ناهید محمدی
دور شدم، از همهٔ نقشههایی که سالها پیش برای آیندهام کشیده بودم
دور شدم. از همهٔ قولهایی که به خود داده بودم، از خودم و آرزوهایم دور شدم.
بارها شنیدم که میگویند زندگی همیشه آنطوری که ما میخواهیم پیش نمیرود، مگر من
از زندگی چه میخواستم؟ فقط میخواستم به مکتب بروم، درس بخوانم، آزاد زندگی کنم و
همهٔ اینها از من گرفته شد.
حالا مدتهاست که من دیگر نمیتوانم به مکتب بروم. دیگر نمیتوانم
آزاد زندگی کنم. من همهٔ حق و آزادی خود را به یکباره از دست دادم. دیگر نمیتوانم
با لباس مطابق میل خود در بیرون گشتوگذار کنم. فکر میکنم دیگر در زندگی حق
انتخاب هیچ چیزی را ندارم. زندگی آنطوری که سالها پیش فکر میکردم پیش نرفت.
درست است که فعلاً دیگر هیچ چیزی به خواستهٔ من نیست، ولی من هنوز امیدوارم
که روزی دوباره به مکتب برگردم و به همهٔ خواستههایم برسم. این سالهای اخیر،
سالهای خوبی را سپری نکردم، سخت بود، دشوار و غم انگیز بود. اما در کنارش دلخوشیهایی
داشتم؛ با وجود تمام محدودیتهایی که طالبان بر ما اعمال کردهاند، خانواده و
دوستان، یا انجام دادن بعضی کارهایی که به آنها علاقه داشتم. یاد گرفتم چگونه
بلند شوم، زانو نزنم، سر خم نکنم، از میان محدویتها سر بلند کنم و امید را در دل
خود زنده نگه دارم و برای خود دلخوشی خلق کنم.
یاد گرفتم از یک لحظه خوشی، هزاران لذت را ببرم. یاد گرفتم چگونه در
کنار دیگران باشم و پشت هیچکس را خالی نکنم و از این کشور غمگین و جنگزده، شادی
به جهان مخابره کنم و بگویم ما هنوز زندهایم، سخت تلاش میکنیم و پیروز خواهیم شد.
این سالها عزیزان زیادی از من کیلومترها دورتر سفر کردند و مهاجر
شدند. دور شدن از همهٔ آنها برایم سخت و غمانگیز بود. این رفتنها مرا شکستهتر
کرد، ولی به خود قول دادهام که شکست نخورم و هیچ رفتنی مرا خم نکند.
یک ماه پیش با دوستانم فریده و مائده بیرون رفتیم، با هم قدم زدیم،
کارهایی که در طول مدت دوستی نکرده بودیم را کردیم. بیشتر حرف زدیم، بیشتر به هم
نگاه کردیم و بیشتر خندیدیم. در مورد روزهای خوب گذشته صبحت کردیم و خاطرات شیرینی
را با هم مرور نمودیم.
راستش را بخواهید، فردای آن روز قرار بود مائده از ما کیلومترها دور
شود. دوستم قرار بود به سفر برود. سفری که معلوم نیست بازگشتی دارد یا نه! دلم نمیخواست
با او خداحافظی کنم. برایم سخت و غمانگیز بود دوست چندین سالهام از پیشم برود.
قبل از خداحافظی چند دقیقهای بود که دست دست میکردم. این پا و آن پا میکردم. میدانستم
که میخواهد برود و از درد، ناراحتی و اضطراب خلاص شود، اما از طرفی میفهمیدم که
نمیتوانست برود. فکر میکرد شاید آن چند لحظه بیشتر ماندن، چند لحظه بیشتر نگاه
کردن و لمس کردن، قرار است از دلتنگی بعدش چیزی را کم کند یا حداقل دلخوش باشد به
اینکه قرار نیست از حرفهای نگفته و کارهای نکرده پشیمان شود.
بالاخره هر دو همدیگر را به دست زندگی سپردیم و خداحافظی کردیم و این
بود تلخترین خداحافظی زندگی من. فقط خدا میداند چند خداحافظی سخت دیگر، چند آخرین
دیدار دیگر، چند آخرین آغوش دیگر در انتظار من هستند. شاید این سهم من که دخترکی
در میانهٔ نوجوانی است از زندگی نبود.
در این میانه اما من هر بار خسته از روزهای دشوار زندگی، پشت سرم را
نگاه میکردم، مادرم را میدیدم. پناهم را میدیدم. او به خاطر من سخت تلاش میکند
تا بتوانم خودم را به جای درستی برسانم و سر بلند شوم. هر باری که از زندگی ناامید
شدم، مادرم مثل یک زن قوی در کنارم قرار گرفته و گفتهاست که تو میتوانی، چون تو
دختر قوی من هستی. این سختیها میگذرد، تو نباید ناامید شوی. به راستی که تنها امید
من در این زندگی سخت و دشوار، خانوادهام است. با تمام سختیها من همچنان استوار
باقی ماندهام و خواهم ماند. به امید روزنهای در تاریکی.
ماهنامه شماره یکصد و بیست وهشت رهائی زن
- زنده باد هشت مارس - روز جهانی زن
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر