ستون آزاد
کنار سرک منتظر
موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد میشدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمیداد، گهگاهی
رانندهها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ میدادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود.
همه با سراسیمهگی به هر سو میرفت. در این میان دختر بچهای به پاهای عابران نگاه
میکرد و هر کسی که کفشهای قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف میکرد تا
کفشهایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را میشد از دور دید و
دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانهاش حس کرد.
با احتیاط از سرک
عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفشهایم افتاد، میخواست راهش را
کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان
جستجوگرش دستانم را دنبال میکرد تا داخل یکی از جیبهایم شود و پولی بیرون بیاید.
سلام کرد، میخواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد
کاکا جان".
"راحله
" ۱۳ ساله است، دختری
با چشمان قهوهای و پوست آفتاب سوخته و قدمهایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه
تا پلخشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان میرود. تیز هوش است و از سناش بیشتر
میفهمد.
از او پرسیدم که
آیا مکتب میرود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من
و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".
پدرش که کارگر
معدن زغالسنگ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دلتنگی
که فقط میتوان در چشمان یک کودک دید از پدرش میگوید."پدرم خیلی کم یادم
میایه، چون خیلی کم خانه میآمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان
خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"
وقتی او صنف سوم
میشود پدرش را از دست میدهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک میشود.
از برادر ۱۵ سالهاش میگوید
که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از
رستورانها پیش کاکای پدرش کار میکند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست
ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که میتواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت
میدهد.
مجبور میشوم از
او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف میکند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش
است میاندازد. میگوید" مادرم...، مادرم نمیتانه کار کنه. مه دقیق یادم
نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکاندار کرایه گرفته
بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما
بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه میکد. کاکایم میگفت، وقتی قالین ره برده که سر
بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."
مادرش بعد از آن
اتفاق دیگر نتوانستهاست از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه میرود به
اندازهای که بتواند خودش را تا حویلی خانهاش ببرد و تمام. راحله دختریاست که
با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکردهاست. از او در مورد
آخرین باری که خیلی خوشحال بوده میپرسم، با اشتیاق تمام شروع میکند." قبل
از آمدن طالبان بود، یک روز از پلخشک میآمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پولدار
بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوتهایشه رنگ کنم، او نماند که
رنگ کنم. وقتی طرف بوتهایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس
و موتر قشنگت نکده که بوتهایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی
گپ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."
راحله با هیجان
تمام از آن مرد یاد میکند و اینکه با آن یک هزار افغانی چهکار کردهاست "
مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یکتا برگر
گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."
وقتی از برادرش
حرف میزند، صدایش استوارتر از قبل میشود؛ انگار که هیچ چیزی نمیتواند جلودارش
شود و رنج را در نهایت از پا در میآورد. از آرزوهایش میگوید که بتواند، مکتب
برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.
وقتی میپرسم
زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازیهای کودکانه
گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگتر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم
بیچاره و بدبخت را بیان میکند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنجدانه
نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .
انتظار هر حرف
دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط میتواند
به نان فکر کند و به رنجهایی که هر روز مادرش میکشد، به برادرش که صبح بیرون میشود
شام به خانه میآید. با آن که خودش هم تمام روز کار میکند، باز هم اول به آنها
فکر میکند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله
هم یک دختر خانم است و یک زن.
ولی در این میان
به یک چیز دیگر هم فکر میکند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون میشود؛ که
با آن دل عابری را نرم کند تا او بوتهایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به
لبخندی فکر میکند که از درون یک دختر بچه که سالهاست رنج را زندگی میکند و
معنی تمام زندگیاش به این ختم میشود"نان".
وقتی میخواهم کمی
پول به او بدهم به آرامی میگوید: " کاش بوتهایت رنگ میشد که رنگش میکدم
کاکا جان".
اینبار وقتی برای
خداحافظی دستم را دراز میکنم، دستش را به لباسش پاک میکند و دستم را محکم میگیرد،
لبخند میزند و میرود. در چند قدمی من با لبخند به مردی میگوید: " کاکا جان
بوتهایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"
مرد بدون اینکه
به او نگاه کند و ببیند لبخندش چهقدر زیباست میگوید: " برو بچیم، برو دگه
چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."
ستون آزاد
کنار سرک منتظر
موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد میشدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمیداد، گهگاهی
رانندهها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ میدادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود.
همه با سراسیمهگی به هر سو میرفت. در این میان دختر بچهای به پاهای عابران نگاه
میکرد و هر کسی که کفشهای قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف میکرد تا
کفشهایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را میشد از دور دید و
دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانهاش حس کرد.
با احتیاط از سرک
عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفشهایم افتاد، میخواست راهش را
کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان
جستجوگرش دستانم را دنبال میکرد تا داخل یکی از جیبهایم شود و پولی بیرون بیاید.
سلام کرد، میخواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد
کاکا جان".
"راحله
" ۱۳ ساله است، دختری
با چشمان قهوهای و پوست آفتاب سوخته و قدمهایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه
تا پلخشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان میرود. تیز هوش است و از سناش بیشتر
میفهمد.
از او پرسیدم که
آیا مکتب میرود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من
و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".
پدرش که کارگر
معدن زغالسنگ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دلتنگی
که فقط میتوان در چشمان یک کودک دید از پدرش میگوید."پدرم خیلی کم یادم
میایه، چون خیلی کم خانه میآمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان
خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"
وقتی او صنف سوم
میشود پدرش را از دست میدهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک میشود.
از برادر ۱۵ سالهاش میگوید
که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از
رستورانها پیش کاکای پدرش کار میکند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست
ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که میتواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت
میدهد.
مجبور میشوم از
او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف میکند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش
است میاندازد. میگوید" مادرم...، مادرم نمیتانه کار کنه. مه دقیق یادم
نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکاندار کرایه گرفته
بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما
بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه میکد. کاکایم میگفت، وقتی قالین ره برده که سر
بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."
مادرش بعد از آن
اتفاق دیگر نتوانستهاست از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه میرود به
اندازهای که بتواند خودش را تا حویلی خانهاش ببرد و تمام. راحله دختریاست که
با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکردهاست. از او در مورد
آخرین باری که خیلی خوشحال بوده میپرسم، با اشتیاق تمام شروع میکند." قبل
از آمدن طالبان بود، یک روز از پلخشک میآمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پولدار
بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوتهایشه رنگ کنم، او نماند که
رنگ کنم. وقتی طرف بوتهایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس
و موتر قشنگت نکده که بوتهایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی
گپ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."
راحله با هیجان
تمام از آن مرد یاد میکند و اینکه با آن یک هزار افغانی چهکار کردهاست "
مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یکتا برگر
گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."
وقتی از برادرش
حرف میزند، صدایش استوارتر از قبل میشود؛ انگار که هیچ چیزی نمیتواند جلودارش
شود و رنج را در نهایت از پا در میآورد. از آرزوهایش میگوید که بتواند، مکتب
برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.
وقتی میپرسم
زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازیهای کودکانه
گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگتر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم
بیچاره و بدبخت را بیان میکند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنجدانه
نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .
انتظار هر حرف
دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط میتواند
به نان فکر کند و به رنجهایی که هر روز مادرش میکشد، به برادرش که صبح بیرون میشود
شام به خانه میآید. با آن که خودش هم تمام روز کار میکند، باز هم اول به آنها
فکر میکند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله
هم یک دختر خانم است و یک زن.
ولی در این میان
به یک چیز دیگر هم فکر میکند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون میشود؛ که
با آن دل عابری را نرم کند تا او بوتهایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به
لبخندی فکر میکند که از درون یک دختر بچه که سالهاست رنج را زندگی میکند و
معنی تمام زندگیاش به این ختم میشود"نان".
وقتی میخواهم کمی
پول به او بدهم به آرامی میگوید: " کاش بوتهایت رنگ میشد که رنگش میکدم
کاکا جان".
اینبار وقتی برای
خداحافظی دستم را دراز میکنم، دستش را به لباسش پاک میکند و دستم را محکم میگیرد،
لبخند میزند و میرود. در چند قدمی من با لبخند به مردی میگوید: " کاکا جان
بوتهایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"
مرد بدون اینکه
به او نگاه کند و ببیند لبخندش چهقدر زیباست میگوید: " برو بچیم، برو دگه
چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."
ستون آزاد
کنار سرک منتظر
موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد میشدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمیداد، گهگاهی
رانندهها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ میدادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود.
همه با سراسیمهگی به هر سو میرفت. در این میان دختر بچهای به پاهای عابران نگاه
میکرد و هر کسی که کفشهای قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف میکرد تا
کفشهایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را میشد از دور دید و
دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانهاش حس کرد.
با احتیاط از سرک
عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفشهایم افتاد، میخواست راهش را
کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان
جستجوگرش دستانم را دنبال میکرد تا داخل یکی از جیبهایم شود و پولی بیرون بیاید.
سلام کرد، میخواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد
کاکا جان".
"راحله
" ۱۳ ساله است، دختری
با چشمان قهوهای و پوست آفتاب سوخته و قدمهایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه
تا پلخشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان میرود. تیز هوش است و از سناش بیشتر
میفهمد.
از او پرسیدم که
آیا مکتب میرود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من
و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".
پدرش که کارگر
معدن زغالسنگ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دلتنگی
که فقط میتوان در چشمان یک کودک دید از پدرش میگوید."پدرم خیلی کم یادم
میایه، چون خیلی کم خانه میآمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان
خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"
وقتی او صنف سوم
میشود پدرش را از دست میدهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک میشود.
از برادر ۱۵ سالهاش میگوید
که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از
رستورانها پیش کاکای پدرش کار میکند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست
ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که میتواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت
میدهد.
مجبور میشوم از
او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف میکند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش
است میاندازد. میگوید" مادرم...، مادرم نمیتانه کار کنه. مه دقیق یادم
نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکاندار کرایه گرفته
بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما
بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه میکد. کاکایم میگفت، وقتی قالین ره برده که سر
بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."
مادرش بعد از آن
اتفاق دیگر نتوانستهاست از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه میرود به
اندازهای که بتواند خودش را تا حویلی خانهاش ببرد و تمام. راحله دختریاست که
با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکردهاست. از او در مورد
آخرین باری که خیلی خوشحال بوده میپرسم، با اشتیاق تمام شروع میکند." قبل
از آمدن طالبان بود، یک روز از پلخشک میآمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پولدار
بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوتهایشه رنگ کنم، او نماند که
رنگ کنم. وقتی طرف بوتهایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس
و موتر قشنگت نکده که بوتهایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی
گپ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."
راحله با هیجان
تمام از آن مرد یاد میکند و اینکه با آن یک هزار افغانی چهکار کردهاست "
مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یکتا برگر
گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."
وقتی از برادرش
حرف میزند، صدایش استوارتر از قبل میشود؛ انگار که هیچ چیزی نمیتواند جلودارش
شود و رنج را در نهایت از پا در میآورد. از آرزوهایش میگوید که بتواند، مکتب
برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.
وقتی میپرسم
زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازیهای کودکانه
گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگتر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم
بیچاره و بدبخت را بیان میکند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنجدانه
نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .
انتظار هر حرف
دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط میتواند
به نان فکر کند و به رنجهایی که هر روز مادرش میکشد، به برادرش که صبح بیرون میشود
شام به خانه میآید. با آن که خودش هم تمام روز کار میکند، باز هم اول به آنها
فکر میکند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله
هم یک دختر خانم است و یک زن.
ولی در این میان
به یک چیز دیگر هم فکر میکند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون میشود؛ که
با آن دل عابری را نرم کند تا او بوتهایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به
لبخندی فکر میکند که از درون یک دختر بچه که سالهاست رنج را زندگی میکند و
معنی تمام زندگیاش به این ختم میشود"نان".
وقتی میخواهم کمی
پول به او بدهم به آرامی میگوید: " کاش بوتهایت رنگ میشد که رنگش میکدم
کاکا جان".
اینبار وقتی برای
خداحافظی دستم را دراز میکنم، دستش را به لباسش پاک میکند و دستم را محکم میگیرد،
لبخند میزند و میرود. در چند قدمی من با لبخند به مردی میگوید: " کاکا جان
بوتهایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"
مرد بدون اینکه
به او نگاه کند و ببیند لبخندش چهقدر زیباست میگوید: " برو بچیم، برو دگه
چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."
ستون آزاد
کنار سرک منتظر
موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد میشدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمیداد، گهگاهی
رانندهها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ میدادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود.
همه با سراسیمهگی به هر سو میرفت. در این میان دختر بچهای به پاهای عابران نگاه
میکرد و هر کسی که کفشهای قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف میکرد تا
کفشهایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را میشد از دور دید و
دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانهاش حس کرد.
با احتیاط از سرک
عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفشهایم افتاد، میخواست راهش را
کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان
جستجوگرش دستانم را دنبال میکرد تا داخل یکی از جیبهایم شود و پولی بیرون بیاید.
سلام کرد، میخواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد
کاکا جان".
"راحله
" ۱۳ ساله است، دختری
با چشمان قهوهای و پوست آفتاب سوخته و قدمهایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه
تا پلخشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان میرود. تیز هوش است و از سناش بیشتر
میفهمد.
از او پرسیدم که
آیا مکتب میرود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من
و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".
پدرش که کارگر
معدن زغالسنگ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دلتنگی
که فقط میتوان در چشمان یک کودک دید از پدرش میگوید."پدرم خیلی کم یادم
میایه، چون خیلی کم خانه میآمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان
خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"
وقتی او صنف سوم
میشود پدرش را از دست میدهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک میشود.
از برادر ۱۵ سالهاش میگوید
که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از
رستورانها پیش کاکای پدرش کار میکند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست
ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که میتواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت
میدهد.
مجبور میشوم از
او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف میکند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش
است میاندازد. میگوید" مادرم...، مادرم نمیتانه کار کنه. مه دقیق یادم
نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکاندار کرایه گرفته
بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما
بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه میکد. کاکایم میگفت، وقتی قالین ره برده که سر
بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."
مادرش بعد از آن
اتفاق دیگر نتوانستهاست از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه میرود به
اندازهای که بتواند خودش را تا حویلی خانهاش ببرد و تمام. راحله دختریاست که
با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکردهاست. از او در مورد
آخرین باری که خیلی خوشحال بوده میپرسم، با اشتیاق تمام شروع میکند." قبل
از آمدن طالبان بود، یک روز از پلخشک میآمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پولدار
بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوتهایشه رنگ کنم، او نماند که
رنگ کنم. وقتی طرف بوتهایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس
و موتر قشنگت نکده که بوتهایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی
گپ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."
راحله با هیجان
تمام از آن مرد یاد میکند و اینکه با آن یک هزار افغانی چهکار کردهاست "
مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یکتا برگر
گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."
وقتی از برادرش
حرف میزند، صدایش استوارتر از قبل میشود؛ انگار که هیچ چیزی نمیتواند جلودارش
شود و رنج را در نهایت از پا در میآورد. از آرزوهایش میگوید که بتواند، مکتب
برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.
وقتی میپرسم
زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازیهای کودکانه
گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگتر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم
بیچاره و بدبخت را بیان میکند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنجدانه
نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .
انتظار هر حرف
دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط میتواند
به نان فکر کند و به رنجهایی که هر روز مادرش میکشد، به برادرش که صبح بیرون میشود
شام به خانه میآید. با آن که خودش هم تمام روز کار میکند، باز هم اول به آنها
فکر میکند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله
هم یک دختر خانم است و یک زن.
ولی در این میان
به یک چیز دیگر هم فکر میکند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون میشود؛ که
با آن دل عابری را نرم کند تا او بوتهایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به
لبخندی فکر میکند که از درون یک دختر بچه که سالهاست رنج را زندگی میکند و
معنی تمام زندگیاش به این ختم میشود"نان".
وقتی میخواهم کمی
پول به او بدهم به آرامی میگوید: " کاش بوتهایت رنگ میشد که رنگش میکدم
کاکا جان".
اینبار وقتی برای
خداحافظی دستم را دراز میکنم، دستش را به لباسش پاک میکند و دستم را محکم میگیرد،
لبخند میزند و میرود. در چند قدمی من با لبخند به مردی میگوید: " کاکا جان
بوتهایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"
مرد بدون اینکه
به او نگاه کند و ببیند لبخندش چهقدر زیباست میگوید: " برو بچیم، برو دگه
چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."
ستون آزاد
کنار سرک منتظر
موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد میشدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمیداد، گهگاهی
رانندهها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ میدادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود.
همه با سراسیمهگی به هر سو میرفت. در این میان دختر بچهای به پاهای عابران نگاه
میکرد و هر کسی که کفشهای قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف میکرد تا
کفشهایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را میشد از دور دید و
دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانهاش حس کرد.
با احتیاط از سرک
عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفشهایم افتاد، میخواست راهش را
کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان
جستجوگرش دستانم را دنبال میکرد تا داخل یکی از جیبهایم شود و پولی بیرون بیاید.
سلام کرد، میخواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد
کاکا جان".
"راحله
" ۱۳ ساله است، دختری
با چشمان قهوهای و پوست آفتاب سوخته و قدمهایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه
تا پلخشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان میرود. تیز هوش است و از سناش بیشتر
میفهمد.
از او پرسیدم که
آیا مکتب میرود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من
و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".
پدرش که کارگر
معدن زغالسنگ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دلتنگی
که فقط میتوان در چشمان یک کودک دید از پدرش میگوید."پدرم خیلی کم یادم
میایه، چون خیلی کم خانه میآمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان
خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"
وقتی او صنف سوم
میشود پدرش را از دست میدهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک میشود.
از برادر ۱۵ سالهاش میگوید
که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از
رستورانها پیش کاکای پدرش کار میکند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست
ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که میتواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت
میدهد.
مجبور میشوم از
او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف میکند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش
است میاندازد. میگوید" مادرم...، مادرم نمیتانه کار کنه. مه دقیق یادم
نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکاندار کرایه گرفته
بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما
بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه میکد. کاکایم میگفت، وقتی قالین ره برده که سر
بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."
مادرش بعد از آن
اتفاق دیگر نتوانستهاست از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه میرود به
اندازهای که بتواند خودش را تا حویلی خانهاش ببرد و تمام. راحله دختریاست که
با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکردهاست. از او در مورد
آخرین باری که خیلی خوشحال بوده میپرسم، با اشتیاق تمام شروع میکند." قبل
از آمدن طالبان بود، یک روز از پلخشک میآمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پولدار
بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوتهایشه رنگ کنم، او نماند که
رنگ کنم. وقتی طرف بوتهایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس
و موتر قشنگت نکده که بوتهایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی
گپ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."
راحله با هیجان
تمام از آن مرد یاد میکند و اینکه با آن یک هزار افغانی چهکار کردهاست "
مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یکتا برگر
گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."
وقتی از برادرش
حرف میزند، صدایش استوارتر از قبل میشود؛ انگار که هیچ چیزی نمیتواند جلودارش
شود و رنج را در نهایت از پا در میآورد. از آرزوهایش میگوید که بتواند، مکتب
برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.
وقتی میپرسم
زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازیهای کودکانه
گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگتر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم
بیچاره و بدبخت را بیان میکند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنجدانه
نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .
انتظار هر حرف
دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط میتواند
به نان فکر کند و به رنجهایی که هر روز مادرش میکشد، به برادرش که صبح بیرون میشود
شام به خانه میآید. با آن که خودش هم تمام روز کار میکند، باز هم اول به آنها
فکر میکند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله
هم یک دختر خانم است و یک زن.
ولی در این میان
به یک چیز دیگر هم فکر میکند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون میشود؛ که
با آن دل عابری را نرم کند تا او بوتهایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به
لبخندی فکر میکند که از درون یک دختر بچه که سالهاست رنج را زندگی میکند و
معنی تمام زندگیاش به این ختم میشود"نان".
وقتی میخواهم کمی
پول به او بدهم به آرامی میگوید: " کاش بوتهایت رنگ میشد که رنگش میکدم
کاکا جان".
اینبار وقتی برای
خداحافظی دستم را دراز میکنم، دستش را به لباسش پاک میکند و دستم را محکم میگیرد،
لبخند میزند و میرود. در چند قدمی من با لبخند به مردی میگوید: " کاکا جان
بوتهایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"
مرد بدون اینکه
به او نگاه کند و ببیند لبخندش چهقدر زیباست میگوید: " برو بچیم، برو دگه
چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."
ستون آزاد
کنار سرک منتظر
موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد میشدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمیداد، گهگاهی
رانندهها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ میدادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود.
همه با سراسیمهگی به هر سو میرفت. در این میان دختر بچهای به پاهای عابران نگاه
میکرد و هر کسی که کفشهای قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف میکرد تا
کفشهایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را میشد از دور دید و
دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانهاش حس کرد.
با احتیاط از سرک
عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفشهایم افتاد، میخواست راهش را
کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان
جستجوگرش دستانم را دنبال میکرد تا داخل یکی از جیبهایم شود و پولی بیرون بیاید.
سلام کرد، میخواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد
کاکا جان".
"راحله
" ۱۳ ساله است، دختری
با چشمان قهوهای و پوست آفتاب سوخته و قدمهایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه
تا پلخشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان میرود. تیز هوش است و از سناش بیشتر
میفهمد.
از او پرسیدم که
آیا مکتب میرود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من
و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".
پدرش که کارگر
معدن زغالسنگ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دلتنگی
که فقط میتوان در چشمان یک کودک دید از پدرش میگوید."پدرم خیلی کم یادم
میایه، چون خیلی کم خانه میآمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان
خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"
وقتی او صنف سوم
میشود پدرش را از دست میدهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک میشود.
از برادر ۱۵ سالهاش میگوید
که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از
رستورانها پیش کاکای پدرش کار میکند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست
ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که میتواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت
میدهد.
مجبور میشوم از
او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف میکند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش
است میاندازد. میگوید" مادرم...، مادرم نمیتانه کار کنه. مه دقیق یادم
نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکاندار کرایه گرفته
بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما
بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه میکد. کاکایم میگفت، وقتی قالین ره برده که سر
بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."
مادرش بعد از آن
اتفاق دیگر نتوانستهاست از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه میرود به
اندازهای که بتواند خودش را تا حویلی خانهاش ببرد و تمام. راحله دختریاست که
با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکردهاست. از او در مورد
آخرین باری که خیلی خوشحال بوده میپرسم، با اشتیاق تمام شروع میکند." قبل
از آمدن طالبان بود، یک روز از پلخشک میآمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پولدار
بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوتهایشه رنگ کنم، او نماند که
رنگ کنم. وقتی طرف بوتهایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس
و موتر قشنگت نکده که بوتهایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی
گپ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."
راحله با هیجان
تمام از آن مرد یاد میکند و اینکه با آن یک هزار افغانی چهکار کردهاست "
مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یکتا برگر
گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."
وقتی از برادرش
حرف میزند، صدایش استوارتر از قبل میشود؛ انگار که هیچ چیزی نمیتواند جلودارش
شود و رنج را در نهایت از پا در میآورد. از آرزوهایش میگوید که بتواند، مکتب
برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.
وقتی میپرسم
زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازیهای کودکانه
گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگتر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم
بیچاره و بدبخت را بیان میکند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنجدانه
نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .
انتظار هر حرف
دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط میتواند
به نان فکر کند و به رنجهایی که هر روز مادرش میکشد، به برادرش که صبح بیرون میشود
شام به خانه میآید. با آن که خودش هم تمام روز کار میکند، باز هم اول به آنها
فکر میکند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله
هم یک دختر خانم است و یک زن.
ولی در این میان
به یک چیز دیگر هم فکر میکند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون میشود؛ که
با آن دل عابری را نرم کند تا او بوتهایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به
لبخندی فکر میکند که از درون یک دختر بچه که سالهاست رنج را زندگی میکند و
معنی تمام زندگیاش به این ختم میشود"نان".
وقتی میخواهم کمی
پول به او بدهم به آرامی میگوید: " کاش بوتهایت رنگ میشد که رنگش میکدم
کاکا جان".
اینبار وقتی برای
خداحافظی دستم را دراز میکنم، دستش را به لباسش پاک میکند و دستم را محکم میگیرد،
لبخند میزند و میرود. در چند قدمی من با لبخند به مردی میگوید: " کاکا جان
بوتهایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"
مرد بدون اینکه
به او نگاه کند و ببیند لبخندش چهقدر زیباست میگوید: " برو بچیم، برو دگه
چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."
ستون آزاد
کنار سرک منتظر
موتر ایستاده بودم، موترها پشت هم رد میشدند و هیچ کس به کسی اهمیت نمیداد، گهگاهی
رانندهها از دور به نشانهٔ سوار شدن چراغ میدادند؛ ولی هیچ لبخندی در میان نبود.
همه با سراسیمهگی به هر سو میرفت. در این میان دختر بچهای به پاهای عابران نگاه
میکرد و هر کسی که کفشهای قابل رنگ شدن پوشیده بود را با لبخند تعارف میکرد تا
کفشهایشان را برق بیندازد. از دور نگاهم کرد و لبخندش را میشد از دور دید و
دلگرمی را در چهرهٔ کودکانه و سرسختانهاش حس کرد.
با احتیاط از سرک
عبور کرد، من کفش کتانی پوشیده بود، تا چشمش به کفشهایم افتاد، میخواست راهش را
کج کند و دنبال کس دیگری باشد. صدایش کردم؛ با امیدواری خاص نزدیکم شد و با چشمان
جستجوگرش دستانم را دنبال میکرد تا داخل یکی از جیبهایم شود و پولی بیرون بیاید.
سلام کرد، میخواستم دستش را بگیرم؛ ولی دستش را نداد. گفت: " دستم رنگ دارد
کاکا جان".
"راحله
" ۱۳ ساله است، دختری
با چشمان قهوهای و پوست آفتاب سوخته و قدمهایی که هر روز از گولایی مهتاب قلعه
تا پلخشک را بدون هیچ خستگی به دنبال نان میرود. تیز هوش است و از سناش بیشتر
میفهمد.
از او پرسیدم که
آیا مکتب میرود، گفت: " امممم! تا صنف سه مکتب رفتم و وقتی پدرم کشته شد من
و لالای کلانم مجبور شدیم کار کنیم".
پدرش که کارگر
معدن زغالسنگ در ولایت سمنگان بوده و در اثر فرو ریختن معدن کشته شده، او با دلتنگی
که فقط میتوان در چشمان یک کودک دید از پدرش میگوید."پدرم خیلی کم یادم
میایه، چون خیلی کم خانه میآمد شاید سه چهار ماه یکبار. یادم است که تازه زمستان
خلاص شده بود که آمد، باز مره به مکتب برد و مدیر مکتب مره ثبت نام کد"
وقتی او صنف سوم
میشود پدرش را از دست میدهد و آرزوی معلم شدن راحله هم با پدرش دفن خاک میشود.
از برادر ۱۵ سالهاش میگوید
که او هم مثل راحله از صنف ششم به بعد نتوانسته است ادامه بدهد و حالا در یکی از
رستورانها پیش کاکای پدرش کار میکند. منتظرم از مادرش حرف بزند، انگار دوست
ندارد دربارهٔ او حرف بزند و حرفی که میتواند به مادرش ربط بگیرد را ناگفته قورت
میدهد.
مجبور میشوم از
او دربارهٔ مادرش بپرسم، گلویش را صاف میکند و نگاهش را به قوطی رنگ که در دستش
است میاندازد. میگوید" مادرم...، مادرم نمیتانه کار کنه. مه دقیق یادم
نیست چه وقت بود، ولی یخ بود مادرم قالین انداخته بود. از دکاندار کرایه گرفته
بود که قالین ببافد. یک روز مه خانه نبودم، وقتی آمدم کاکای پدرم هم ده خانه ما
بود، مادرم دراز کشیده بود و گریه میکد. کاکایم میگفت، وقتی قالین ره برده که سر
بام بالا کنه از سر زینه افتاده و کمرش شکسته."
مادرش بعد از آن
اتفاق دیگر نتوانستهاست از جایش بلند شود و کار کند، حالا به سختی راه میرود به
اندازهای که بتواند خودش را تا حویلی خانهاش ببرد و تمام. راحله دختریاست که
با رنج بزرگ شده و روحش جز رنج کشیدن به چیزی بهتر عادت نکردهاست. از او در مورد
آخرین باری که خیلی خوشحال بوده میپرسم، با اشتیاق تمام شروع میکند." قبل
از آمدن طالبان بود، یک روز از پلخشک میآمدم، یک مرد که فکر کنم خیلی پولدار
بود از موتر لوکس خود پایین شد؛ باز رفتم پیشش که بوتهایشه رنگ کنم، او نماند که
رنگ کنم. وقتی طرف بوتهایش دیدم خیلی پر خاک بود، باز برش گفتم کاکا جان حیف لباس
و موتر قشنگت نکده که بوتهایت پر خاک باشد، اگر پول میده نداری هیچ پول نَتی. همی
گپ ره که گفتم ایستاد شد و یک هزار افغانی برم داد."
راحله با هیجان
تمام از آن مرد یاد میکند و اینکه با آن یک هزار افغانی چهکار کردهاست "
مه رفتم اول بری لالایم یک تا چپلق با دوصد افغانی خریدم و برای خودم یکتا برگر
گرفتم؛ باز دیگرایشه ده مادرم دادم که برای کرایه خانه جمع کند."
وقتی از برادرش
حرف میزند، صدایش استوارتر از قبل میشود؛ انگار که هیچ چیزی نمیتواند جلودارش
شود و رنج را در نهایت از پا در میآورد. از آرزوهایش میگوید که بتواند، مکتب
برود و در آینده معلم شود و برای برادرش بایسکل بخرد.
وقتی میپرسم
زندگی از نظر او چیست، انتظار داشتم از او جواب کودکانه بشنوم، از بازیهای کودکانه
گرفته تا لباس و چیزهای دیگر؛اما او چیزی بزرگتر گفت. چیزی که سقف آرزوهای مردم
بیچاره و بدبخت را بیان میکند، بدون هیچ فکر کردن گفت: " زندگی برای مه پنجدانه
نان خشک است، اگر بتانم هر شب برای خانه نان ببرم زندگی است" .
انتظار هر حرف
دیگر را داشتم جز این، راحله دیگر کودک نیست. زندگی از او دختری ساخته که فقط میتواند
به نان فکر کند و به رنجهایی که هر روز مادرش میکشد، به برادرش که صبح بیرون میشود
شام به خانه میآید. با آن که خودش هم تمام روز کار میکند، باز هم اول به آنها
فکر میکند، این فقط کار یک زن است که بتواند دل بزرگ مثل این داشته باشد و راحله
هم یک دختر خانم است و یک زن.
ولی در این میان
به یک چیز دیگر هم فکر میکند، به لبخندی که از درون یک ویرانه بیرون میشود؛ که
با آن دل عابری را نرم کند تا او بوتهایش را برای جلا انداختن به راحله بدهد، به
لبخندی فکر میکند که از درون یک دختر بچه که سالهاست رنج را زندگی میکند و
معنی تمام زندگیاش به این ختم میشود"نان".
وقتی میخواهم کمی
پول به او بدهم به آرامی میگوید: " کاش بوتهایت رنگ میشد که رنگش میکدم
کاکا جان".
اینبار وقتی برای
خداحافظی دستم را دراز میکنم، دستش را به لباسش پاک میکند و دستم را محکم میگیرد،
لبخند میزند و میرود. در چند قدمی من با لبخند به مردی میگوید: " کاکا جان
بوتهایته رنگ کنم، ها کاکاجان...لبخند"
مرد بدون اینکه
به او نگاه کند و ببیند لبخندش چهقدر زیباست میگوید: " برو بچیم، برو دگه
چقه شله استی تو، برو...با عصانیت."
ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره صد و سه منتشر شد
http://rahaizanorg.blogspot.com/2022/04/rahaizan-shomareh-103.html