۱۳۹۹ آبان ۹, جمعه

قرنطينه.... قسمت پنجم

 
فرخنده آشنا

ناگهان صداي خوش دمير (شهلا) از بازداشتي هاي كرج بلند شد. از اپراي كوراوغلي ميخواند . صداي دلنشين دمير مرا به ياد خاطره خوش دوران كودكي انداخت. شب هاي زمستان دور كرسي و آواز كوراوغلي كه پدرم ميخواند.به زير در سلول رفتم و دراز كشيدم .اواز دمير جان تازه اي در من دميد. چشم هايم را بسته بودم و صدا را نفس مي كشيدم .آواز به پايان وسيدو هم بندي ها دمير را تشويق

كردند.من هم گفتم: زنده باد دمير ! نفس ات گرم دمير جان !خودم صداي خودم را شنيدم و اشگ هايم جاري شد.مهوش با مورس مرا صدا كرد.به او با مورس سلام كردم .اما جدول مورس در ذهنم به هم ريخته بود و سرعت قبلي در مورس زدن را نداشتم .او حالم را پرسيد .گفتم :خوبم در همين حين علامت خطر را رفيق ديدبان سر بند اعلام كرد.ما وضعيت عادي به خود گرفتيم .اين بار نگهبان عادله بود .گفت :"خجالت بكشيد .صدايتان تا بند بالا مي رود و مردها ميشنوند. اينجا كه كاباره نيست .من ميدانم كي بود اواز ميخواند.خودم ميدانم چكارش كنم . حالا چشم ما را دور ديديد ؟"جمعه ها تلويزيون فيلم سينمائي نشان ميداد و نگهبان ها هميشه ان را نگاه مي كردن و به بند نمي امدند.ما هم در اين فرصت يا شب شعر داشتيم يا كنسرت اجرا ميكرديم.و به اين ترتيب از سكون ملال آور عصر جمعه گذر مي كرديم . يكي از هم بندي ها با صداي بلند پرسيد :"عادله،فيلم سينمائي تمام شد ؟"عادله گفت :"خفه شو! مي دونم تو كي هستي؟"و شليك خنده بچه ها . من بعد از يك هفته با خودم كلنجار رفتن اولين گام رو به بيرون را برداشته بودم.با شنيدن اواز كوراوغلي با لهاي پرنده خيال من هم قدرت گرفت و باز از پنجره سلول به پرواز در امد.به ديدار همسايه ها رفتم .در كوچه در كنارشان نشستم و صحبت هاي زن ها از زندگي شان براي هم را شنيدم .هم بازي هاي دوران كودكي ام را دوباره ديدم .آن بازي عروس و داماد بچه هاي محل را دوباره به تماشا نشستم . ما كوچلو تر ها با گرفتن چند تا كشمش و اب نبات در عروسي چقدر خوشحال مي شديم .خاطره يكي از عروسي ها با تمام جزئيات همچون فيلمي از ذهنم گذشت .من شش ساله بودم .دختر هاي بزرگتر يك بازي عروس و داماد را ترتيب داده بودند. مراسم عروسي در حياط ما بود . يك فرش پهن كرده بوديم و دو تا پيت حلبي (صندلي عروس و داماد ). چادر گدار مادرم را طوري دور عروس پيچيده بودند كه مانند لباس عروس شده بود. تمام مراسم عروسي از خواستگاري ،ديدن عروس،حنا بندان شب عروسي و اوردن عروس، يك به يك به جا اورده مي شد .عروس را از خرابه پشت خانه ما با نواختن يك قابلمه كه حكم دايره را داشت مي اوردند. ما هم بچه هاي قد و نيم قد كه مثلا مهمان عروسي بوديم شادي كنان دست ميزديم .و احساسمان هم اين بود كه واقعا در يك عروسي شركت كرده ايم .در گوشه حياط با چادر يك حجله براي عروس و داماد درست كرده بودند.بعد از رقص و شادي كودكان و تقسيم تنقلات عروس و داماد را راهي حجله كردند .ما هم كه شيريني ها را گرفته بوديم زديم به كوچه براي بازي كردن .يكباره صداي داد و بيداد از حياط مان بلند شد .بطرف حياط دويديم كه تا ببينيم چه شده است . اما معلوم شد كه دعوا واقعي نيست بلكه بخشي از بازي است .حالا

ميخواستندعروس را پس بفرستند .ميگفتندعروس "پوچ"از آب در امده است . من با كنجكاوي تمام دعوا و بگو مگو ها را در ذهنم ضبط ميكردم .ميخواستند سر عروس را بتراشند.و او را بر عكس سوار خر كرده و به خانه پدرش بر گردانند. و بايد به گردن خر هم زنگوله هائي بياويزند كه صدايش در ده بپيچد تا همه بشنوند.به داماد كه داشت تند تند خروس قندي ميك ميزد ميگفتند اين را ميبري به دهشان و تحويل برادرهايش ميدهي و ميگويي : بي غيرت ها ،اگر شرف داشته باشيد اين بي ناموسي را به گردن نمي گيريد.داماد هم با تكان دادن سر حرف هاي انها را مي پذيرفت .خر هم يك دختري بود كه چوبي را كه رويش پارچه كشيده بودند سوار شده بود.هر كسي به عروس چيز هايي ميگفت .مادر شوهر داشت به سر و رويش مي زد و ميگفت:من اين همه خرج كردم .بيچاره پسرم را گول زدند.ينگه هم كه هيچ چيزي ندارد بگويد."ينگه هم ميگفت :واي دختر رويت سياه ،مرا هم رو سياه كردي" من كه شش سالم بود سر در نياوردم كه داستان چي هست و دوباره به بازي در كوچه برگشتم .فردا كه زنها در كوچه نشسته بودند .زن اقا سيد (كارگر كارخانه آردل )به ديگر زنها معترض بود كه چرا بچه ها دختر او را عروس كرده اند ؟و چرا آبروي دخترش را ميخواهند ببرند ؟ ...ادامه دارد



ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره هشتاد و شش
http://rahaizanorg.blogspot.com/2020/10/rahaizan-shomareh-86.html

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر