۱۳۹۶ مرداد ۱۶, دوشنبه

ای کاش هرگز هیچ جیز شروعی نمی داشت- مهرنوش معظمی گودرزی



این بار جکایت ان ویلون  است هنگامیکه نجوای امواج زندگانی بار دیگر  اورا در بر گرفت  انچنان او را به اشک ریختن وا داشت تا حدی که عقل و جان به او بیگانه و رمید ........
 سالها می گذشت و ویلون  هنوز  در کنج یکی از قفسه های این انباری ساز های از کار افتاده  قرار داشت ، گاه دست های  می امدند و او را برای تمرین با خود می برند و  همیشه این دست ها ناشیانه او را نه به  نوا ، بلکه عاجزانه  به جیغ جغدی زخمی  در می اوردند ، همه ان آماتور ها که می خواستند روزی سمفونی  بنوازند  و  رویایی رهبری ارکستری  اپرا را  داشتند ! ویلون روزی دور، دور در میان بانگ ، اشک ، آوازها سمفونی نواخته بود .  حال دیگر  از خاطر برده بود که زمانی با حرکت دستان  پر توانا دیوانه ای می شد و می نواخت که تندیس خود را بر  دل جاودانه می انداخت   حال  دیگر اندیشه آنرا  نداشت  .غصه ای نداشت. به همین عادت داشت ، به این سکوت ، عزلت .دیگر رویایی  نواختن سمفونی در ارکستر های بزرگ  برای همیشه  از او جدا شده بود .
دیگر در انتظاری لحظه ها را بو نمی کرد .این تلاطم و هیجان ساز زن ها  و ساز ها را در  روز های قبل از اجرا  با یاس پاس می داد مثل همان روز !  چشمانش  را همیشه  می بست  ، بی  اعتنا به ان غوغای خارج از اطاق  ،    در غروب های تنهایی زندگی که  به گردش حلقه بسته بود نشسته و آوازی را  با خود در خلوت می خواند . ان همه حرکت پاها ، دستها  و صحنه کشاکش مغزها ،رقابت  ماشه ها  را با او کاری نبود .در خود بود  و با خود بود و  چشم براه به  هیچ چیز ، چرا که  شک داشت که شاید   در اطاق  برای او و بخاطر او باز  خواهد شد .چرا که در ان باور بود که  هیچ دستی با مهر  نیاز  او را  در ان غروب ها جستجو نمی کرد .
ای کا ش هرگز هیچ چیز شروعی نمی داشت 
ویلون در خیال خود غوطه ور و سرگردان یادها بود  در   حال و هوایی آنجا  ، آن عزلت دورافتاده ز جهان بیرون،  خاموش ، که  یکباره تکانی شدید  خورد ، ،  ، چشم ها را گشود ، دمی نگاه کرد  به  دستانی که او را از جعبه بیرون میآورند  خیره ماند ، پر ز التماس ، از .فکر انکه دوباره  او را به جیغ  بکشانند  لال شد  ، خالی از صدا  شد .....اما دست ها او را آرام نوازش می دادند   و ان  گرد و غبار  مونس  روز های سرد و لحظه های خالی از  نفس  را  پاک میکردند ،  صاحب دستها ، ان مرد نگاهی بر  ویلون ، لبخندی. بر  او   و    ماشه را بر او  کشید   و  دست دیگر  مرد خیلی ارام  ، ارام  و  به نرمی جلبک  های سبز  بهاری  بر پیکر او  لغزید و با سیم های او و پیکر لرزان او   به بازی   شدند  بی  شتابی ، یک نزدیکی  بود ، یک کنجکاوی   بر  ویلون  بود !  ویلون لذتی از دست ها می گرفت .سر بلند کرد و در چشم های  ان دست ها خیره ماند ، چه شعله ای  ، چه آرامشی بر او به جاری بود .در میان نوازش دست ها و اشعه چشمان مرد  سرگردان مانده بود  .. رویش زندگی  را احساس میکرد .قلب او می زد ، تند ، تند در ان زیر سبنه سوزان.  در حال رفتن بود  .می دید که دست های مرد  گره سکوت او را  با  آن  آهنگ دلنشین   بر خاسته از یاد های خاکستری          می گشود  ، می دید که از   ان اتاق تاریک   خارج می شد ، می دید که در هیاهوی  سالن کنسرت   در دستان مرد می چرخید .  پس چیست این ترس ؟ هراس ،؟  و  این همه  زاری  و یک گرما ی نا آشنا ؟  . و دهنده همه این آشفته احساس در اویلون   ان مرد بود با دست ها یش !  ویلون خود را نزار و بس ضعیف می‌دید که شاید با یک فشار دست مرد خواهد مرد ، فقط با  یک فشار ان بدن نحیف تلف می شد .
ای کاش هرگز هیچ چیز شروعی نمی داشت !

. لیک مرد  لبخندی میزد لطیف .و ویلون داغ شده بود از سراب آرزو..  .اما شاید  ان سن سالن کنسرت ویولون را خانه نبود و ان ویلون  های شیطان پرشور همنشینی برای او  نبود .باید به عزلت خود پناه می برد ..خانه او هما ن پستوی تاریک انباری ساز های از کار افتاده بود .
  ای کاش  هرگز هیچ چیز شروعی نمی داشت  !
اما  ا رکستر اماده  اجرا یک سمفونی  بود ، . مرد به جلوی سن رفت ، التهابی در وجود هر دو به فوران بود .مرد   دستش بر بدنه ویلون به حرکت در امد ، نجوا ی  در گوش ویلون و در رگهای او پیچید :
وحشیانه   با هم این راه را می رویم !
غوغایی بود .مردمی بسیار به گوش بودند ، ان چشم ها ، ان انتظار ها . آغازی نو در راه بود در ویلون ، در قلبش !  در  روح و روانش بهاری ژرف باز میگشت ،  در رگهای او شیرینی خواستن بود ، تمتای تماس دست های مرد  با او ، نزدیک شدن ماشه به قلب و  شکستن سکوت وجودش  .در بغض می دید که  که صدا در سالن بزرگ  بر فراز  گوش های که اوا را  به  بلعیدن  بودند   پرواز می کرد    موجی می زد  و از گوش ها به دل ها و آنجا بوسه ای می کاشت . .ویلون و دستها بی پشیمانی ، بی درک زمان در هم می امیخته  بودند و ان سمفونی عشق را.  می نواختند .ویلون حیرت ، حیرت را در جمعیت   می  دید. در هیاهوی غریو دست زدن ها را  می شنید  که از خاموشی گور فراموشی  روز  دوباره به  قلمرو  زندگی باز گشته بود  ، به نواختن سمفونی وحشی عشق ، به زنده بودن  ، نفس کشیدن ، زندگی را لمس کردن !
و  بودن ... بودن !.
ای کاش هرگز هیچ چیز شروعی نمی داشت !
پس از اتمام کنسرت و هلهله مردم  مرد ویلون را در ان کمد بزرگ سازهای ارکستر های بزرگ قرار داد  اکنون ویلون به خانه ای نو  می رفت   ، اکنون در آشیان گرم  ، دوردست از دیروز ها شب را از روز جدا می کرد  .اما   چشمان ویلون به سوی مرد و دست هایش بود  . با نگاه او را  فریاد میزد ، او را  می خواند ، با هم به پیکار ی   رفته  بودند .به هنگام سمفونی یکی شده بودند .  این هنگام شادی اندو بود ، با هم !   فردا ها  و  سمفونی ها ی دیگری  ویلون  و مرد را با هم پیوند  می دادند    اما ، اکنون  ویلون مرد را دید که با  ساک  سفری در دست دور می شد. ، می رفت ، می رفت ، شاید برای همیشه  سالن و او را ترک می گفت !
ویلون در قفسه نو و در  زیر داغی  سخنان  تحسین  مردم ، در خیرگی نگاه ها   سرما را گرداگرد خود احساس می  کرد و  به مردن  می  اندیشید  و با خود  زمزمه  کرد که 
ای کاش هیچ چیز   شروعی نمی داشت  !

و  ارام  گریست ، ان قطره های اشک در سکوت  سبز بهار ویلون می بارید  ، چه تلخ و پر غصه ! ویلون نمی دانست که برای چه گریه  میکرد، برای چه !

ای کاش که هرگز   هیچ چیز شروعی نمی داشت  !






هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر