«سحر که حکم قاضي رود به سنگسارت
نماز عاشقي را به خون دل وضو کن»
هفت سنگ کودکی را یادت هست،وقتی به پرتو دستهای کودکانیمان تابش دادیم...
سنگ و سنگ...
سنگ روی سنگ بند نمی شود...
سنگهای رنگارنگ در ساحل های وصل ما در کیسه های کودکانه گرد هم جمع شدند... و یادت هست که سخاوت موج ها دستهای کوچک ما را خالی نگذاشت...
آن روزها که گنجشک ها را نگذاشتیم هیچ تیرکمانی نشانه برود...
آن روزهایی که سنگ روی سنگ بند نشد و ما سنگهایمان را کنار هم جا دادیم و برایشان طرح رفاقت ریختیم...
به یکباره چه شد... چه کسی به ناآگاه کلوخ بی رحمی را به میان ما پرتاب کرد...
سنگ ها که همیشه با ما مهربان بودند...
چه شد که هیچ تبصره ای ما را به تعالی هیچ خدایی نکشاند... و ما سنگ هایمان را با خودمان وا کندیم و هم وصال آتش شدیم وقتی دانستیم آن خدایی که آزادی را به اسارت بردگی در آورد خدا نیست...
همان روزها که 19 به تقدس درآمد... و علق 19 آیه داشت...،کسی یادتان نینداخت دخترک هم 19 سال دارد؟
شما فرعون به خدایی گرفته اید وقتی نهالی را که به زمختی تفکرات شما ننشسته است روان می کنید در جوی هایی که پر از خون آبه های آزادی است...
ما سیب خوردیم و آبستن عشق شدیم... و شما به تعبیر گناه سنگ پشت سنگ... سنگ پشت سنگ...
سنگ ها مفت بودند و زمین گیر ... اماگنجشک ها پرواز می کردند...
چه شد که سنگها هم به ما خیانت کردند؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر