۱۳۹۴ اسفند ۱۳, پنجشنبه

آن مرد می تواند... - سعید محمدی


    صبح سرد یک روز زمستانی بود. از همان لحظه ی بیدار شدن می دانست که می خواهد کار بزرگی انجام دهد. عزمش را جزم کرده بود که این بار همه ی دقت و توانش را بگذارد تا این مأموریت را به درستی انجام دهد. خودش را به آنجا رساند و آماده شد. آماده ی کاری بسیار حساس. امروز باید به هر قیمتی که شده به هدف می زد. نباید افتضاح دفعات قبل را تکرار می کرد. کوچکترین لرزشی در دستانش می توانست همه چیز را خراب کند. به خوبی می دانست که چند میلیارد نفر از این موهبت برخوردار نیستند. البته می دانست که آن چند میلیارد نفر لزوماً حسرتش را هم به دل ندارند اما همین که می دانست او یکی از کسانی بود که این توانایی را داشت، به او دلگرمیِ خاصی می داد. فقط خدا می داند در آن لحظه چقدر به خودش می بالید. گویی "نوبل"ِ توانایی های خارق العاده را دریافت کرده بود. با این دلگرمی ها سر جای مخصوص ایستاد. به نشانه فکر می کرد؛ به هدف و به هدف گیری. با خودش گفت: این بار دیگر خطا نمی کنم. چشم هایش را کمی مالید تا بهتر ببیند.
    هوای محیط کمی سرد بود اما نه به سردیِ هوای بیرون. بخار دهان کم و بیش نمایان می شد، اما اراده به اتمام کاری که به انجامِ موفقِ آن نیت کرده بود گرمش می کرد. گرمای درونی و اصلی پس از انجام کار بود. حتی فکر کردن در باره ی آن حسِ شیرین به او لذتی آسمانی می داد. دستان قدرتمندش را آماده کرد و آن "وسیله" را در دست گرفت. یاد پدر مرحومش افتاد، اولین کسی که این کار را به او یاد داده بود. و چقدر به پدرش می بالید همانگونه که پدرش به او. یادش آمد که پدرش گفته بود «تو یک مرد هستی و باید این کار را به درستی انجام بدهی». همچنین یادش آمد که از پدرش پرسیده بود چرا به خواهرش یاد نمی دهد. پدر پاسخ داده بود: خواهرت چنین توانایی ای ندارد. از آن روز به بعد همیشه خودش را از خواهرش بالاتر می دانست و او را تحقیر می کرد. یادش آمد قلباً خواهرش را دوست داشت اما چون یک "مرد" همیشه قوی است از آدم های ضعیف خوشش نمی آید. پدرش هم همیشه مادر و خواهرش را "ضعیفه" خطاب می کرد. با خودش گفت: حق داشت پدرم؛ نمونه اش همین تواناییِ حیاتی که آنها نداشتند.
    هدف را نشانه گرفته بود. اطراف را نگاه کرد.خیلی دوست داشت کسی این لحظه ی با شکوه را ثبت می کرد یا فیلم می گرفت. دوست داشت انسان های مهم و رده بالایی را دعوت می کرد تا شاهد این لحظه ی به یاد ماندنی و این تجربه ی ناب باشند. اما امکانش نبود؛ چون زمانی نمانده بود. بی تاب بود. دیگر نمی توانست صبر کند. هر لحظه ممکن بود زمان مناسب فرا برسد. منتظر بود تا نتیجه ی تلاشش را ببیند و لذت ببرد. نیاز به انجام کارِ فیزیکیِ خاصی نبود. تنها اراده ای پولادین می خواست تا دستور رها سازی به سمت هدف را صادر کند. اراده ای امپراتوروار که تنها از یک مرد واقعی بر می آمد.
    و سرانجام لحظه ی باشکوهِ خلق حماسه فرا رسید. این بار به هدف خورد و صدایی دل انگیز در اطراف پیچید. صدا، همچون نجوایی روحانی و شاعرانه دلش را جلا می داد. پژواکش همه جا را گرفته بود. چشمانش را بست و نفسی عمیـــــــق و رضایت مندانه کشید. لبخندی بر لبش نشست، طوری که طول سبیلش دو برابر شده بود. در خلسه ای شیرین و عمیق فرو رفته بود، همچون رئیس قبیله ی سرخپوستان که با ارواح نیاکانش نجوا می کرد و در باره ی آینده ی جنگ با متجاوزین اروپایی، از آن ها پیشگویی می خواست! این کار و این توانایی، که او را از میلیاردها انسان برتر می ساخت، کمتر از کار آن رئیس قبیله نبود. معنی کلام پدرش را اکنون می فهمید و "ضعیفه" بودن خواهرش را. چه توانایی بزرگی؛ چه موهبت ممتاز و ارزنده ای. خواست شکری بر زبان جاری سازد اما با خودش گفت "شاید وقتی دیگر". هنوزشراره های شیرینِ شعفِ ناشی از هدف گیریِ صحیح در چهره ی مردانه و خشنش نمایان و شعله ور بود و برای لحظه ای لطافتی بر آن نشسته بود که ترکِش هایی به پاهایش اصابت کرد. فهمید که این بار هم دستش به خطا رفته و در لحظات آخر باز هم کار خراب شده؛ شاید از رضایتِ بی جا! لحظه ی دردناکی بود اما دردی درونی. با خودش گفت: اَه! باز هم آخرش خراب شد. اما هنوز هم از ته دل از داشتن این توانایی خوشحال بود و پوزخندی نازیبا بر لبانش باقی ماند.

   به سمت آشپزخانه رفت تا صبحانه ای که همسرش آماده کرده بود را بخورد و یک روز دیگر را مثل روزهای قبل آغاز کند. هنگام میل کردن صبحانه ی آماده هنوز به این توانایی فکر می کرد و عمیـــــقاً خوشحال بود که می تواند "ایستاده بشاشد"؛ اما یادش رفته بود که نه سیفون را کشیده بود و نه دستش را شسته بود. 


ماهنامه رهایی زن سری سوم شماره چهل و سوم




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر