فعال حقوق زنان و مدافع حقوق بشر
شعر نه ! به....
نه ! به زنجیر عقاید
نه ! به بستن دهانها
نه! به آزاروشکنجه
نه ! به اعدام جوانها
نه ! به سلاخی اندیشه ووجدان
نه! به اجبار واسارت دلیران
نه! به همسرشدن دخترکان ازسرفقر
یا فرار و قتل آنان با تعصب ، با زجر
نه ! به آزادی قاتلان ملت
نه ! به قانون امامت تا ولایت
نه ! به اعتیاد کودک تا مرگ
مثل ریزش ازدرختی چون برگ
نه ! به خودسوزی مردان و زنان
بدلیل سفره های خالی ازنان
نه !به محنت و نداری فقیران
نه ! به اختلاس مالی وزیران
نه ! به حبس و کشتن حرمت انسان
نه ! به ویرانی سرزمین ایران
نه ! به اعتراف اجباری زندانی دربند
نه !به زنجیر و غل و سربند و پابند
نه ! به عدل علی و رأفت اسلامی اکرم
با همه حکم قصاص قاضی و مفتی اعظم
نه ! به آتش سوزی جنگل و دیروکنیسه
یا مرگ طبیعت از قبل این ارواح
خبیثه
نه ! به تخریب بناهای قدیمی
اصفهان و بستک و شوش صمیمی
نه ! به کشته شدن همه عزیزان
در خیابان یا که زندان ، زنان و مردان
اینهمه نه ! از برای چهل واندی
سال ، تاریک وسیه
هرچه گویم یا توگویی ، ناله هایی است که از گوش این مار بدوشان به دراست
لیک فریادشود ناله ما گرهمه خیزیم !
ودر گوش جهان خواهدشد گرهمه گوییم !
شعر
تلاقی نگاهی آشنا
مرا درتلاقی نگاهی آشنا خواهی یافت
در یادآوری مزه تلخ یک قهوه درعمق خاطراتی شیرین
در لذت چشیدن طعم بوسه ای ممنوعه،
و در لبخند پیروزی یک عشق درلحظه
ضرب آهنگ دو قلب
مرا در چشمان خیره و بی تفاوت محکوم به حبسی ابدی که در اتاق ملاقات،
هیچکس بدیدنش نیامده،
و در غم سنگین دیوارهای یک سلول انفرادی خواهی یافت
مرا در تماشای پرواز پرندگان از پشت میله ها،
و در آواز کولی دوره گرد،
مرا درشادیهای بی بهانه کودکان
و لبریز شدن قلب مادران از مهر،
مرا در سکوت مشتاقانه ی آنکس که در انتظار روایتی خوشایند است ،
و درفریادهای معترضانه آنکس که
خود راوی ناخوشایندی ها از زندگی است
مرا درخود، خواهی یافت
چه هنگام درود یا بهنگام وداع،
در لحظه اوج بودن ، نه در حضیض نبودن،
در آغوش های مهربانانه و یا درطرد شدنهای ظالمانه،
من در نگاه تو، بینش تو و درذهن خیال انگیز توام
میتوانی چشمهای خودرا ببندی وهیچ نبینی ،انگار که آرمیده ای وخواب میبینی
فقط همین !
و یا نه...
دیده جان بازکنی و ببینی آنچه هست و نیست را و بال بگشایی و به پروازدرآیی
برهی و برهانی تمام جانهای خسته ای را که توان برخاستن برایشان نمانده
با مهر و با امید
به لمس خنکای بامدادی که شامگاهش را در پیچ جاده ای که به تاریخ می پیوندد،
جا گذاشته باشد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر