای چوبههای اعدام نثار میکردند. این چه چیزی را ثابت میکند؟ معلوم است، این
که چگونه اهریمن کمون این زنان را به هکاتهها[50] و مژیئراها[51] بدل کرده
است![52]
دو نسخهی پیشنویس کمون سرشار
از بینشهایی است که مارکس، در کوتاه مدت، قادر به حفظ همهی آنها در متن نهایی
نشد. برای مثال، نخستین پیشنویس شامل متن زیر است:
کمون به شهرداری دستور داد که هیچ
تمایزی میان زنانی که نامشروع نامیده میشدند و مادران و بیوههای گارد ملی،
درخصوص غرامت هفتاد سانیتم قائل نشود؛ روسپیان تا به حال برای «مردان سفارشدهنده» در پاریس نگه داشته بودند اما برای «ایمنی» خودشان در حبس با اعمال شاقه، تحت حکومت خودسرانهی
پلیس نگهداری میشدند. کمون این روسپیان را از این بردگی تحقیرآمیز رهایی بخشید و
در عوض، کثافتی را بر اساس آن، و نیز مردانی را که توسط آنان، روسپیگری
نشو و نما میکرد، به دور انداخت. البته روسپیان اصلی – th- تحت حکومت قانون، نه بردگان، که اربابان
پلیس و حکومتگران هستند. (جنگ داخلی فرانسه، پیشنویس نخست، MEGA، I/22)[53]
در لندن، مارکس هنگامی که تصویر کمون را
با گزیدههای کوتاه روزنامههای فرانسوی و انگلیسی و اطلاعاتی که توسط اعضای کمون
به بینالملل ارسال شده بود ترکیب کرد، این تصویر را به الگوی ایدهآل شهر انسانیِ
آینده بدل ساخت. برخی از رئوس اصلی کتاب مارکس دربارهی دولت، در طرحی که او برای «اقتصاد» در نظر داشت (اثری که هیچ وقت تکمیل نشد) هم در
سطح انتقادی و هم از چشمانداز کمون پساسرمایهداری و پسادولت، به تفصیل در کمون شرح
داده شدهاند.
بینالملل و جنبش حق رأی زنان در ایالات متحده آمریکا
در 11 سپتامبر 1871، در نشست
کمیتهی فرعی شورای عمومی که برای آمادهسازی کنفرانس بینالملل در هفتهی پس از
آن در لندن تشکیل شده بود، مارکس پیشنهاد داد که تاسیس بخش کارگران زن بهعنوان
پیشنهاد ارائه شود. در کنگره، خود مارکس این پیشنهاد را قرائت کرد: «کنفرانس، پیشنهاد تشکیل شاخهی زنان را در
میان طبقهی کارگر ارائه میکند. با این وجود این تصمیم به هیچوجه تداخلی با شاخههای
موجود و یا تشکیل شاخههای متشکل از هر دو جنس ندارد.» (اسناد، جلد 4) بر اساس یادداشتهای
توضیحی این قطعنامه «مارکس بر نیاز شکلگیری بخش زنان در
کشورهایی که صنایعشان دربرگیرندهی شمار زیادی از زنان است، تاکید کرد.»
همزمان با افزایش نفوذ فزایندهی بینالملل
و شکلگیری شاخههای متعدد در آمریکای شمالی، جنبشهای فمینیستی در حال ظهور در
ایالات متحده، منشور این سازمان را به چالش کشیدند، قوانین و مقرراتی که بر منشوری
منحصراً پرولتری اصرار داشت. در دسامبر 1870 نمایندگانی از این شاخهها در
نیویورک گرد هم آمدند تا کمیتهی مرکزی ایالات متحده را پایهگذاری کنند. در
جولای 1871 دو شاخه که با عنوان شاخهی 9 و شاخهی 12 شناخته میشدند،
تحت رهبری دو مدافع حق رای «بورژوا»،
ویکتوریا وودهال[54] و خواهرش تنسی کالفین، به این کمیته پیوستند.
پیروان آنها به دنبال تقویت نفوذ و تأثیرگذاری بر بینالملل، با هدف درگیر کردن
آنان با دیگر شاخهها -که عمدتاً آلمانی، فرانسوی، ایرلندی بودند- و به ویژه با
شاخهی 1 از نیویورک و کمیتهی مرکزی آن بودند که بهطور مستقیم با مارکس و
انگلس ارتباط داشت. شاخهی 12 ارگان ویژهی خود را داشت: نشریهای با عنوان
معنیدارِ «وودهال و کالفین هفتگی». این دو خواهر در رابطه با شایعهای که
در مورد مرگ مارکس در مطبوعات آمریکایی به راه افتاده بود، با وی تماس گرفتند.
مارکس ضمن تشکر از آنان به دلیل «مقالات بسیار جالبتوجهی» که برایش فرستاده بودند، مکاتبات
بلندبالای دخترش، جنی را برای آنان ارسال کرد که بازگوکنندهی تجربیاتش از آزار و
اذیت او و خواهرش توسط پلیس در خلال تعطیلاتشان در بنیر-دو- شون بود. مارکس مینویسند:
این «اپیزود تراژدی-کمدی به نظر من ویژگی
مشخصهی تیتر جمهوریخواه است»
(نامه
به سردبیران وودهال و مالفین هفتگی، انتشار نخست در شماره 23/75،
21 اکتبر 1871). جنی مارکس با اظهارات طعنهآمیزی نامه را تمام میکند:
حکومت فرانسه قادر به انجام هرکاری است،
آنان واقعاً به حقیقی بودن افسانههای وحشیانهی پترولیوسی[55] که ذهنهای
بیمارشان ابداع کرده است، باور دارند. آنان به واقع فکر میکنند که زنان پاریسی «نه انسان و نه حیوان، نه مرد و نه زن» بلکه «پترولیوس»
هستند، گونهای از سمندر که از عنصر
فطریاش – آتش- لذت میبرد
آدم میتواند در برابر اعمال یک حکومت دیوانه سکوت کند و یا به نمایش هجوی که در آن دلقکهای مزاحم مزدور حکومت، نقش درهم و برهم و پراکندهشان را ایفا میکنند، بخندد و از یاد ببرد که این نمایش هجو زندگی هزاران مرد و زن و کودک را به تراژدی بدل کرده است. به «پترولیوس»هایی فکر میکنم که در برابر دادگاه نظامی قرار گرفتند، و به زنانی که در سه ماه گذشته، در قایقها[56] به آرامی به سوی مرگ کشانده شدهاند. (ذکر شده در
همسویی مارکس با این نشریه آمریکایی
کوتاهمدت بود. در دسامبر 1871 تحریکاتی که توسط حامیان شاخهی 12 صورت
گرفت، به تفرقه انجامید و در نهایت به شکلگیری دو شورای فدرال رقیب منجر شد. در
شورای عمومی لندن، مارکس دلخوری شدید خود را از این تحریکات تجزیهطلبانه ابراز
داشت و تصمیم گرفت به نفع کمیتهی فدرال نیویورک بهعنوان نمایندهی همهی شاخههای
آمریکایی موضعگیری کند. این تصمیم به همراه یک یادداشت تفسیری در نشریهی
وودهال و کالفین هفتگی منتشر شد که به سوتفاهمهای بیشتر دامن زد. شاخهی 12
متهم شد که انجمن بینالمللی کارگران را به ابزاری برای دستیابی به اهداف خود
تقلیل داده است که این امر در تضاد با اهداف و و ظایف بینالملل است و به این دلیل
شاخهی 12 تا زمان کنگرهی بعدی به حالت تعلیق درآمد. شورای عمومی بر یکی از
خواستهای اصلی قوانین عمومی بینالملل تاکید کرد، یعنی قانونی که شاخهها را ملزم
میکرد که منحصراً از طبقهی کارگر عضوگیری کنند،چرا که با توجه به شرایط اجتماعی
ایالات متحده، «به شکل عجیبی نفوذ اصلاحطلبان جعلی،
شارلاتانهای طبقهی متوسط و سیاستمداران تاجرپیشه، به بینالملل تسهیل شده است» (قطعنامه
دربارهی انشعاب فدراسیونهای ایالات متحده، انتشار یافته توسط شورای عمومی بینالملل
در نشست 5 و 12 مارچ 1872، اسناد، جلد 5). توصیه شده بود که
در آینده با هیچ شاخهی جدیدی موافقت نشود مگر آنکه دستکم سهچهارم اعضای آن
کارگران مزدبگیر باشند.
مارکس و انگلس بر این امر اصرار داشتند
ایالات متحده را تنها از منظر منافع طبقهی کارگر در حال شکلگیری مورد ملاحظه
قرار دهند، و به همین دلیل نقش طبقه متوسط را که در بازسازی این کشور پهناور پس از
بیش از ده سال جنگ داخلی دست کم گرفتند. جنبش حق رای زنان، بخشی از آرمان طبقهی
متوسط برای دستیابی به یک ساخت کامل اجتماعی و اقتصادی بود، در همان معنای ماموریت
«تاریخی»ای که از سوی نویسندگان مانیفست حزب کمونیست مورد
تجلیل قرار گرفته بود. روش ستیزهجویانهای که مارکس در برابر این دو خواهر مدافع
حق رای و نشریهشان در پیش گرفت، به انگلس نیز سرایت کرد که یادداشتهایی انتقادی
بسیاری از دوستانش را در «بینالملل در آمریکا» تألیف کرد، مقالهای که
در17 جولای 1872 در شمارهی 35 Dمنتشر شد (ترجمهی انگلیسی در MECW، مجلد 23)[58]. چند نمونه از
اتهامات مارکس از این قرار است:
در 15 اکتبر 1871 فراخوانی از شاخهی 12 در نشریهی وودهال (همسر یک بانکدار [این عبارت اشتباه است]، یک مدافع عشق آزاد و یک فریبکار عموم) و کالفین (خواهر ووهال و مشابه او) منتشر شدهاست. شاخهی 12 توسط وودهال پایهگذاری شده و تقریباً منحصراً متشکل از فریبکاران طبقهی متوسط و یانکیهای خسته از کسب و کارِ روفورم است؛ شاخهی 9 هم توسط خانم کالفین راهاندازی شده است. […] کل سازمان در جهت کسب منافع شخصی برای کسب پست دولتی و اهداف انتخاباتی است. […] این فراخوان- و لذا تشکیلات همهی انواع شاخههای فریبکار طبقهی متوسطی، عاشقان آزاد، روحگراها[59] و شیکرهای[60] روحگرا- باعث انشعاب در شاخهی 1(شاخهی آلمانی) شورای سابق شده و شورا خواستار اخراج شاخهی 12 و عدم پذیرش شاخههایی است که دستکم دو سوم اعضای آن کارگر نیستند. (مارکس، انشعاب آمریکایی، MECW، جلد 23)[61]
به نظر میرسد مارکس برای این واقعیت
ارزشی قایل نبود که با وجود همهیمسایل دیگر، بخش 12 خواستار آن بود که هر
بخش برای دستیابی به خودگردانی کامل، حق تنظیم قوانین مدیریت خود را داشته باشد.
او هچنین نمیپذیرفت که ادعای برابری سیاسی و آزادی اجتماعی برای همه و بدون تمایز
جنسی یا نژادی، پیششرط ضروری برای اصلاحات رادیکالتری است که بینالملل خواستار
آن بود. بدون هیچ شرحی، او عبارت اعتراضی زیر را از نشریهی
وودهال و کالفین نقل کرده است:
«تسری شهروندی برابر به زنان، در سراسر جهان، باید مقدم
بر هر تغییر کلی در مناسبات موجود کار و سرمایهباشد. […]
بخش 12 همچنین علیه این پنداشت عبث معترض است که انجمن بینالمللی
کارگران سازمانی متعلق به طبقهی کارگر است…» (انشعاب
آمریکایی، MECW، جلد
23،[62] تاکیدات از مارکس است.)
از نظر مارکس کل کارزار بخش 12
برای حق خودمختاری تعیین سیاستگذاری- که با تاکتیکهای مورد نظر مسئولان شاخهی 1
در تضاد بود- تنها با یک هدف به راه افتاده بود: استفاده از بینالملل بهعنوان
ابزاری تبلیغاتی برای نامزدی ویکتوریا وودهال در انتخابات ریاست جمهوری
ایالات متحده آمریکا. یادداشتهای مارکس توسط انگلس در نوشتن مقاله مذکور در بالا
به کار گرفته شد. این بار، هنگامی که انگلس از ارگان حزب کارگران سوسیال دموکرات
در محکوم کردن این دو خواهر، «میلیونرهای مدافع رهایی زنان و بهویژه
عشق آزاد»، استفاده
کرد، هشدار علیه «دو بانوی آمریکایی» از مرزهای داخلی و نزاع محلی فراتر رفت. «آیا این جاهطلبی هواداران آنان نبود که
بینالملل را برای ائتلاف بورژوایی خود به کار گرفتند؟» با توجه به کارزار انتخاباتی ریاستجمهوری وودهال،
انگلس حسابشده نوشت: «همهی آمریکا با پژواک خنده واکنش نشان
دادند.»
(MECW،
جلد 23)[63]
برخی از خلاصه مقالاتی که توسط مارکس
و انگلس در مورد نهضت وودهال برای رهایی اجتماعی، سیاسی و قضایی زنان تهیه شده،
دور از انصاف است. آنها دربارهی ایدههای کلی وودهال که در کتاب «ریشهها، گرایشها و اصول حکومت» (1871)[64] به آنها پرداخته است، توضیحی نمیدهند.
این کتاب دربارهی ریشههای تمدن، تکامل جهان اجتماعی، و «دورههای جامعهشناختی» آن، «نفوذ نیرومند و تعدیلکنندهی قدرت
شهروندی اروپای مدرن»، «چهار قدرت تعیینکنندهی اروپا، روسیه،
پروس، فرانسه و انگلستان، رقابت میان آنها، و شتاب روند متمدنسازی در آسیا» است. [65] در این اثر 250صفحهای از
مجموع مقالات، وودهال بیشتر به باورهای خداپرستانه نزدیک است تا خرافات روحگرایانه.
وودهال با تعمق در علل جنگ داخلی که کشورش از آن سربرآورده بود، مدعی بود که «جنگ نتیجهی ضروری رشد اصول آزادی در
اذهان عمومی بود»، اصولی که
مغایر با منافع خصوصی بودند.
با این حال، در این شرایط طبیعی بود که
افراد قادر به تسلط بر اوضاع نبودند و این فاجعه را موجب شدند. با نامزدی
وودهال در انتخابات ریاست جمهوری 1872، او مصمم شد تا بر اساس اصول مقرر در
قانون اساسی آمریکا، که تضمینکنندهی حق رای برای همهی شهروندان فارغ از رنگ و
نژاد بود، بر «حق زنان برای اشغال بالاترین مقامی که
به مردم اعطا میشد»
تاکید ورزد.[66]
پیشرفت اجتماعی و «خروش زنانه»
مارکس در نامهای به
لودویک کوگلمان[67] به تاریخ 12 دسامبر 1868 نوشت:
هر کس که چیزی از تاریخ بداند، این را
نیز میداند که انقلاب عظیم اجتماعی بدون خروش زنانه غیرممکن است. سنجش میزان
پیشرفت اجتماعی دقیقاً با موقعیت اجتماعی عادلانهی جنسیتی قابلاندازهگیری
است (MECW، جلد
43[68]).
تقریباً یک دهه بعد، در نامهای به سوفی
لیبکنشت[69] به تاریخ 31 جولای 1877 انگلس نوشت:
بسیار راحت است که ما اینجا [در
انگلستان] حرف بزنیم و انتقاد کنیم، درحالیکه در آلمان هر حرف بیملاحظه یا
نابجایی ممکن است به حبس یا اختلال موقت زندگی خانوادگی بیانجامد. خوشبختانه زنان
آلمانی ما، به خود اجازه نمیدهند که با این چیزها دچار هول و هراس شوند و با
اعمالشان ثابت کردهاند که سانتیمانتالیسم بیمارگونهای که این روزها بسیار
شنیده میشود، چیزی جز پریشانی طبقاتی خاص زنان بورژوا نیست (MECW، جلد
43[70])
نمونههای زیادی از همدلی با زنان را میتوان
از نامهنگاریهای مارکس و انگلس جمعآوری کرد، اما حتا در نظرگرفتن همهی ایننمونهها
به شکل یک کل، برای پیبردن به مفهوم نتیجهی
همکاری {در خلق اثر} نهایی این دو دوست کافی نیست. این اثر هم
علمی و هم سیاسی است و به طرز چشمگیری بسنده است، این اثر پس از مرگ مارکس شکل
گرفت و انگلس آن را بهعنوان میراثی از همکارش منتشر کرد:
«منشاء خانواده، مالکیت خصوصی و دولت»(1884)
مارکس بهمثابهی یک دانشجوی همیشگی، دو
سال آخر عمرش را وقف مطالعات قومشناسانه کرد و جذب ایدههای پژوهشگر آمریکایی،
هنری لوئیس مورگان[71] شد، نویسندهی اثری که عنوان آن به تنهایی میتواند
توجه هر ذهنِ بازی را به مسألهی سرنوشت تاریخی نوع بشر جلب کند: «جامعهی باستان؛ یا پژوهشی در خطوط
پیشرفت بشر، از توحش، گذر از بربریسم تا تمدن» (1877). هنگامی که انگلس در یکی از یادداشتهای
مارکس، ارجاعی به این اثر مورگان را کشف کرد، خطاب به کارل کائوتسکی نوشت:
این یک کتاب معتبر و کامل دربارهی
وضعیت بدوی جامعه است، درست مانند کتاب داروین دربارهی بیولوژی. یک بار دیگر این
مارکس بود که این کتاب را کشف کرد. این کتاب جامعهی باستان مورگان، 1877 است.
مارکس به آن اشاره کرده بود، اما ذهن من در آن زمان مشغول چیزهای دیگری بود و او
هم هرگز دوباره به آن اشاره نکرد. بدون شک او آرزو داشت خودش پیشگفتار کتاب را به
زبان آلمانی بنویسد. من میتوانم این را از خلاصهبرداریهای دقیق او دریابم. بر
پایهی خطوط مشخصشده توسط مارکس در این بحث، مورگان نگاه ماتریالیستی مارکس به
تاریخ را خود از نو کشف کرده بود و نتیجه گرفته بود که اصول خالص کمونیستی، برای
جامعهی مدرن، چه میتواند باشد (نامهی 16 فوریه 1884، MECW، جلد 47[72]).
کتاب منشاء خانواده، مالکیت
خصوصی و دولتِ انگلس (به ویژه ویرایش 1891)، میوهی این همکاری
پس از مرگ بود که به سبب غنای فلسفهی ماتریالیستی تاریخ، و پایههای علمیاش
بسیار برجسته است. جنبهای که پیش از مطالعات قومشناسانهی مارکس غایب بود اما
ریشهی این مطالعات محسوب میشد، – توجه به موضوع زنان است- که در آثار متفکرانی
چون فوریه، سن سیمون، ژان ژاکوب باخوفن[73] و مورگان محسوس بود.
در نتیجهگیری کتاب خود، انگلس این متن
را از کتاب مورگان نقل میکند که گویی درس بزرگی برای خود او و مارکس بوده است:
اگر پیشرفت آنگونه که قانونِ گذشته
بوده، قانونِ آینده نیز باشد، دوران مالکیت مقصد نهایی انسان نیست. زمانی که از
آغاز تمدن سپری شده است، تنها قطعهای از دوران گذشتهی زندگی بشر است؛ و قطعهی
دیگری از اعصار پیشِ رو است. انحلال جامعه به احتمال زیاد، خاتمهای برای دورانی
خواهد بود که مالکیت غایت و هدف است، چرا که چنین دورانی حاوی عناصری از خودتخریبگری
است. دموکراسی در حکومت، برادری در جامعه، برابری در حقوق… و آموزش همگانی، مرحلهی
بالاتری از جامعه را نوید میدهد که در آن تجربه، فهم و دانش حضور مداوم
دارند. این احیای دیگری خواهد بود در فرمی بالاتر از آزادی، برابری
و اخوت نسبت به مردمان دوران باستان (MECWف جلد [74]26، تاکیدات از انگلس است).
این دیدگاه اساساً مشابه دیدگاه باخوفن (Bachofen) است که اثری را به رشتهی تحریر درآورد
که عنوان آن به برنامهی اخلاقی کمونیستی شباهت دارد. ضرورت بیقیدوشرط آن باید
با این کلمات جمعبندی شود: رهایی انسانی زنان: حق مادری (1861؛ مادرسالاری:
پژوهشی دربارهی حکومت زنان در جهان باستان بر پایهی سرشت مذهبی و حقوقی آن)
مارکس در مطالعات قومشناسانهاش، که
آخرین پژوهشهای زندگیاش بود، به برخی از دریافتهای فوریه بازگشت که پیشتر در
نخستین کتابش، خانوادهی مقدس، که 30 سال قبلتر نوشته شده بود،
وجود داشت. در آنجا مارکس، گفتههای این نابغهی آرمانگرا را به کار گرفته بود
که پیشگویی میکرد زنان، که نخستین قربانیان تمدن بورژوایی و با این وجود برتر از
مردان هستند، در مبارزهی پیشرو برای رهایی انسان جای مردان را خواهند گرفت.
نگلس که میراثدار نوشتههای قومشناسانهی
مارکس بود، از آن برای توسعهی نوعی از تئوری ماتریالیستیِ مکمل استفاده کرد. وی
کاملاً به آثاری که مارکس در خلال خوانش پرشور خود از جامعهی باستان مورگان تدوین
کرده بود، تکیه کرد. مورگان نظام خویشاوندی و انواع خانواده را در میان سرخپوستان
آمریکای شمالی مورد مطالعه و بررسی قرار داد و آنجا بود که کلید معماهای تاریخ
یونان، روم و ژرمنهای باستان را کشف کرد. بر اساس نظر مورگان، خانواده، نه تنها
ایستا نیست بلکه بهطور مداوم در حال دگرگونی از فرم پایینتر به فرم بالاتر است،
درحالیکه پیشرفت نظام خویشاوندی پس از بازههای طولانی و بر برپایهی تغییرات
رادیکال خانواده، تغییر میکند. مارکس اضافه میکند «و همین امر در مورد نظامهای سیاسی، قضایی، مذهبی و
فلسفی نیر بهطور کلی صدق میکند» (منشاء
خانواده، مالکیت خصوصی و دولت، MECW،
جلد 26). اثر باخوفن بهعنوان «پیشگویی علمی» ارزیابی میشود، اظهارنظری که میتواند در مورد مورگان
هم به کار رود. همانند مارکس و انگلس، آن دو نیز نظریههای بنیادین دو کاشف جوامع
بدوی را به منظور پرورش عقاید خود به کارگرفتند که هم از الهام و هم از علم تشکیل
شده بود. باخوفن و مورگان وجود کمونیسم اولیه را در جوامع عمدتاً مادرسالار کشف
کردند. به یک معنا، این امر، اکتشاف فرمی از رهایی زنان را آشکار ساخت که با وعدهی
«نوزایی به فرمی بالاتر» غنا مییافت.
نسخه پی دی اف
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر