۱۳۹۴ فروردین ۲۴, دوشنبه

"نغمۀ آزادی..."




این جا که هستم بین این مرزهای کهن،در این خاکی که پدران من هویت مرا در آن حک کردند و خود را در آن خاک ،انسان بودن بسی عجیب است...
گویی در تضادی با کسانی که کنارت راه می روند...
مرزها همه در غل و زنجیراند،تنها میان بد و بدتر مرزی وجود ندارد و دور خوبی را حصاری کشیده اند که سخت می توان آن را در هم شکست...
بغضم می شکند از برای دستهایی که بر سر و سینۀ خود می کوبند...
بغضم می شکند از صدای زجه هایی که آزادی را فریاد می زنند...از برای کسانی که  می دانند،میفهمند اما در دوزخ سکوت به امید بهشت نشسته اند...
همه ایستاده اند و نگاه میکنند،گویی منتظر برد و باخت یک بازی اند...
بازیي که همه را به بازی گرفته است...
این تراژدی در طول قرن ها ست که در چند پرده اکران شده است و ما در این صندلی هایی که خاک گرفته اند،در میان غبار این جماعت دیدۀ پر از اشکمان را به گِل می نشانیم و باز دل به فردا می بندیم...
من خستۀ روزهای گذشته ام،دلگیر آن خنده های تلخ...در میان این جماعت با تبصره که پیشانی بر مهر می کوبند و خود را شریک خدا می دانند...
خدایا فریاد...فریاد...
آزادی در زندان استکبار است...
همه درها به رویش بسته است،جایی که پنجره هایش رو به آفتاب نیست...
حکمش را بریده اند...«اعدام»!!
خون ها به پایش ریخته اند...
این فریادِ درد، از گلوی این نسل بیرون می آید،که میداند،میفهمد و میبیند آزادی را که در خم یک خیابان، ماندگار می شود...
خدایا جای گله نیست.از ماست که بر ماست...


بهاره شرفی

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر