۱۴۰۱ خرداد ۱۰, سه‌شنبه

تاریخ مصرف زن در ایران

 

 

 



نویسنده: امیرحسین باریک رو

 


مفهوم زن در حکومت جمهوری اسلامی ایران یک مفهوم با تاریخ مصرف است و بنا به شرایط در بخش هایی خاص که مطابق با صلاحدیدشان باشد از این مفهوم استفاده می کنند چه مثبت و چه منفی. ولی حمایت اصلی از زن در جایگاه یک فرد برای تولید مثل است و نه بیشتر. با نگاهی دقیق به گذشته ی 40 ساله ی عملکرد حکومت ایران می تواند به خوبی این مسئله را درک نمود که زن یک دستگاه تولید نسل از نوع ملاپسند است و هر فعالیت و تمایل دیگری در زنان به معنای فساد به تمام معناست نمونه ای بارز از این گونه تفاسیر صحبت های اخیر خطیب نماز جمعه می باشد که مشکلات کنونی در ایران را در ارتباط مستقیم را بی حجابی و بی عفتی می دانند این در حالی است که در سخنی از آیت الله طالقانی در روزهای ابتدایی جمهوری اسلامی اینطور بیان نموده اند که :« می ترسم روزی برسد که غارت بیت المال و فقر و فلاکت عادی کشور شود و موضوع حساس جامعه بشود دو تار موی زنان که زیر روسری است یا بیرون آن.» مشخصاً می توان مشاهده نمود که زن در دوره کنونی ابزاری برای تغییر افکار عمومی از مسائل اصلی در جامعه شده است در حقیقت از نظر حکومت ایران، زنان نه‌تنها حقوق برابر با مردان ندارند و جایگاه و شان و منزلت حقیقی خود در جامعه را از دست داده اند، بلکه به آنان به چشم دستگاه تولیدمثل نگاه می‌شود. مقام‌های حکومتی حتی این موضوع را کتمان هم نمی‌کند؛ پیش‌تر روح‌الله حریزاوی، قائم‌مقام سازمان تبلیغات اسلامی، به‌صراحت گفته بود: «هشت میلیون و ۵۰۰ هزار خانم مستعد باروری در کشور وجود دارند که با فرهنگ‌سازی، مطالبه‌گری و قانون‌گذاری می‌توانیم آن‌ها را برای افزایش جمعیت تشویق کنیم.»(به نقل از ایندیپندنت فارسی) و بسیار جالب این که به هیچ عنوان حق انتخاب دیگری برای زن قائل نشده اند و این نوعی برده داری محسوب می شود از نوع مدرن آن.


از نظر حکومتی که چنین دیدگاهی دارد، زنان «تاریخ‌مصرف» دارند و به‌محض اینکه نتوانند یا نخواهند به خواست حکومت برای زادآوری سر فرود آورند، با انواع محرومیت‌ها روبه‌رو خواهند شد و همسران آنان نیز با آزادی کامل حق هر گونه فعالیت اجتماعی و حضور فعال در جامعه را می توانند از آن ها صلب نماید و دادگاه های حکومتی به خوبی این مسئله را با دیدگاهی کاملاً زن ستیزانه پوشش داده و از مردان حمایت صددرصدی دارند و این در حالی است که باز در سخنی دیگر از ایت الله طالقانی می فرمایند:«در اصل دین اسلام دین اکراه و اجبار نیست چه برسد به فروع آن، دین سرنیزه ای به قلب کسی را نخواهد داشت». و حکومت در مسیری کاملا مخالف آن در حال حرکت است و چه سرنوشت شومی برای زنان ایران که در فضایی پر از اختناء و خفگی به سر می برند بی هیچ پشتوانه ای. 

 

 

 

 

 

 

 

زنان بی‌خانمان، مصیبتی زیر پوست شهر

الهه امانی

‎‎

«بی‌خانمانی ضربه‌ی عمیقی به حیثیت، شمول اجتماعی و حق زندگی انسان‌ها وارد می‌کند. بی‌خانمانی  نقض آشکار حق انسانی به مسکن مناسب است و ورای حق زندگی برخی دیگر از حقوق انسانی، از جمله حق به عدم تبعیض، حق برخورداری از بهداشت، نظافت، آب، امنیت و رهایی از رفتارهای ظالمانه، تحقیرآمیز و غیرانسانی را نقض می‌کند.»


(۱)

بی‌خانمانی حتی در کشورهایی که منابع کافی برای رسیدگی به این آسیب اجتماعی را نیز دارند، وجود دارد، ولی تا حد زیادی نقض این حق انسانی از پاسخ‌گویی دولت‌ها مصون است و به ندرت به عنوان نقض یکی از حقوق انسانی که مستلزم اقدامات مثبت دولت‌ها برای جلوگیری و ازبین‌بردن آن است، مورد توجه قرار نگرفته. بی‌خانمانی نه‌تنها نشان‌دهنده‌ی کوتاهی دولت‌ها در تضمین دسترسی به مسکن ایمن، مقرون‌به‌صرفه و کافی برای همه است، بلکه تعدادی دیگر از حقوق بشر را نیز نقض می‌کند؛ به عنوان مثال قرار‌گرفتن در معرض بی‌خانمانی به شدت به سلامت افراد آسیب می‌زند، آن‌ها را مورد تبعیض قرار می‌دهد، حق اشتغال و تحصیل افراد را به مخاطره می‌اندازد و آن‌ها را در معرض خشونت پلیس قرار می‌دهد. بی‌خانمانی هرساله باعث چندین‌هزار مرگ زودرس و قابل‌پیش‌گیری می‌شود که نشان‌دهنده‌ی شکست دولت‌ها در حمایت کافی از حق زندگی است. به علاوه باید توجه داشت که حق زندگی به خودی‌خود مفهومی بیش از زنده‌ماندن صرف را در برمی‌گیرد، زیرا  هر انسانی  حق دارد از زندگی با عزت و کرامت لذت ببرد.

 

به افراد بی‌خانمان، به ویژه به زنان انگ زده می‌شود و اغلب با جرم‌انگاری بی‌خانمانی، خشونت و سیاست‌های سرکوب‌گرانه به جای حمایت از حقوق  آن‌ها لایه‌های ستم بر آن‌ها انباشت می‌شود.

 

افرادی که بی‌خانمانی را تجربه می‌کنند، اغلب بر اساس وضعیت مسکن یا به دلیل نداشتن نشانی رسمی مورد تبعیض قرار می‌گیرند که بر حقوق سیاسی، اقتصادی و اجتماعی آن‌ها تأثیر می‌گذارد. حق شرکت در انتخابات، حق کار و حق دسترسی به مزایای اجتماعی از جمله حقوق انسانی دیگری است که آن‌ها را به مخاطره می‌اندازد. تعداد محدودی از کشورهای جهان  قوانینی دارند که به افراد در شرایط بی‌خانمانی اجازه می‌دهد تا ادعای دسترسی به مسکن مناسب، مقرون‌به‌صرفه و تضمین‌کننده‌ی حریم خصوصی را داشته باشند. فراتر از مقررات حاکم بر دسترسی به پناهگاه‌های اضطراری جمعی تنها در برخی از کشورها سیستم قضایی و  دادگاه‌ها جرئت لازم را به کار گرفته‌اند تا مقامات دولتی را ملزم به انجام اقدامات و پاسخ‌گویی برای ازبین‌بردن بی‌خانمانی بر اساس تعهدات ملی و بین‌المللی خود بدانند.

 

بی‌خانمانی مسئله‌ا‌ی جهانی‌ست

 

با وجود ادبیات غنی که در زمینه‌ی نقض حقوق انسانی بی‌خانمانی و آسیب‌های اجتماعی آن وجود دارد، بی‌خانمانی یکی از چالش‌های بزرگ، پیچیده، چند‌وجهی و در حال رشد جهان امروز محسوب می‌شود. عوامل شخصی و اجتماعی-‌ساختاری در مطالعات مربوط به بی‌خانمانی سهیم‌اند. از مهم‌ترین عوامل شخصی که منجر به بی‌خانمانی می‌شوند، به عواملی چون بیماری‌های روانی، اعتیاد به مواد مخدر و الکل و خشونت خانگی را می‌توان زمینه‌ساز ‌بی‌خانمانی در بسیاری از کشورها قلمداد کرد. از سوی دیگر در تحقیقات مربوط به بی‌خانمانی در کشورهای جهان مهم‌ترین عواملِ اجتماعی‌-‌ساختاری عواملی چون فقر،  شکاف  اقتصادی، بیکاری، کمبود مسکن مناسب برای اقشار کم‌درآمد و ناکارآمدی, عدم هماهنگی  و کار سیستماتیک و هدفمند برنامه‌های رفاه وحمایت‌های اجتماعی صاحبان قدرت و دولت‌هاست. بر اساس پژوهش‌های سازمان ملل صدوپنجاه‌میلیون نفر از حق انسانی برخورداری از مسکن مناسب در جهان محرومند. ۴.۱ میلیون نفر از بی‌خانمانان جهان در اروپا زندگی می‌کنند.  ۸۸۳ میلیون نفر به خاطر تغییرات محیط زیست بی‌خانمان شده‌اند و یک‌میلیارد‌وششصدمیلیون نفر نیز از حداقل استانداردهای مسکن برخوردار نیستند.

 

در آمریکا در شهرهای بزرگ هر دو سال یک بار از افراد بی‌خانمان سرشماری صورت می‌گیرد. در سرشماری  ژانویه‌ی ۲۰۲۰،  ۵۸۰‌هزارو۴۶۶ نفر بی‌خانمان سرشماری شده‌ که هفتاد‌درصد آنان انفرادی بوده‌اند، سی‌درصد خانواده و کودکان و نوزده‌درصد در زمره‌ی بی‌خانمانان مزمن (حداقل یک سال بی‌خانمان) بودند. در آمریکا درباره‌ی دلایل بی‌خانمانی ادبیاتی غنی وجود دارد، زیرا نهاد‌های شهری، ایالتی و فدرال و تعداد زیادی سازمان‌های غیردولتی/ مردم‌نهاد در زمینه‌ی کاهش و پیشگیری از بی‌خانمانی فعالیت می‌کنند. از نظر تقسیم جنسیتی در سرشماری ژانویه ۳۵۲هزارو۲۱۳ نفر مرد، ۲۲۳هزارو۵۷۸ نفر زن، ۳۱۶۱ نفر ترنس و ۱۴۶۰ نفر خود را نادوگانه (نان‌باینری) دانسته‌اند. جوانان بدون سرپرست زیر بیست‌وپنج سال هم شش‌درصد جمعیت بی‌خانمان‌ها را تشکیل می‌دهند.

 

خشونت خانوادگی بیش‌تر زنان را آواره می‌کند

 

خشونت خانوادگی یکی از دلایل برجسته‌ی بی‌خانمانی زنان در امریکا است. در مناسبات خشونت‌بار خانوادگی این زنانند که اغلب مجبور می‌شوند خانه‌ی خود را ترک کنند. پژوهش‌گران آسیب‌های اجتماعی حوزه‌ی خشونت خانوادگی را برجسته‌ترین دلیل بی‌خانمانی زنان و کودکان می‌دانند و نهادهای مدنی با حمایت‌های دولتی می‌کوشند تا چرخه‌ی شوم خشونت خانوادگی و بی‌خانمانی را برای زنان بشکنند و زندگی در فضای امن و مسکن مناسب را برای قربانیان خشونت فراهم آورند تا خانواده‌ها به گوشه‌ی خیابان‌ها کشیده نشوند. با توجه به این‌که خشونت خانوادگی در امریکا جرم محسوب می‌شود و در شهرهای بزرگ و کوچک خانه‌های امن وجود دارد، اما ظرفیت آن‌ها جواب‌گو است. بسیاری از زنانی که مورد خشونت قرار دارند و حتی برخی از زنانی که شاغلند، به دلیل آن‌که مسکنی با امکانات مالی آن‌ها یافت نمی‌شود، چالش‌‌های بسیار دارند. از این‌رو درصد قابل‌توجهی از این زنان به مناسبات خشونت‌بار برمی‌گردند یا آن را تحمل می‌کنند. در سال ۲۰۰۳ در مینسوتا و شهر فارگو در ایالات داکوتای شمالی تحقیقی درباره‌ی خشونت و بی‌خانمانی زنان صورت گرفت که به ترتیب چهل‌وشش‌درصد و چهل‌وچهاردرصد  از زنان بی‌خانمان خشونت را به عنوان دلیل موقعیت بی‌خانمانی خود ذکر کرده‌اند. واقعیت آن است که چرخه‌ی خشونت بر اعمال قدرت و کنترل قرار دارد و  فردی که مورد خشونت قرار دارد، سیستم حمایتی و کنترل مالی خود را از دست می‌دهد و از حلقه‌ی دوستان خود بریده می‌شود و حتی روابط آن‌ها با اعضای خانواده نیز محدود می‌شود؛ در نتیجه سیستم حمایتی‌ای که بتوانند چنان‌چه از خانه نیز بگریزند بر آن تکیه کنند، وجود نخواهد داشت. زنان خشونت‌دیده هم‌چنین از جهات دیگر نیز مورد تبعیض قرار می‌گیرند. بسیاری از صاحب‌خانه‌ها سیاست «عدم تحمل هرگونه کار خلاف قانون» را در قرارداد اجاره می‌گنجانند و از آن‌جایی که خشونت خانوادگی جرم محسوب می‌شود، فارغ از آن‌که فرد مرتکب خشونت شده یا مورد خشونت قرار گرفته، می‌تواند مسکن خود را از دست بدهد. در تحقیقی که در سال ۲۰۰۵ در شهر نیویورک انجام گرفته، بیست‌وهشت‌درصد از صاحب خانه‌ها به زنانی که مورد خشونت قرار گرفته‌اند، مسکن اجاره  نداده‌اند .

 

فقر و تجاوز دو عامل رانده‌شدن از اجتماع

 

فقر زنان و بی‌خانمانی نیز لایه‌های درهم‌تنیده‌ای دارند که با نگاه میان‌برشی-‌‌اینترسکشنالیتی آسیب‌های اجتماعی را برای زنان بی‌خانمان دو‌چندان می‌کند. زنان فقیر به خاطر فقیربودنشان به زندگی اجتماعی راه پیدا نمی‌کنند و می‌توانند به راحتی قربانی تبعیضهای گوناگون بشوند. مؤلفه‌های ساختاری نظیر فقر و محرومیت اجتماعی می‌تواند روی آسیب‌پذیری فرد تأثیر بگذارد و موجب ایجاد و تداوم بی‌خانمانی شود. فقر در جهان و در امریکا چهره‌ی زنانه‌ای دارد. بر اساس گزارش رسمی فقر در سال ۲۰۱۹، ۳۸.۱میلیون نفر در امریکا زیر خط فقر قرار دارند. از این تعداد ۲۱.۱میلیون نفر زنند که ده‌میلیون نفر از این زنان در فقر مطلق قرار دارند. روند رشد‌یابنده و نگران‌کننده‌ای که وجود دارد، آن است که تعدادی از این زنان هم شاغلند، اما امکانات مالی برای داشتن مسکن را ندارند. از نظر نژادی در کلِ امریکا سفید‌پوستان بیش‌ترین گروه نژادی بی‌خانمان‌ها را تشکیل میدهند. در امریکا سی‌درصد بیخانمان الکلی، ده تا پانزده‌درصد اعتیاد به مواد مخدر و سی‌وسه‌درصد عدم تعادل روانی دارند.

 

سی‌وسه‌درصد  زنان بی‌خانمان  معتاد و سی‌درصد از زنان از بیماری‌های روانی رنج می‌برند. بسیاری از پژوهش‌گران بر این نظرند که اعتیاد جزوی از فرآیند بی‌خانمانی است .

 

 زنان بی‌خانمان هم‌چنین در معرض آسیب‌های ناشی از تعرض و تجاوز جنسی‌اند و دسترسی آن‌ها به امکانات پزشکی بسیار محدود است.  در گفتگو با ویکی، زن آفریقایی‌تبار که خود و دو فرزند پسرش مدت‌ها در ماشین شخصی زندگی می‌کردند و نگارنده با او در کمپین مقابله با بی‌خانمانی در شهر محل زندگی‌اش با او همکاری داشته. او با تلاش بسیار توانست خود را از چرخه‌ی بی‌خانمانی نجات دهد و  کنش‌گر حقوق بی‌خانمانان شود.  او در این گفتگوی دوستانه از مصائب و چالش‌های زندگی و این‌که اکثر امکانات اضطراری و موقتی برای بی‌خانمان‌ها مناسب خانواده‌ها نیست، صحبت کرد. ویکی به کالیفرنیا آمد، زیرا نمی‌توانست سرمای شدید شرق امریکا را تحمل کند. او هم‌چنین از کاستی‌های امکانات شغلی یا آموزشی برای بازگشت به زندگی عادی گفت و از این‌که زنان برای نیازهای بهداشتی و عادت ماهانه، سلامت و دسترسی به امکانات آموزشی و شغلی باید تلاشی ورای مردان کنند و بر نقش مهم نهاد‌های مدنی و سازمان‌های غیردولتی برای پاسخ‌گودانستن مقامات شهری  و ایالتی، مدیریت امکانات موجود و ارائه‌ی خدمات گوناگون به زنان بی‌خانمان تقدیر کرد.

 

سازمان‌های غیردولتی نقش بسیار مهمی در رفع آسیب‌های اجتماعی دارند. در امریکا یک‌میلیون‌وهشتصدهزار سازمان غیردولتی وجود دارد. از این تعداد نهاد‌های خیریه عمدتاً برای تأمین غذا و پوشاک و مسکن موقتی برای  بی‌خانمان‌ها فعالیت دارند. بسیاری روی مراقبت‌های پزشکی و روانی تمرکز دارند و تعدادی روی ارائه‌ی خدماتی در زمینه‌ی توانمندی بی‌خانمان‌ها برای اشتغال و بیرون‌آمدن از بی‌خانمانی فعالیت می‌کنند. ارائه‌ی خدماتی که امکاناتی برای اشتغال را تسهیل می‌کنند، از جمله  صندوق پستی در نبود آدرس ثابت، کارگاه‌های آموزشی در زمینه‌ی مهارت‌های مصاحبه‌های شغلی، انجام دوره‌های آموزشی کوتاه، کمک‌های مورد نیاز برای ترک اعتیاد، کمک‌های حقوقی و آموزشی از جمله خدمات نهادهای مردم‌نهادند. در برخی از شهرها حتی برای آن‌که صدای زنان و مردان بی‌خانمان در گفتمان‌های کلان این آسیب‌های اجتماعی شنیده شود، نشریات بی‌خانمان‌ها هم وجود دارد .

 

در ایران اعتیاد مردان پذیرفتنی‌تر است

 

بی‌خانمانی در ایران اشکال و عناوین عدیده‌ای دارد: کارتن‌خوابی، قطارخوابی، اتوبوس‌خوابی، زیرپُل‌خوابی، خیابان‌خوابی، لوله‌خوابی، گورخوابی و دیگر واژه‌ها، اما در زبان رایج در رسانه‌ها بیش‌تر از «کارتن‌خوابی» در ارتباط با این جمعیت آسیب‌دیده نام برده می‌شود. در ایران اطلاعات دقیقی درباره‌ی کارتن‌خواب‌ها وجود ندارد و یک سرشماری ملی صورت نمی‌گیرد. مشخصات و ویژگی‌های افراد بی‌خانمان در نبود داده‌ها و پژوهش‌های علمی درباره‌ی این جمعیت سبب می‌شود به طور دقیق ندانیم جنسیت، گروه سنی، مدت بی‌خانمانی و دلائل بی‌خانمانی آن‌ها چیستند. نبود داده‌های آماری دقیق و برنامه‌های کارشناسانه، نبود استراتژی‌ها و راه‌کارهای مؤثر در زمینه‌ی پیش‌گیری و مقابله با این چالش اجتماعی سبب می‌شود تا تعداد کارتن‌خواب‌ها هر روز فزون‌تر شود، بدون آن‌که پاسخ‌گویی وجود داشته باشد. به گفته‌ی مسئولان شهر تهران فقط در تهران بیست‌وچهارهزار کارتن‌خواب وجود دارد. بیش از نیمی از کارتن‌خواب‌های حاضر در کلان‌شهر تهران را افراد شهرستانی تشکیل می‌دهند که  به دلیل بیکاری در روستاها و در جست‌وجوی کار از شهر و خانه و آشیانه‌ی خود راهی شهر تهران شده‌اند و حالا علاوه بر بیکاری با معضلات دیگری چون نداشتن مسکن نیز مواجهند. بین افراد بی‌خانمان از همه‌ی گروه‌های سنی، از پسران و دختران دوزاده‌ساله  تا زنان و مردان شصت یا هفتاد سال دیده می‌شود.

 

گفته می‌شود که درصد بالایی از کارتن‌خواب‌ها معتادند و بیست‌درصد آن‌ها را زنان تشکیل می‌دهند. دو روند کاهش سن کارتن‌خوابی زنان و رشد تصاعدی زنان کارتن‌خواب بسیار نگران‌کننده و مصیبت‌بار است. واقعیت تلخ انگاره‌های ذهنی سنتی پدر-‌مردسالارانه و سیاست‌های زن‌ستیز در جامعه‌ی ایران سبب می‌شود که  زنان زود‌تر از مردان در برابر اعتیاد ضربه بخورند و از خانواده‌ طرد  شوند. جامعه‌ی پدر‌-‌مردسالار و جنسیت‌زده تحمل مرد معتاد در خانواده را بیش‌تر دارد و زنان معتاد در هر سن‌وسالی می‌توانند در آستانه‌ی بی‌خانمانی قرار گیرند. از این رو میانگین سن زنان کارتن‌خواب به هفده و هجده سال کاهش یافته. در مواردی چنان‌چه فرد کارتن‌خواب کودک و زیر سن پانزده سال باشد، به مراکز بهزیستی تحویل داده می‌شود؛ هم‌چنین حمایت‌های اجتماعی و امکانات محدود برای مقابله با کارتن‌خوابی و اعتیاد «مردانه» است؛ یعنی برای مردان در نظر گرفته‌ شده، برای مردان سازمان داده شده و در واقع قادر به پاسخ‌گویی نیازهای زنان معتاد به طور مؤثر نیست.

 

در کنار زنان کارتن‌خواب معتاد ‌ــ‌به سیاق سایر کشورها‌ــ بیماران روانی که آن‌ها نیز از حمایت‌ها بی‌بهره‌اند،  وجود دارند؛  هم‌چنین برخی از پژوهش‌گران اجتماعی از خشونت در خانواده نیز به عنوان دلیلی برای کارتن‌خوابی زنان در ایران اشاره دارند. با توجه به اشکال مختلف خشونت در حوزه‌ی خصوصی و عمومی، خانه و محیط کار، کوچه و خیابان و با توجه به نبود خانه‌های امن برای زنان خشونت‌دیده و وجودنداشتن حمایت‌های اجتماعی و خدمات مورد نیاز می‌توان چنین برداشت کرد که برخی از زنان کارتن‌خواب در ایران نیز  برای گریز از خشونت در فضای خصوصی خانه‌ی ناامن به  فضای عمومی, بی‌سرپناه و پرمخاطره‌ی خیابان روی آورده‌اند.

 

در کنار عوامل شخصی بی‌خانمانی زنان که به عبارتی سیاسی نیز محسوب می‌شوند، عوامل ساختاری بی‌خانمانی و به ویژه بی‌خانمانی زنان در جامعه‌ای که شکاف جنسیتی در بالاترین رده‌ در میان کشورهای دنیاست نیز بسیار مهم است. فقر، بیکاری، تبعیض‌های جنسیتی و نابرابری‌های اقتصادی، اجتماعی و سیاسی، وجودنداشتن نهادهای حمایتی، نبود برنامه‌ریزی‌های کارشناسانه و نبود خواست سیاسی در به‌رسمیت‌شناختن نقش سازمان‌های مردم‌نهاد، شرایط تشویق‌کننده‌ای برای روند فزاینده‌ی کارتن‌خوابی زنان به وجود آورده.

 

زنان به مثابه‌ی شهروند درجه دو

 

در ایران بیست‌میلیون شهروند بیکار وجود دارد و نرخ بیکاری زنان در ایران دو برابر مردان است. این شکاف جنسیتی در مقاطع کاردانی، کارشناسی و کارشناسی ارشد بیش‌تر از دو برابر و در مقطع دکترا بیش از سه برابر است.  در کنار این روند مشارکت اقتصادی زنان آهنگ رشد کاهنده‌ای در سال‌های اخیر داشته و از  ۱۸.۲درصد در سال ۹۷  به ۱۵.۷درصد در سال  ۹۹ کاهش داشته؛  هم‌چنین از آن‌جا که اکثریت زنان شاغل در بخش اقتصاد غیررسمی به کار مشغولند، اشتغال زنان در خلال سال‌های پاندمی کرونا چهارده برابر مردان ریزش داشته. در ایران قریب به سه‌میلیون زن سر پرست خانواده وجود دارد که آسیب‌پذیرترین بخش زنانی‌اند که می‌توانند در آستانه‌ی بی‌خانمانی قرار گیرند و این قشر از زنان نیز از حمایت‌های کافی برخوردار نیستند و حتی سازمان بهزیستی از امکانات مالی برای  پیاده‌کرده برنامه‌های خود در مضیقه  است.

 

فقر نیز یکی دیگر از کلان‌دلایل اجتماعی ساختاری است که سبب رشد شکاف طبقاتی و پولاریزه‌شدن فقر و ثروت بی‌سابقه در ایران شده. فقر به عبارتی مادر آسیب‌های اجتماعی است. از آن‌جا که در ایران و در جهان فقر چهره‌ای زنانه دارد، آسیب‌پذیری زنان به مراتب بیش‌تر و خطر غلتیدن به ورطه‌ی بی‌خانمانی برای زنان فقیر در ایران بیش‌تر است. به نقل از معاون وزارت کار جمعیت زیر خط فقر ایران تا پایان سال کنونی به سی‌میلیون نفر خواهد رسید و جمعیت زیر خط فقر که عمدتاً در حاشیه‌ی شهرها زندگی می‌کنند، بیست‌وپنج‌درصد کل جمعیت ایران را تشکیل می‌دهند.

 

با توجه به درهم‌تنیدگی این چالش‌های اجتماعی و اقتصادی می‌توان پیش‌بینی کرد که جمعیت خانواده‌های بی‌خانمان نیز در ایران رشد کند.

 

یکی دیگر از عوامل ساختاری بازار افسارگسیخته‌ی مسکن در ایران است.  بانک مرکزی شاخص اجاره‌بهای مسکن در دی‌ماه ۱۴۰۰ را با افزایشی ۵۰.۷ درصدی نسبت به دی‌ماه ۱۳۹۹ گزارش داده.  متوسط سهم مسکن از هزینه‌ی خانوار در سال  ۱۳۹۹ و ۱۴۰۰ پنجاه‌.پنج تا شصت‌درصد از هزینه‌ی خانوار را به خود اختصاص داده و به گفته‌ی رستم قاسمی، وزیر راه و شهرسازی در حال حاضر به طور متوسط شصت تا هفتاددرصد هزینه‌ی خانوارها صرف هزینه‌ی مسکن می‌شود. در سطح بین‌المللی هزینه‌ی مسکن به طور متوسط باید بیست‌وپنج تا سی‌درصد درآمد خانواده‌ها باشد. این شکاف عظیم بیان‌گر نقض فاحش حق انسانی برخورداری از مسکن مناسب در ایران است. صاحبان قدرت چه استراتژی‌هایی برای به‌وجودآوردن مسکن مناسب و پیش‌گیری از رشد شدید بی‌خانمانی برای این اقشار آسیب‌دیده و در حاشیه‌ی جامعه ‌‌که زنان در تاریک‌ترین و چالش‌بارترین بخش آن قرار دارند، در نظر گرفته‌اند؟

 

تورم نیز یکی دیگر از دلایل ساختاری است که می‌تواند بسیاری از آسیب‌های اجتماعی، از جمله بی‌خانمانی را تشدید کند. مراد راهداری، استاد اقتصاد می‌گوید: «در سال ۱۳۹۹ و ۹۸ تورم چهل‌درصدی داشتیم و امروز پنجاه‌درصد؛ در حالی که این تورم عمومی است. اگر به سراغ سبد خانوار برویم هفتاددرصد تورم داریم. آیا ما درآمد آن‌ها را هفتاددرصد افزایش داده‌ایم؟» او ادامه می‌دهد که «تقریباً هفتاددرصد مردم ایران زیر خط فقر نسبی قرار دارند

 

تاسیس نهادهای مردمی در ایران ممنوع است

 

در کنار عوامل شخصی که همواره برای زنان سیاسی نیز به حساب می‌آیند و عوامل اجتماعی-ساختاری و سیاست‌های اقتدارگرایانه و ضددموکراتیک در زمینه‌ی محدودکردن سازمان‌های مردم‌نهاد، تضعیف و برچیدن آن‌ها نیز راه را برای یاری‌رساندن به بی‌خانمان‌ها و به ویژه زنان که از امکانات و حمایت‌های دولتی سهم ناچیزی دارند، ناهموار و مسدود می‌کند. واقعیت آن است که یکی از ظرفیت‌های مقابله با آسیب‌های اجتماعی سازمان‌های مردم‌نهاد است. این نهاد‌ها با جلب اعتماد از مردم می‌توانند در ابعاد گسترده آسیب‌های اجتماعی را کاهش داده و از وقوع آسیب‌های بیش‌تر جلوگیری کنند. بستن درِ «خانه‌ی خورشید» که به زنان آسیب‌دیده یا در معرض آسیب فعالیت می‌کرد، از این نمونه سیاست‌هاست. لیلا ارشد یکی از مدیران این مؤسسه در مصاحبه‌ای می‌گوید که «آن‌طور که از اظهارنظر مسئولان مشخص است، می‌خواهند کارهای اجتماعی را به نهادهای رسمی‌تر بسپارند؛ یعنی دیگر سازمان‌های مردم‌نهاد یا سمن‌ها مانند گذشته فعالیت نکنند

 

در پایان با توجه به اینکه در هر دو کشور ایران و امریکا چالش‌های اجتماعی و سنگینی در مقابله با آسیب‌های اجتماعی و انسانی بی‌خانمانی دارند و پاندمی کرونا  پدیده‌ی بی‌خانمانی را در زمانی که افراد می‌بایست در خانه بمانند تا در امان باشند، زمینه‌های مشترک درغلتیدن به ورطه‌ی بی‌خانمانی چون فقر، اعتیاد، بیماری‌های روانی، خشونت خانوادگی در هر دو کشور وجود دارد، اما همان‌طور که اشاره شد، در آمریکا بی‌خانمانی زمینه‌ساز اعتیاد است، ولی به ویژه در مورد زنان  در ایران بسیاری از آنان به چنگال بی‌خانمانی و کارتن‌خوابی می‌افتند، به دلیل آن‌که معتادند.  در هر دو کشور روایاتی درباره‌ی اذیت و آزار جنسی وجود دارد. این تعرض‌ها عمدتاً نه از طرف جمعیت کارتن‌خواب و بی‌خانمان، بلکه افراد عادی صورت می‌گیرد. در برخی از ایالات امریکا در سطح شهری و ایالتی پروژه‌ها و برنامه‌های مثبتی تحقق‌ یافته و به نظر می‌رسد زمینه‌های مساعدتری برای بازگشت افراد بی‌خانمان به زندگی عادی وجود دارد.

 

در تجربه‌ی محدود چندساله‌ی کار داوطلبانه با  ائتلاف نهاد‌های مردم‌نهاد، کلیسا‌ها، دانشگاه‌ها، نهادهای دولتی و خدماتی و بخش خصوصی برای کمک به بی‌خانمان‌های شهر یکی از تفاوت‌های چشم‌گیر دموکراسی، آزادی و تشویق در زمینه‌ی ایجاد و استقرار نهادهای مردمی و نقش آن‌ها در مشارکت برای کاهش آسیب‌های اجتماعی و توانمندی بی‌خانمان‌ها است. سازمان‌های مردم‌نهاد مستقل از دولت از کمک‌های مالی شهروندان که از حمایت‌های مالیاتی نیز برخوردارند، بهرمند شده‌اند تا بتوانند خدمات ارائه دهند و درِ این نهادها بسته نمی‌شود و کنش‌گران برای تلاش‌های خود از امنیت برخورداند و تجلیل می‌شوند. قوانین ایالتی در سال‌های اخیر نظارت محکم‌تری را در زمینه‌ی مالی بر این نهادها انجام می‌دهند تا فعالیت‌های این نهاد‌ها به صورت سالم تداوم یابد. به امید روزی که همه‌ی افراد جامعه بشری از ایران تا آمریکا از مسکن مناسب برخوردار باشند و حقوق انسانی و کرامت انسانی همه‌ی آحاد جامعه تحقق یابد

https://www.peace-mark.org/

پانوشت‌ها:

۱- گزارش‌گر ویژه درباره‌ی حق برخورداری از مسکن مناسب (A/HRC/۴۳/۴۳)، بند ۳۰.

* نام اثری از ویرجینیا وولف

۱۴۰۱ اردیبهشت ۲۹, پنجشنبه

گزارش برگزاری کنفرانس "معلمان ایران" توسط سندیکاهای کارگری سوئد

گزارش برگزاری کنفرانس "معلمان ایران" توسط سندیکاهای کارگری سوئد

سندیکاهای کارگری سوئد در روزهای نهم و دهم ماه مه  ٢٠٢٢ میزبان کنفرانسی با هدف آشنایی با مبارزات و مشکلات معلمان
ایران و در همبستگی با این مبارزات بودند. در این کنفرانس لارش میکاثیلسون منشی هیئت مدیره سندیکای کارگران ترانس
پورت سوئد ، لیف ایساکسون منشی بین المللی سازمان مرکزی کارگران سوئد (ال.او)، روبرت گوستاوسون منشی بین المللی اتحادیه معلمان سوئد، شیرین  سلیک، محقق مسائل کارگری و مارتین هورنرن مسئول ارتباطات سندیکای کارگری ترانسپورت سوئد، جاوید رحمان، گزارشگر ویژه سازمان ملل در رابطه با ایران، سعید تقوی و مجید تمجیدی از طرف پلاتفرم سندیکاهای کارگری سوئد/ایران، ستار رحمانی کارشناس مسائل معلمان ایران و تعدادی از معلمان از ایران بطور دیجیتال شرکت داشتند.

بخش مهمی از این کنفرانس به گزارشهای مستقیم تعدادی از معلمان ایران اختصاص یافت. در این گزارشها به شرح اعتراضات وسیع معلمان در شهرهای مختلف طی سال گذشته و تداوم آنها در سال جدید شمسی، تداوم سیاست سرکوبگرایانه رژیم ایران بجای پاسخگویی به مطالبات برحق معلمان، دستگیری دهها نفر از معلمان و بطور مشخص تر به نحوه دستگیری آقایان رسول بداقی، جفر ابراهیمی، محمد حبیبی، علی اکبر باغانی، اسکندر لطفی، مسعود نیکخواه، شعبان محمدی و ... و پرونده سازی علیه معلمان از جمله آقای اسماعیل عبدی و اعتصاب غذای ایشان و تعدادی از معلمان و زندانیان در همبستگی با ایشان پرداخته شد. شرکت کنندگان در این کنفرانس بشدت تحت تاثیر نحوه باورنکردنی سرکوبهای رژیم در مقابله با این خواستهای بحق و ابتدایی و شجاعت و ایستادگی کم نظیر معلمان مبارز ایران قرار گرفتند.

شرکت کنندگان در این کنفرانس تاکید داشتند که خواستهای معلمان جزو ابتدایی ترین حقوق کار و بشر است، حق آزادی بیان، تشکل و جلب همبستگی بین المللی حق مسلم و خدشه ناپذیر معلمان ایران بوده و به اتخاذ سیاست سیستماتیک سرکوب از جانب رژیم ایران  در برخورد با این خواستها بشدت معترض بوده و بر سر واکنشهای بین المللی در همبستگی با معلمان ایران به تبادل و نظر پرداختند.

از نظر شرکت کنندگان دراین کنفرانس طرح مطالبات بهبود کیفیت آموزش و پرورش، همسان سازی و بهبود شرایط کار و معیشت معلمان، تلاش برای عملی شدن قانون آموزش با کیفیت و رایگان برای دانش آموزان و تشکل یابی آزاد و مستقل حول این مطالبات نه تنها جرم نیست بلکه شایسته بهترین تقدیرها است.

در روز دوم کنفرانس هیئتی به همراه  جاوید رحمان بطور جداگانه با فرد دوم وزارت خارجه سوئد مگنوس نیلسون و عفو بین الملل دیدار داشته و برگزاری کنفرانس "معلمان ایران" را به اطلاع آنان رسانده و خواستار واکنش عملی در محکوم کردن سیاست سرکوبگرانه جمهوری اسلامی، بویژه در تداوم سیاست اعدام در ایران شدند.

شرکت کنندگان در این کنفرانس شورای هماهنگی کانون های صنفی فرهنگیان ایران را به عنوان نماینده معلمان ایران برسمیت شناخته و با تلاش های رژیم جمهوری اسلامی برای جایگزین کردن تشکل های بدیل و وابسته به دولت به عنوان تشکل های معلمان مقابله مینمایند.

ما با جدیت خواهان موارد زیر هستیم :

·         آزادی فوری همه معلمان زندانی، فعالین کارگری و مدنی زندانی

·         تصویب و اجرای مقاوله نامه های حقوق بشر سازمان ملل، مقاوله نامه۲٣ و مقاوله نامه های ٨٧ و ٩٨ سازمان جهانی کار

·         سازمانهای کارگری سندیکایی و نمایندگان منتخب و اعضای آنها بدون ترس از خشونت، تهدید زندان و اخراج از کار اجازه فعالیت داشته باشند.

١٨ مه ٢٠٢٢

پلاتفرم سندیکاهای کارگری سوئد/ایران 

۱۴۰۱ اردیبهشت ۱۵, پنجشنبه

درمان مشترک


 حامد شفاعتی 

اسپینوزا در قرن هفدهم می گوید:

"کسانی که زیاد رنج و محنت کشیده باشند، یا قسی‌القلب می‌گردند و یا مهربان و ملایم"

پس از گذشت چهار قرن از اسپینوزیسمِ مبناگرایانه،این تفکر مبین حقیقتی است که جامعه محنت کشیدگان را به دو گروه بی رحم و رحیم تقسیم می کند.


باروخ اسپینوزا در تکلف و خردگرایی زندگی کرد،ارتداد و هجران ناشی از آن را تجربه کرد اما خالق اخلاقِ منحصر به خودش شد.به نظر پیچیده می آید فردی که زیر بمبارانِ آموزه های مذهبی بوده در نهایت به اتکای درایه های زمینی،انسان بودن را انتخاب کند.او معتقد بود انسانهای محزون چه قَسی و چه مهرآور هیچکدام نمی توانند فاعل حماسه های بند افکن باشند.

با بررسی انگاره های فرهنگی ایران در طی قرن ها هجوم و تلخی درمی یابیم که ما قبیله ای بالذات محزون نبوده ایم.عبارت هایی همچون نوروز گواهی است بر این مدعا.

اما پرسش این است؛چطور نتوانستیم از مشروطه فرصت بسازیم؟چرا هیچگاه نخبه ها در این بوم به حیات و زندگی خیر ندیدند؟چرا بعد از حدود ۱۵۰ سال همچنان لیاخوف فرمان می دهد!؟

به عقیده نگارنده برای پاسخ به این پرسش باید اصلیات و فرعیاتِ هم آمیزی اجتماعی ایرانیان چندباره مورد رصد قرار گیرد.

اعتقاد من بر این است که جامعه ایران هم مانند هر روندی در حال رشد است و باید به یاد داشته باشیم رشد،یک روند ارگانیک است.

سمفونی معروف "چهار فصل" ویوالدی ابزاری است که گوته آن را دست مایه اثبات واقعیتی می کند به مفهومِ؛رشد ارگانیکِ جامعه انسانی.

در این روند،سویه های امید زا هستند که جامعه را به تحرک وا می دارند.هنرمندان از مهمترین عوامل این جنبش ها هستند چنانکه در جنبش پراگ(چک)آن را به وضوح دیدیم.

ایجاد تعابیر پر مفهوم از سوی الیت جامعه طبقه متوسط را به هم صدایی وا داشته و روند رادیکال تحول،این صدای اینک پر زور را به طبقه خوش نشین می رساند.اینک این تزعزع اجتماعی را هیچ سدی یارای ایستادگی نیست.

اکنون سره از ناسره سوا شده است.سرکوبِ ذره ای از خلاقیت جاری در جامعه تنها و تنها در جهت استمرار روند میهن خوارانی است که دغدغه مند مام وطن نیستند.

دردمان اگر مشترک شد یا دردهای مشترک یافتیم در پس آن خواهد آمد درمان مشترک.

جامعه را در هر طبقه ای که هستیم از حزن تهی کنیم که از ابر تاراندودِ غم بارانِ امید نمی بارد و غمبار می خواهد ما را ضحاکی که به اندازه عمر من خون مکیده است.

تو،من و ما یک روند هستیم.ما در این روند پیروز خواهیم شد.اطمینان دارم،اطمینان داشته باش!



ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره صد و سه منتشر شد

http://rahaizanorg.blogspot.com/2022/04/rahaizan-shomareh-103.html

 

زندگی یعنی پنج‌دانه نان خشک

ستون آزاد

کنار سرک منتظر موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد می‌شدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمی‌داد، گه‌گاهی راننده‌ها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ می‌دادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود. همه با سراسیمه‌گی به هر سو می‌رفت. در این میان دختر بچه‌ای به پاهای عابران نگاه می‌کرد و هر کسی که کفش‌های قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف می‌کرد تا کفش‌هایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را می‌شد از دور دید و دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانه‌اش حس کرد.

با احتیاط از سرک عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفش‌هایم‌ افتاد، می‌خواست راهش را کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان جستجوگرش دستانم را دنبال می‌کرد تا داخل یکی از جیب‌هایم شود و پولی بیرون بیاید. سلام کرد، می‌خواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد کاکا جان".

"راحله " ۱۳ ساله است، دختری با چشمان قهوه‌ای و پوست آفتاب سوخته و قدم‌هایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه تا پل‌خشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان می‌رود. تیز هوش است و از سن‌‌اش بیش‌تر می‌فهمد.

از او پرسیدم که آیا مکتب می‌رود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".

پدرش که کارگر معدن زغال‌سنگ‌ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دل‌تنگی که فقط می‌توان در چشمان یک کودک دید از پدرش می‌گوید."پدرم‌ خیلی کم‌‌ یادم میایه، چون خیلی کم خانه می‌آمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"

وقتی او صنف سوم‌ می‌شود پدرش را از دست می‌دهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک می‌شود. از برادر ۱۵ ساله‌اش می‌گوید که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از رستوران‌ها پیش کاکای پدرش کار می‌کند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که می‌تواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت می‌دهد.

مجبور می‌شوم از او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف می‌کند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش است می‌اندازد. می‌گوید" مادرم...، مادرم نمی‌تانه کار کنه. مه دقیق یادم نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکان‌دار کرایه گرفته بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه می‌کد. کاکایم می‌گفت، وقتی قالین ره برده که سر بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."

مادرش بعد از آن اتفاق دیگر نتوانسته‌است از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه می‌رود به اندازه‌‌ای که بتواند خودش را تا حویلی خانه‌اش ببرد و تمام. راحله دختری‌است که با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکرده‌است. از او در مورد آخرین باری که خیلی خوشحال بوده می‌پرسم، با اشتیاق تمام شروع می‌کند." قبل از آمدن طالبان بود، یک روز از پل‌خشک می‌آمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پول‌دار بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوت‌هایشه رنگ کنم، او نماند که رنگ کنم. وقتی طرف بوت‌هایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس و موتر قشنگت نکده که بوت‌هایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی گپ‌ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."

راحله با هیجان تمام از آن مرد یاد می‌کند و این‌که با آن یک هزار افغانی چه‌کار کرده‌است " مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یک‌تا برگر گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."

وقتی از برادرش حرف می‌زند، صدایش استوارتر از قبل می‌شود؛ انگار که هیچ چیزی نمی‌تواند جلودارش شود و رنج را در نهایت از پا در می‌آورد. از آرزوهایش می‌گوید که بتواند، مکتب برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.

وقتی می‌پرسم زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازی‌های کودکانه گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگ‌تر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم بی‌چاره و بدبخت را بیان می‌کند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنج‌دانه نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .

انتظار هر حرف دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط می‌تواند به نان فکر کند و به رنج‌هایی که هر روز مادرش می‌کشد، به برادرش که صبح بیرون می‌شود شام به خانه می‌آید. با آن که خودش هم تمام روز کار می‌کند، باز هم اول به آن‌ها فکر می‌کند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله هم یک دختر خانم است و یک زن.

ولی در این میان به یک چیز دیگر هم فکر می‌کند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون می‌شود؛ که با آن دل عابری را نرم کند تا او بوت‌هایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به لبخندی فکر می‌کند که از درون یک دختر بچه‌ که سال‌هاست رنج را زندگی می‌کند و معنی تمام زندگی‌اش به این ختم می‌شود"نان".

وقتی می‌خواهم کمی پول به او بدهم به آرامی می‌گوید: " کاش بوت‌هایت رنگ می‌شد که رنگش می‌کدم کاکا جان".

این‌بار وقتی برای خداحافظی دستم را دراز می‌کنم، دستش را به لباسش پاک می‌کند و دستم را محکم می‌گیرد، لبخند می‌زند و می‌رود. در چند قدمی من با لبخند به مردی می‌گوید: " کاکا جان بوت‌هایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"

مرد بدون این‌که به او نگاه کند و ببیند لبخندش چه‌قدر زیباست می‌گوید: " برو بچیم، برو دگه چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."

ستون آزاد

کنار سرک منتظر موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد می‌شدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمی‌داد، گه‌گاهی راننده‌ها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ می‌دادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود. همه با سراسیمه‌گی به هر سو می‌رفت. در این میان دختر بچه‌ای به پاهای عابران نگاه می‌کرد و هر کسی که کفش‌های قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف می‌کرد تا کفش‌هایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را می‌شد از دور دید و دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانه‌اش حس کرد.

با احتیاط از سرک عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفش‌هایم‌ افتاد، می‌خواست راهش را کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان جستجوگرش دستانم را دنبال می‌کرد تا داخل یکی از جیب‌هایم شود و پولی بیرون بیاید. سلام کرد، می‌خواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد کاکا جان".

"راحله " ۱۳ ساله است، دختری با چشمان قهوه‌ای و پوست آفتاب سوخته و قدم‌هایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه تا پل‌خشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان می‌رود. تیز هوش است و از سن‌‌اش بیش‌تر می‌فهمد.

از او پرسیدم که آیا مکتب می‌رود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".

پدرش که کارگر معدن زغال‌سنگ‌ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دل‌تنگی که فقط می‌توان در چشمان یک کودک دید از پدرش می‌گوید."پدرم‌ خیلی کم‌‌ یادم میایه، چون خیلی کم خانه می‌آمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"

وقتی او صنف سوم‌ می‌شود پدرش را از دست می‌دهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک می‌شود. از برادر ۱۵ ساله‌اش می‌گوید که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از رستوران‌ها پیش کاکای پدرش کار می‌کند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که می‌تواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت می‌دهد.

مجبور می‌شوم از او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف می‌کند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش است می‌اندازد. می‌گوید" مادرم...، مادرم نمی‌تانه کار کنه. مه دقیق یادم نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکان‌دار کرایه گرفته بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه می‌کد. کاکایم می‌گفت، وقتی قالین ره برده که سر بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."

مادرش بعد از آن اتفاق دیگر نتوانسته‌است از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه می‌رود به اندازه‌‌ای که بتواند خودش را تا حویلی خانه‌اش ببرد و تمام. راحله دختری‌است که با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکرده‌است. از او در مورد آخرین باری که خیلی خوشحال بوده می‌پرسم، با اشتیاق تمام شروع می‌کند." قبل از آمدن طالبان بود، یک روز از پل‌خشک می‌آمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پول‌دار بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوت‌هایشه رنگ کنم، او نماند که رنگ کنم. وقتی طرف بوت‌هایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس و موتر قشنگت نکده که بوت‌هایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی گپ‌ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."

راحله با هیجان تمام از آن مرد یاد می‌کند و این‌که با آن یک هزار افغانی چه‌کار کرده‌است " مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یک‌تا برگر گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."

وقتی از برادرش حرف می‌زند، صدایش استوارتر از قبل می‌شود؛ انگار که هیچ چیزی نمی‌تواند جلودارش شود و رنج را در نهایت از پا در می‌آورد. از آرزوهایش می‌گوید که بتواند، مکتب برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.

وقتی می‌پرسم زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازی‌های کودکانه گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگ‌تر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم بی‌چاره و بدبخت را بیان می‌کند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنج‌دانه نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .

انتظار هر حرف دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط می‌تواند به نان فکر کند و به رنج‌هایی که هر روز مادرش می‌کشد، به برادرش که صبح بیرون می‌شود شام به خانه می‌آید. با آن که خودش هم تمام روز کار می‌کند، باز هم اول به آن‌ها فکر می‌کند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله هم یک دختر خانم است و یک زن.

ولی در این میان به یک چیز دیگر هم فکر می‌کند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون می‌شود؛ که با آن دل عابری را نرم کند تا او بوت‌هایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به لبخندی فکر می‌کند که از درون یک دختر بچه‌ که سال‌هاست رنج را زندگی می‌کند و معنی تمام زندگی‌اش به این ختم می‌شود"نان".

وقتی می‌خواهم کمی پول به او بدهم به آرامی می‌گوید: " کاش بوت‌هایت رنگ می‌شد که رنگش می‌کدم کاکا جان".

این‌بار وقتی برای خداحافظی دستم را دراز می‌کنم، دستش را به لباسش پاک می‌کند و دستم را محکم می‌گیرد، لبخند می‌زند و می‌رود. در چند قدمی من با لبخند به مردی می‌گوید: " کاکا جان بوت‌هایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"

مرد بدون این‌که به او نگاه کند و ببیند لبخندش چه‌قدر زیباست می‌گوید: " برو بچیم، برو دگه چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."

ستون آزاد

کنار سرک منتظر موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد می‌شدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمی‌داد، گه‌گاهی راننده‌ها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ می‌دادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود. همه با سراسیمه‌گی به هر سو می‌رفت. در این میان دختر بچه‌ای به پاهای عابران نگاه می‌کرد و هر کسی که کفش‌های قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف می‌کرد تا کفش‌هایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را می‌شد از دور دید و دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانه‌اش حس کرد.

با احتیاط از سرک عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفش‌هایم‌ افتاد، می‌خواست راهش را کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان جستجوگرش دستانم را دنبال می‌کرد تا داخل یکی از جیب‌هایم شود و پولی بیرون بیاید. سلام کرد، می‌خواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد کاکا جان".

"راحله " ۱۳ ساله است، دختری با چشمان قهوه‌ای و پوست آفتاب سوخته و قدم‌هایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه تا پل‌خشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان می‌رود. تیز هوش است و از سن‌‌اش بیش‌تر می‌فهمد.

از او پرسیدم که آیا مکتب می‌رود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".

پدرش که کارگر معدن زغال‌سنگ‌ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دل‌تنگی که فقط می‌توان در چشمان یک کودک دید از پدرش می‌گوید."پدرم‌ خیلی کم‌‌ یادم میایه، چون خیلی کم خانه می‌آمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"

وقتی او صنف سوم‌ می‌شود پدرش را از دست می‌دهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک می‌شود. از برادر ۱۵ ساله‌اش می‌گوید که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از رستوران‌ها پیش کاکای پدرش کار می‌کند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که می‌تواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت می‌دهد.

مجبور می‌شوم از او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف می‌کند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش است می‌اندازد. می‌گوید" مادرم...، مادرم نمی‌تانه کار کنه. مه دقیق یادم نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکان‌دار کرایه گرفته بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه می‌کد. کاکایم می‌گفت، وقتی قالین ره برده که سر بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."

مادرش بعد از آن اتفاق دیگر نتوانسته‌است از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه می‌رود به اندازه‌‌ای که بتواند خودش را تا حویلی خانه‌اش ببرد و تمام. راحله دختری‌است که با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکرده‌است. از او در مورد آخرین باری که خیلی خوشحال بوده می‌پرسم، با اشتیاق تمام شروع می‌کند." قبل از آمدن طالبان بود، یک روز از پل‌خشک می‌آمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پول‌دار بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوت‌هایشه رنگ کنم، او نماند که رنگ کنم. وقتی طرف بوت‌هایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس و موتر قشنگت نکده که بوت‌هایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی گپ‌ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."

راحله با هیجان تمام از آن مرد یاد می‌کند و این‌که با آن یک هزار افغانی چه‌کار کرده‌است " مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یک‌تا برگر گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."

وقتی از برادرش حرف می‌زند، صدایش استوارتر از قبل می‌شود؛ انگار که هیچ چیزی نمی‌تواند جلودارش شود و رنج را در نهایت از پا در می‌آورد. از آرزوهایش می‌گوید که بتواند، مکتب برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.

وقتی می‌پرسم زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازی‌های کودکانه گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگ‌تر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم بی‌چاره و بدبخت را بیان می‌کند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنج‌دانه نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .

انتظار هر حرف دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط می‌تواند به نان فکر کند و به رنج‌هایی که هر روز مادرش می‌کشد، به برادرش که صبح بیرون می‌شود شام به خانه می‌آید. با آن که خودش هم تمام روز کار می‌کند، باز هم اول به آن‌ها فکر می‌کند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله هم یک دختر خانم است و یک زن.

ولی در این میان به یک چیز دیگر هم فکر می‌کند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون می‌شود؛ که با آن دل عابری را نرم کند تا او بوت‌هایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به لبخندی فکر می‌کند که از درون یک دختر بچه‌ که سال‌هاست رنج را زندگی می‌کند و معنی تمام زندگی‌اش به این ختم می‌شود"نان".

وقتی می‌خواهم کمی پول به او بدهم به آرامی می‌گوید: " کاش بوت‌هایت رنگ می‌شد که رنگش می‌کدم کاکا جان".

این‌بار وقتی برای خداحافظی دستم را دراز می‌کنم، دستش را به لباسش پاک می‌کند و دستم را محکم می‌گیرد، لبخند می‌زند و می‌رود. در چند قدمی من با لبخند به مردی می‌گوید: " کاکا جان بوت‌هایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"

مرد بدون این‌که به او نگاه کند و ببیند لبخندش چه‌قدر زیباست می‌گوید: " برو بچیم، برو دگه چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."

ستون آزاد

کنار سرک منتظر موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد می‌شدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمی‌داد، گه‌گاهی راننده‌ها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ می‌دادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود. همه با سراسیمه‌گی به هر سو می‌رفت. در این میان دختر بچه‌ای به پاهای عابران نگاه می‌کرد و هر کسی که کفش‌های قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف می‌کرد تا کفش‌هایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را می‌شد از دور دید و دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانه‌اش حس کرد.

با احتیاط از سرک عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفش‌هایم‌ افتاد، می‌خواست راهش را کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان جستجوگرش دستانم را دنبال می‌کرد تا داخل یکی از جیب‌هایم شود و پولی بیرون بیاید. سلام کرد، می‌خواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد کاکا جان".

"راحله " ۱۳ ساله است، دختری با چشمان قهوه‌ای و پوست آفتاب سوخته و قدم‌هایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه تا پل‌خشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان می‌رود. تیز هوش است و از سن‌‌اش بیش‌تر می‌فهمد.

از او پرسیدم که آیا مکتب می‌رود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".

پدرش که کارگر معدن زغال‌سنگ‌ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دل‌تنگی که فقط می‌توان در چشمان یک کودک دید از پدرش می‌گوید."پدرم‌ خیلی کم‌‌ یادم میایه، چون خیلی کم خانه می‌آمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"

وقتی او صنف سوم‌ می‌شود پدرش را از دست می‌دهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک می‌شود. از برادر ۱۵ ساله‌اش می‌گوید که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از رستوران‌ها پیش کاکای پدرش کار می‌کند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که می‌تواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت می‌دهد.

مجبور می‌شوم از او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف می‌کند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش است می‌اندازد. می‌گوید" مادرم...، مادرم نمی‌تانه کار کنه. مه دقیق یادم نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکان‌دار کرایه گرفته بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه می‌کد. کاکایم می‌گفت، وقتی قالین ره برده که سر بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."

مادرش بعد از آن اتفاق دیگر نتوانسته‌است از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه می‌رود به اندازه‌‌ای که بتواند خودش را تا حویلی خانه‌اش ببرد و تمام. راحله دختری‌است که با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکرده‌است. از او در مورد آخرین باری که خیلی خوشحال بوده می‌پرسم، با اشتیاق تمام شروع می‌کند." قبل از آمدن طالبان بود، یک روز از پل‌خشک می‌آمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پول‌دار بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوت‌هایشه رنگ کنم، او نماند که رنگ کنم. وقتی طرف بوت‌هایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس و موتر قشنگت نکده که بوت‌هایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی گپ‌ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."

راحله با هیجان تمام از آن مرد یاد می‌کند و این‌که با آن یک هزار افغانی چه‌کار کرده‌است " مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یک‌تا برگر گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."

وقتی از برادرش حرف می‌زند، صدایش استوارتر از قبل می‌شود؛ انگار که هیچ چیزی نمی‌تواند جلودارش شود و رنج را در نهایت از پا در می‌آورد. از آرزوهایش می‌گوید که بتواند، مکتب برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.

وقتی می‌پرسم زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازی‌های کودکانه گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگ‌تر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم بی‌چاره و بدبخت را بیان می‌کند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنج‌دانه نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .

انتظار هر حرف دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط می‌تواند به نان فکر کند و به رنج‌هایی که هر روز مادرش می‌کشد، به برادرش که صبح بیرون می‌شود شام به خانه می‌آید. با آن که خودش هم تمام روز کار می‌کند، باز هم اول به آن‌ها فکر می‌کند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله هم یک دختر خانم است و یک زن.

ولی در این میان به یک چیز دیگر هم فکر می‌کند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون می‌شود؛ که با آن دل عابری را نرم کند تا او بوت‌هایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به لبخندی فکر می‌کند که از درون یک دختر بچه‌ که سال‌هاست رنج را زندگی می‌کند و معنی تمام زندگی‌اش به این ختم می‌شود"نان".

وقتی می‌خواهم کمی پول به او بدهم به آرامی می‌گوید: " کاش بوت‌هایت رنگ می‌شد که رنگش می‌کدم کاکا جان".

این‌بار وقتی برای خداحافظی دستم را دراز می‌کنم، دستش را به لباسش پاک می‌کند و دستم را محکم می‌گیرد، لبخند می‌زند و می‌رود. در چند قدمی من با لبخند به مردی می‌گوید: " کاکا جان بوت‌هایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"

مرد بدون این‌که به او نگاه کند و ببیند لبخندش چه‌قدر زیباست می‌گوید: " برو بچیم، برو دگه چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."

ستون آزاد

کنار سرک منتظر موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد می‌شدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمی‌داد، گه‌گاهی راننده‌ها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ می‌دادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود. همه با سراسیمه‌گی به هر سو می‌رفت. در این میان دختر بچه‌ای به پاهای عابران نگاه می‌کرد و هر کسی که کفش‌های قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف می‌کرد تا کفش‌هایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را می‌شد از دور دید و دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانه‌اش حس کرد.

با احتیاط از سرک عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفش‌هایم‌ افتاد، می‌خواست راهش را کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان جستجوگرش دستانم را دنبال می‌کرد تا داخل یکی از جیب‌هایم شود و پولی بیرون بیاید. سلام کرد، می‌خواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد کاکا جان".

"راحله " ۱۳ ساله است، دختری با چشمان قهوه‌ای و پوست آفتاب سوخته و قدم‌هایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه تا پل‌خشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان می‌رود. تیز هوش است و از سن‌‌اش بیش‌تر می‌فهمد.

از او پرسیدم که آیا مکتب می‌رود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".

پدرش که کارگر معدن زغال‌سنگ‌ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دل‌تنگی که فقط می‌توان در چشمان یک کودک دید از پدرش می‌گوید."پدرم‌ خیلی کم‌‌ یادم میایه، چون خیلی کم خانه می‌آمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"

وقتی او صنف سوم‌ می‌شود پدرش را از دست می‌دهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک می‌شود. از برادر ۱۵ ساله‌اش می‌گوید که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از رستوران‌ها پیش کاکای پدرش کار می‌کند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که می‌تواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت می‌دهد.

مجبور می‌شوم از او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف می‌کند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش است می‌اندازد. می‌گوید" مادرم...، مادرم نمی‌تانه کار کنه. مه دقیق یادم نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکان‌دار کرایه گرفته بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه می‌کد. کاکایم می‌گفت، وقتی قالین ره برده که سر بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."

مادرش بعد از آن اتفاق دیگر نتوانسته‌است از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه می‌رود به اندازه‌‌ای که بتواند خودش را تا حویلی خانه‌اش ببرد و تمام. راحله دختری‌است که با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکرده‌است. از او در مورد آخرین باری که خیلی خوشحال بوده می‌پرسم، با اشتیاق تمام شروع می‌کند." قبل از آمدن طالبان بود، یک روز از پل‌خشک می‌آمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پول‌دار بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوت‌هایشه رنگ کنم، او نماند که رنگ کنم. وقتی طرف بوت‌هایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس و موتر قشنگت نکده که بوت‌هایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی گپ‌ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."

راحله با هیجان تمام از آن مرد یاد می‌کند و این‌که با آن یک هزار افغانی چه‌کار کرده‌است " مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یک‌تا برگر گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."

وقتی از برادرش حرف می‌زند، صدایش استوارتر از قبل می‌شود؛ انگار که هیچ چیزی نمی‌تواند جلودارش شود و رنج را در نهایت از پا در می‌آورد. از آرزوهایش می‌گوید که بتواند، مکتب برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.

وقتی می‌پرسم زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازی‌های کودکانه گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگ‌تر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم بی‌چاره و بدبخت را بیان می‌کند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنج‌دانه نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .

انتظار هر حرف دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط می‌تواند به نان فکر کند و به رنج‌هایی که هر روز مادرش می‌کشد، به برادرش که صبح بیرون می‌شود شام به خانه می‌آید. با آن که خودش هم تمام روز کار می‌کند، باز هم اول به آن‌ها فکر می‌کند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله هم یک دختر خانم است و یک زن.

ولی در این میان به یک چیز دیگر هم فکر می‌کند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون می‌شود؛ که با آن دل عابری را نرم کند تا او بوت‌هایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به لبخندی فکر می‌کند که از درون یک دختر بچه‌ که سال‌هاست رنج را زندگی می‌کند و معنی تمام زندگی‌اش به این ختم می‌شود"نان".

وقتی می‌خواهم کمی پول به او بدهم به آرامی می‌گوید: " کاش بوت‌هایت رنگ می‌شد که رنگش می‌کدم کاکا جان".

این‌بار وقتی برای خداحافظی دستم را دراز می‌کنم، دستش را به لباسش پاک می‌کند و دستم را محکم می‌گیرد، لبخند می‌زند و می‌رود. در چند قدمی من با لبخند به مردی می‌گوید: " کاکا جان بوت‌هایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"

مرد بدون این‌که به او نگاه کند و ببیند لبخندش چه‌قدر زیباست می‌گوید: " برو بچیم، برو دگه چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."

ستون آزاد

کنار سرک منتظر موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد می‌شدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمی‌داد، گه‌گاهی راننده‌ها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ می‌دادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود. همه با سراسیمه‌گی به هر سو می‌رفت. در این میان دختر بچه‌ای به پاهای عابران نگاه می‌کرد و هر کسی که کفش‌های قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف می‌کرد تا کفش‌هایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را می‌شد از دور دید و دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانه‌اش حس کرد.

با احتیاط از سرک عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفش‌هایم‌ افتاد، می‌خواست راهش را کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان جستجوگرش دستانم را دنبال می‌کرد تا داخل یکی از جیب‌هایم شود و پولی بیرون بیاید. سلام کرد، می‌خواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد کاکا جان".

"راحله " ۱۳ ساله است، دختری با چشمان قهوه‌ای و پوست آفتاب سوخته و قدم‌هایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه تا پل‌خشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان می‌رود. تیز هوش است و از سن‌‌اش بیش‌تر می‌فهمد.

از او پرسیدم که آیا مکتب می‌رود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".

پدرش که کارگر معدن زغال‌سنگ‌ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دل‌تنگی که فقط می‌توان در چشمان یک کودک دید از پدرش می‌گوید."پدرم‌ خیلی کم‌‌ یادم میایه، چون خیلی کم خانه می‌آمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"

وقتی او صنف سوم‌ می‌شود پدرش را از دست می‌دهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک می‌شود. از برادر ۱۵ ساله‌اش می‌گوید که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از رستوران‌ها پیش کاکای پدرش کار می‌کند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که می‌تواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت می‌دهد.

مجبور می‌شوم از او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف می‌کند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش است می‌اندازد. می‌گوید" مادرم...، مادرم نمی‌تانه کار کنه. مه دقیق یادم نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکان‌دار کرایه گرفته بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه می‌کد. کاکایم می‌گفت، وقتی قالین ره برده که سر بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."

مادرش بعد از آن اتفاق دیگر نتوانسته‌است از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه می‌رود به اندازه‌‌ای که بتواند خودش را تا حویلی خانه‌اش ببرد و تمام. راحله دختری‌است که با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکرده‌است. از او در مورد آخرین باری که خیلی خوشحال بوده می‌پرسم، با اشتیاق تمام شروع می‌کند." قبل از آمدن طالبان بود، یک روز از پل‌خشک می‌آمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پول‌دار بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوت‌هایشه رنگ کنم، او نماند که رنگ کنم. وقتی طرف بوت‌هایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس و موتر قشنگت نکده که بوت‌هایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی گپ‌ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."

راحله با هیجان تمام از آن مرد یاد می‌کند و این‌که با آن یک هزار افغانی چه‌کار کرده‌است " مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یک‌تا برگر گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."

وقتی از برادرش حرف می‌زند، صدایش استوارتر از قبل می‌شود؛ انگار که هیچ چیزی نمی‌تواند جلودارش شود و رنج را در نهایت از پا در می‌آورد. از آرزوهایش می‌گوید که بتواند، مکتب برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.

وقتی می‌پرسم زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازی‌های کودکانه گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگ‌تر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم بی‌چاره و بدبخت را بیان می‌کند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنج‌دانه نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .

انتظار هر حرف دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط می‌تواند به نان فکر کند و به رنج‌هایی که هر روز مادرش می‌کشد، به برادرش که صبح بیرون می‌شود شام به خانه می‌آید. با آن که خودش هم تمام روز کار می‌کند، باز هم اول به آن‌ها فکر می‌کند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله هم یک دختر خانم است و یک زن.

ولی در این میان به یک چیز دیگر هم فکر می‌کند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون می‌شود؛ که با آن دل عابری را نرم کند تا او بوت‌هایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به لبخندی فکر می‌کند که از درون یک دختر بچه‌ که سال‌هاست رنج را زندگی می‌کند و معنی تمام زندگی‌اش به این ختم می‌شود"نان".

وقتی می‌خواهم کمی پول به او بدهم به آرامی می‌گوید: " کاش بوت‌هایت رنگ می‌شد که رنگش می‌کدم کاکا جان".

این‌بار وقتی برای خداحافظی دستم را دراز می‌کنم، دستش را به لباسش پاک می‌کند و دستم را محکم می‌گیرد، لبخند می‌زند و می‌رود. در چند قدمی من با لبخند به مردی می‌گوید: " کاکا جان بوت‌هایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"

مرد بدون این‌که به او نگاه کند و ببیند لبخندش چه‌قدر زیباست می‌گوید: " برو بچیم، برو دگه چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."

ستون آزاد

کنار سرک منتظر موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد می‌شدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمی‌داد، گه‌گاهی راننده‌ها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ می‌دادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود. همه با سراسیمه‌گی به هر سو می‌رفت. در این میان دختر بچه‌ای به پاهای عابران نگاه می‌کرد و هر کسی که کفش‌های قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف می‌کرد تا کفش‌هایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را می‌شد از دور دید و دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانه‌اش حس کرد.

با احتیاط از سرک عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفش‌هایم‌ افتاد، می‌خواست راهش را کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان جستجوگرش دستانم را دنبال می‌کرد تا داخل یکی از جیب‌هایم شود و پولی بیرون بیاید. سلام کرد، می‌خواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد کاکا جان".

"راحله " ۱۳ ساله است، دختری با چشمان قهوه‌ای و پوست آفتاب سوخته و قدم‌هایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه تا پل‌خشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان می‌رود. تیز هوش است و از سن‌‌اش بیش‌تر می‌فهمد.

از او پرسیدم که آیا مکتب می‌رود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".

پدرش که کارگر معدن زغال‌سنگ‌ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دل‌تنگی که فقط می‌توان در چشمان یک کودک دید از پدرش می‌گوید."پدرم‌ خیلی کم‌‌ یادم میایه، چون خیلی کم خانه می‌آمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"

وقتی او صنف سوم‌ می‌شود پدرش را از دست می‌دهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک می‌شود. از برادر ۱۵ ساله‌اش می‌گوید که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از رستوران‌ها پیش کاکای پدرش کار می‌کند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که می‌تواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت می‌دهد.

مجبور می‌شوم از او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف می‌کند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش است می‌اندازد. می‌گوید" مادرم...، مادرم نمی‌تانه کار کنه. مه دقیق یادم نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکان‌دار کرایه گرفته بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه می‌کد. کاکایم می‌گفت، وقتی قالین ره برده که سر بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."

مادرش بعد از آن اتفاق دیگر نتوانسته‌است از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه می‌رود به اندازه‌‌ای که بتواند خودش را تا حویلی خانه‌اش ببرد و تمام. راحله دختری‌است که با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکرده‌است. از او در مورد آخرین باری که خیلی خوشحال بوده می‌پرسم، با اشتیاق تمام شروع می‌کند." قبل از آمدن طالبان بود، یک روز از پل‌خشک می‌آمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پول‌دار بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوت‌هایشه رنگ کنم، او نماند که رنگ کنم. وقتی طرف بوت‌هایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس و موتر قشنگت نکده که بوت‌هایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی گپ‌ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."

راحله با هیجان تمام از آن مرد یاد می‌کند و این‌که با آن یک هزار افغانی چه‌کار کرده‌است " مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یک‌تا برگر گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."

وقتی از برادرش حرف می‌زند، صدایش استوارتر از قبل می‌شود؛ انگار که هیچ چیزی نمی‌تواند جلودارش شود و رنج را در نهایت از پا در می‌آورد. از آرزوهایش می‌گوید که بتواند، مکتب برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.

وقتی می‌پرسم زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازی‌های کودکانه گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگ‌تر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم بی‌چاره و بدبخت را بیان می‌کند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنج‌دانه نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .

انتظار هر حرف دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط می‌تواند به نان فکر کند و به رنج‌هایی که هر روز مادرش می‌کشد، به برادرش که صبح بیرون می‌شود شام به خانه می‌آید. با آن که خودش هم تمام روز کار می‌کند، باز هم اول به آن‌ها فکر می‌کند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله هم یک دختر خانم است و یک زن.

ولی در این میان به یک چیز دیگر هم فکر می‌کند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون می‌شود؛ که با آن دل عابری را نرم کند تا او بوت‌هایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به لبخندی فکر می‌کند که از درون یک دختر بچه‌ که سال‌هاست رنج را زندگی می‌کند و معنی تمام زندگی‌اش به این ختم می‌شود"نان".

وقتی می‌خواهم کمی پول به او بدهم به آرامی می‌گوید: " کاش بوت‌هایت رنگ می‌شد که رنگش می‌کدم کاکا جان".

این‌بار وقتی برای خداحافظی دستم را دراز می‌کنم، دستش را به لباسش پاک می‌کند و دستم را محکم می‌گیرد، لبخند می‌زند و می‌رود. در چند قدمی من با لبخند به مردی می‌گوید: " کاکا جان بوت‌هایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"

مرد بدون این‌که به او نگاه کند و ببیند لبخندش چه‌قدر زیباست می‌گوید: " برو بچیم، برو دگه چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."


ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره صد و سه منتشر شد

http://rahaizanorg.blogspot.com/2022/04/rahaizan-shomareh-103.html