۱۴۰۳ اسفند ۱۰, جمعه

بمناسبت ۲۱ فوریه روزجهانی زبان مادری


نوری شریفی

 

امروز روز اول مدرسه است ومن شوق بی وصفی در رفتن به مدرسه از خود نشان می دهم. شاید صد بار کیفم را باز و بسته کرده ام که مبادا چیزی از آن کم شده باشد، اگرچه بجز یک قلم،پاک کن، تراش و یک دفتر چهل برگ چیز دیگری درون آن نبود. آنقدر


اضطراب وارد شدن در محیطی جدید در من بالا گرفته بود که حتی قادر به خوردن صبحانه نبودم. مادر با سرو صدای من از خواب بیدار شد و در حالیکه سعی می کرد چشمان خود را باز کند تا بفهمد چه کسی بیدار شده و همزمان با دستان حنایی اش موهای فرفری زیبایش را زیر مقنعه عربی میبرد و آن را دور سر خود می پیچید، با لهجه ای که کلمات فارسی را هم عربی تلفظ می کرد، با تعجب پرسید: چی شده الان بیدار شدی خیر باشه عینی۱؟ در همین اثنا چشمش به لباس مدرسه ام افتاد. روپوش آبی،جوراب سفید،روبان سفید و کفشهای مشکی با کیفی که نوهم نبود ولی مادر آن را تمیز و برق انداخته بود. در آن شرجی مهرماه آبادان عرق می ریختم اما با لبخندی به پهنای صورت به او نگاه می کردم. بدون مکث گفت: آها امروز روز اول مدرسه ات است و در حالی که به بیرون نظری می انداخت ادامه داد: ولی الان که خیلی زوده ننه! و همانطور که کتری را از بشکه آب کنار دستش پر می کرد ادامه داد؛ هوا هم هنوز روشن نشده و کتری را روی بخاری گذاشت. من با هیجان گفتم: ترسیدم دیر شود خوابم ببرد، به همین خاطر تا صبح بیدار ماندم. مادر با تعجب و در حالی که دست روی دهانش گذاشته بود و با گفتن هیس آرام حرف بزن بقیه بیدار می شوند، به من اشاره کرد که بنشینم و صبحانه بخورم. برای خوردن هیچ چیز اشتهایی نداشتم، البته ما هم همه چیز برای صبحانه نداشتیم. هر روز نان وپنیر و چای شیرین بود و گاهی هم مادر برای مقوی بودن صبحانه، خرما در سفره می گذاشت که معمولا سریعتر از چیزهای دیگر تمام میشد.اکنون بیش از هر زمان دیگری دلم میخواست هوا روشن شود. در افکار خود غوطه ور بودم. تصویری از مدرسه و معلم و شاگردان برای خودم ساخته بودم بر اساس حرفهایی که ابراهیم برادربزرگترم با دو سال اختلاف سن، به من گفته بود. محوطه ای باز که حیاط مدرسه نام داشت و زنگ تفریح میشد در آن با بچه های دیگر بازی کرد.اما داخل مدرسه یک عالمه کلاس بود که آنجا دیگر اجازه نداشتیم بازی کنیم. هر کلاس پر بود از نیمکت ها و میز که ما آنجا می نشستیم و بعد از اینکه معلم وارد میشد با برپا گفتن، ما بلند می شدیم و با برجا گفتن دوباره می نشستیم. سپس به ما کتاب می دادند و درس می خواندیم ولی همیشه باید سر کلاس ساکت باشیم اگرچه بعضی از بچه ها اینطور نبودند.

یک خرما در دهان گذاشتم و مشغول جویدن آن بودم که لمس دستان مادر بر روی شانه ام مرا بخود آورد. ‍‍

« کجایی ننه؟ چایی ات را بخور! کم‌کم باید تو را به مدرسه ات ببرم.»

من از جا پریدم.

« من آماده آم» این جمله را با اضظراب بر زبان آوردم.

« پس چته ننه؟ آرومتر عزیزوم! اینقدر بری مدرسه که دیگه دلت نخواد صبح ها از جات بلند بشی.» مادر این حرفها را با لبخندی بر لب به من میزد. اگرچه هیچگاه اینگونه نشد و من هنوز در شصت سالگی هم عطش نشستن پشت میز مدرسه را دارم.

بالاخره زمان حرکت فرا رسید. تمام طول راه انگار پرواز میکردم، مادرم که ایستاد منهم ایستادم و فهمیدم مدرسه اینجاست. مادر نیمه عربی نیمه فارسی گفت : بقیه شو ۲انت روحی عینی! منو داخل راه نمیدن.» دستی روی سرم کشید و رفت. نفس عمیقی کشیدم و وارد شدم. بزرگی حیاط مدرسه انگار چندین برابر توصیفات ابراهیم و پراز بچه هایی بود که بعضی ها گریه و بعضی هاشون فقط نگاه میکردند، بعضی ها هم شیطنت را از امروز شروع کرده بودند. بعضی از دانش آموزان پدر ومادرهایشان را نیز در کنارشان داشتند. با خود فکر کردم که چرا مادر گفت که او را راه نمی دهند؟ آیا از مقنعه عربی اش خجالت می کشید یا از زبانش؟

هر کلاس را در صفی قرار دادند و به داخل هدایت کردند. أقایی با چهره ای بسیار جدی که ترس در دل آدم می انداخت از من پرسید : کلاس اولی هستی؟ گفتم : ها

با چوبی که در دست داشت به کیفم زد بطوریکه بخشی از ضربه هم به دستم خورد ولی جرآت نکردم حتی آخ بگویم . او با لحن خشنی گفت : ها چیه؟ بگو بله!

 منهم با ترس گفتم بله

وارد کلاس شدیم. همه جا پر از نیمکت و میز بود همانطور که ابراهیم گفته بود. هر کسی روی نیمکتی نشست و منهم که ذوق داشتم جایی بنشینم که معلم را خوب ببینم بر روی نیمکت اول نشستم. دو دختر کنارم بسیار تمیز وموهایشان هم صاف و مرتب بود. من بلافاصله دستی به موهایم کشیدم چراکه صبح آنها را با شانه ای که دندانه های آن یکی در میان شکسته بود و کمی آب، شانه کرده بودم. کمی بعد خانمی که قد نسبتآ کوتاهی داشت با اینکه کفش پاشنه بلندی هم پوشیده بود وارد کلاس شد. پیراهن توری سفیدی تا سرزانو پوشیده، موهای سیاهش را روی شانه های لاغرش ریخته و چتری هایش روی ابروهایش را هم گرفته بود.چهره جوانش مرا سخت مجذوب خود کرده بود. از زیبایی و عطر خوش او، مست و مدهوش شدم و تمام مدت خیره به اومی نگریستم. فهمیدم معلم است.آن لحظه شغل آینده خود را انتخاب کردم، من معلم میشوم.

خود را اینگونه معرفی کرد: من خانم سلطانی معلم شما هستم.

بعد دفتر بزرگی از روی میز برداشت،آن را باز کرد و نگاهی به همه ما انداخت و با اشاره ای به میز جلویی کناری ما ادامه داد: «از اینجا بترتیب از شما میخواهم اسم و فامیل خود را بگویید تا من یادداشت کنم.» اینرا با چهره ای جدی گفت. قلب من تند تند میزد تا زمانی که به میز ما رسید.

« اسم و فامیلت را بگو» با لحنی بدون کمترین مهربانی اینرا به من گفت، با چهره ای که کاملا درهم بود. من دستی به موهایم کشیدم چون احساس کردم شاید نامرتب بودن آن، او را ناراحت کرده است.

آرام و با احتیاط انگشت اشاره ام را مثل بقیه دخترها بالابرده و گفتم: اجازه خانم اسم من نوری و فامیلم شریفی است.

چهره اش حالتی پرسشگرانه رو به تحقیر بخود گرفت و تکرار کرد: نوری؟!!!!! این دیگه چه اسم مسخره ایه؟ اینکه اسم پسرونه است و بچه ها خندیدند.

آرزو میکردم به میز بعدی برود، تمام بدنم عرق کرده بود و بغض راه نفسم را گرفته بود.

« نکند تو عرب هستی؟» به چشمان من خیره شده بود و در حالیکه تمام نیرو و تمرکز خود را گذاشته بودم که اشکهایم سرایز نشود با خشم و اندوه جواب دادم: بله خانم! پدر و مادر من عرب هستند.

  آنچنان از پاسخ من برآشفته شد که چهره اش را در هم کشید و با صدایی که به جیغ کوتاه می مانست گفت : «اگر یکبار دیگه با این لهجه صحبت کنی به کلاسم راهت نمیدم حالا هم بشین و تا وقتی یاد نگرفتی درست صحبت کنی ساکت بمون.»

از مدرسه تا خانه می دویدم و گریه و گاه جیغ میزدم. کاملا از خاطرم رفته بود که مادرم تآکید داشت جایی نروم تا او بیاید ولی نمی دانستم به کجا میروم فقط میرفتم. می بایست از خودم دور میشدم اما مگر میتوانستم. انگار چون مثل بقیه نبودم ارزشی نداشتم. بیزاری از خود، جایی که بزرگ شدم،پدر و مادری که داشتم، زبانی که با آن صحبت میکردم و همه آنچه بودم باعث سرافکندگی ام شده بود. زبان من هویت من بود چرا نباید دیگر با آن سخن میگفتم؟ کودکی را با اینهمه سؤال بی جواب رها و سرگردان بحال خود واگذاشتند و آن سیستم معیوب همچون دیگر بخشهای سیستمهای استبدادی و ایدیولوژیکی هیچگاه پاسخی برای چگونگی حفظ ارزشهای فرهنگی هر نسلی نداشت.

اصلاح و تغییر زبان مادری به نفع حاکمانی که در  طول تاریخ ایران، زبان رایج را خود تعیین می کردند.حاکمانی که تنوع فرهنگی و زبانی را تاب نمی آورند.

اما من تا زمان احقاق حقوق انسانی و حاکمیت دموکراسی با پاس داشتن زبان مادری ام همچون بسیاری از مبارزان راه روشنایی می جنگم، در حالیکه هنوز در مرگ شادی درون کودکی ام و شادی درون بیشمار کودکان کرد،لر،بلوچ و ترک زبان سوگوارم.


ماهنامه شماره یکصد و بیست وهشت رهائی زن

 - زنده باد هشت مارس - روز جهانی زن

https://rahaizanorg.blogspot.com/2025/03/zendebad8marszanzendegiazadi.html



 

 

  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر