۱۳۹۹ خرداد ۱۲, دوشنبه

قرنطينه ...قسمت سوم

فرخنده  آشنا


در برگشت به سلول نادري همچنان خط و نشان ميكشيد .هيج چيزي نمي فهميدم.حرف هاي صبحي در گوشم تكرار ميشد: "...ميدهم برادران پاسدار كاري با هات بكنند كه حرف زدن هم يادت برود"يعني چي؟ ايا ميخواهند به من تجاوز كنند؟به سلول رسيديم و نادري مرا هل داد به داخل سلول .من خيلي شوكه شده بودم .با خود فكر ميكردم كه اگر تجاوز بكنند من چكار ميتوانم بكنم .رفيقي با مورس پرسيد : "ف جان برگشتي؟"من با بي حوصلگي زير لب گفتم :آه،شما ديگه چي ميخواهيد ؟ " دوباره مورس زد برگشتي؟ ميدانستند كه برگشته ام ولي در واقع ميخواستند بدانند كه ايا حالم خوب است و چه بر سرم امده است .با خودم گفتم كه اينها حالا ديگه ول كن نيستند . به همين خاطر با بيحوصلگي زير در دراز كشيدم و مورس زدم . من خوبم .مسئله اي نيست . فعلا باي .اما از خودم پرسيدم ايا واقعا من خوبم ؟ و اشگ هايم جاري شد .با خودم فكر كردم : يعني چه؟ چرا من اينقدر ترسيده ام؟ به خودم دلداري دادم كه هيچ غلطي نميتوانند بكنند.اگر بخواهند تجاوز كنند من با چنگ و دندان از خودم دفاع ميكنم تا جايي كه بميرم . واي اگر دست و پايم را ببندند چه؟ باز فكر كردم كه بعدش ميتوانم خود كشي كنم. آرزو كردم كه اي كاش پدرم زنده بود و پدر اينها را در مياورد. صورتم را شستم كه مبادا نگهبانان يكباره در سلول را باز كنند و متوجه حالت من بشوند. اما نميتوانستم جلو جاري شدن اشگ هايم را بگيرم . دلم براي خودم مي سوخت و براي خودم گريه ميكردم .جايم را انداختم كه بخوابم تا در صورت كنترل از دريچه سلول در حال خواب باشم .در جايم دراز كشيده بودم ولي خوابم نميبرد .پا هايم به شدت سنگين و كرخت شده بود و و حتي نفس كشيدن هم برايم مشكل شده بود با خودم گفتم : چرا بايد روحيه ات را از دست بدهي . هنوز كه اتفاقي نيافتاده است. تا صبح خوابم نبرد .صداي چرخ گاري صبحانه را شنيدم و از جايم بلند شدم . خوشبختانه صبح ها فقط كمي لأي در سلول را باز ميكردن و يك ليوان جاي و تكه اي نأن و پنير ميدادن و كلا زنداني را نگاه نميكردن و ما هم فقط دست ها را مي ديديم. چه خوب اينجوري چشم هاي ورم كرده مرا نمي بينند.نان و پنير را كناري گذاشتم و فقط چاي را خوردم .به خودم دلداري دادم كه دختر نترس !پا شو سر و صورتت را اب بزن .دست و صورتم را با اب سرد شستم و شروع به قدم زدن در سلول .با خود فكر ميكردم كه ان شادابي و جست و خيز و مورس زدنها و سر به سر گذاشتنم با ديگر رفقاي هم بند و سلام هاي صبگاهي با صداي بلند چه شد؟به زحمت جلو گريه ام را گرفتم .هي سلول را در نورديدم و درنورديدم و تلاش كردم تهد يد هاي صبحي را از ذهنم پاك كنم .باز صداي چرخ غذا مرا به خود اورد . بدون نگاه كردن به نگهبانها غذايم را گرفتم . ترس داشتم كه مبادا به طرز نگاه كردنم ايراد بگيرند و دوباره مرا پيش صبحي ببرند .وقتي نگهبان در را بست نفس راحتي كشيدم .اشتها نداشتم . غذا را كناري گذاشتم و باز راه رفتم و راه رفتم .طول سلول فقط سه قدم بود ولي مي پيمودم و مي پيمودم .تمام بدنم درد ميكرد. انگار بر اثر يك فشار بيروني داشتم در خودم مچاله ميشدم .مهوش از طريق مورس اطلاع داد كه بيا.دراز كشيدم زير درب سلول .روبرويي ها چند نفري در حال مورس زدن بودند . پروانه شعباني هم زير در بود .مهوش پرسيد خوبي ؟سر حالي ؟گفتم :كمي گردنم درد ميكند .و دوباره اشگ هايم جاري شد.مهوش مورس ميزد و من متوجه نميشدم و در خواست ميكردم كه دوباره تكرار كند.او متوجه حالت من شد و گفت :"ف جان برو استراحت كن .حتما خوب ميشوي ."مثل يك جسم بي جان خودم را از زير در سلول كنار كشيدم.انگار داشتم مي مردم.به خودم نهيب زدم يعني چه دختر ؟تجاوز هم يك شكنجه است .چرا قبل از اينكه انها تو را بكشند خودت را نابود مي كني ؟ چرا بايد از اين تهديد اينقدر بترسي؟تو كه همه شكنجه ها را پشت سر گذاشته اي و جان رفقايت را به خطر نيا نداخته اي .حالا ديگر اطلاعات نمي. خواهند .خيلي هم خطرناك نيست .در ضمن ،در صورت تجاوز ميتواني خود كشي كني .پس دختر ببين راه حل هم هست ..... ادامه دارد


ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره هشتاد و دو 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر