۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه

خورشید دگر بر سرزمین ما نمی تابد



خورشید دگر بر سرزمین ما نمی تابد
و ماه نیز بر شب تاریکمان نمی آید...
و تو رخساره شب در سرمای تنهایی...
این زمستان بدون تو به سر نمی آید...
این بهار با نسیمش از در نمی آید...
نمی آید...
تا دست سکوت را از دهانت برداشتی همه هجوم آوردند و تو را به ارابه مرگ بستند...
کاش تو در شوره زارسراب این تنهایی، دل به ناقوس بی رحم مرگ ندهی و مصون بداری لبخندت را، اندیشه ات را از نامردانی که زبانشان از انسانیت کوتاه است و دستشان به بی عدالتی دراز...
آری حق تو زنده به گوری نیست...
پرستوها را که زنجیر نمی کنند...
سی وچهار ساله شدی در پشت میله هایی که پنج سال از بهار زندگیت را در خود تا زد و تو هنوز لبخند می زنی به باورهای سیاهشان و می درخشی بسان مرواریدی که اسیر دست صیاد است.
تو گفتی از آنچه که جایی برای اکران نداشت ...
تو به تصویر کشیدی رویای صورتیه ما را که سالهاست هیچ رنگی ندارد جز خاکستری...
حق تو زنده به گوری نیست ...
دل بده به صدای مادرت به وفای همسرت... به عطر شب بوهایی که تو را چشم به راهند...
قاصدک ها را خوش خبر باد...
بعد این زمستان بهار باشد و تو در سرمای دستانشان نخواهی ماند...
تو سبز خواهی شد ...
این بهار بدون آزادی نباید... این امین بدون بهار هرگز...


بهاره شرفی

ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره سی و هفتم


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر