۱۳۹۴ بهمن ۱۰, شنبه

گزارش از کارخانه دختران در اردبیل - ندای زنان ایران


بخش «ویلکیج نمین» اردبیل، روستایی در محدوده جغرافیایی خود دارد که مدتی است به غیرت یکی از مادران خود شهرت یافته؛ زنی که ساخت بلوک ماسه‌ای را به عشق تأمین خانواده به گردن گرفته است.

۱۵ سالگی‌اش را استثنائاَ خوب به یاد دارد؛ سالی که ناخواسته عروس می‌شود. اما برخلاف دخترهای دیگر روستا، این فرصت را داشته که قبل از عروسی بداند داماد کیست و او را دیده باشد.
ساوالان خبر به نقل از مهر نوشته است که دختران روستای «گرمه چشمه» از محوطه حیاط خانه‌هایی که چندان باهم فاصله ندارند، دورتر نمی‌روند مگر برای درس خواندن، آن‌هم تا ششم ابتدایی و یا به خانه بخت رفتن.


می‌گویند اما «مه‌لقا عیوضی» کاری می‌کند که هیچ زن روستایی حداقل در اردبیل آن را به دوش نگرفته است. او سال‌ها است که کمر همت بسته تا یکی از شغل‌های سخت مردانه را به‌تنهایی انجام دهد و گاهی فراموش کند که قدرت دست یک مرد را ندارد.
مه‌لقا می‌گوید ۴۷ سال دارد اما در ستاره‌های خستگی و ملالتی که ته چشمانش دیده می شود، بیش تر از این‌ها نشان می دهد. از وقتی عروس شد می‌گوید: « داماد از اقوام دور بود و گرنه دخترها اجازه ندارند تا روز عروسی همسر خود را ببینند.»

روستا این عادت خود را هنوز ترک نکرده است. بیش از نیمی از صندلی‌های دانشگاهی را در ایران دختران به دست می‌آورند و این روزها حضور اجتماعی زنان رو به رشد است اما روستای گرمه چشمه هم‌چنان دختران ۱۳ – ۱۴ ساله خود را عروس می‌کند. تنها مدرسه روستا تا ششم ابتدایی پاسخ گو است و کدام خانواده‌ای امکان مالی دارد که دخترش را به روستای «نیارق» یا «شهر آبی بیگلو» در نزدیکی روستا بفرستد.
زن همسایه می‌گوید: «از ترس این که دختر از راه به در نشود، زود شوهرش می‌دهیم.»
مه‌لقا هم دو دخترش را همین‌طوری در سن پایین شوهر داده است و هنوز یک دختر و یک پسر مجرد در خانه دارد.
تمام تعریف زنانگی روستا خیلی ساده در دختری و بعد مادری خلاصه مانده است و این سرنوشت در ذهن و عاطفه زنان روستایی که اغلب آن‌ها دوش‌به‌دوش همسران خود به کارهای سخت دام‌داری، چوپانی، کشاورزی و پخت‌وپز غذاهای سنتی مشغول هستند، نقش بسته است.
مه لقا همین طور که حرف می زند، ماسه‌ها را روی‌هم می ریزد، آب می‌دهد و آماده می کند تا اعجازی بسازد که سال‌ها انگشت حیرت بر دهان زنان روستا و شهرنشین‌هایی که از جاده روستا عبور می‌کنند، برده است.
مواد اولیه‌اش را در قالب‌ها خالی می‌کند. از ۱۵ سال قبل که همسرش دچار مشکلات جسمی شد، با خودش گفت: «نمرده‌ام که، خودم بلوک می‌زنم.»

زن‌های همسایه از سر تعجب، شاید حسد و شاید هم دلسوزی مانعش شدند. گفتند کمرت زیر این کار می‌شکند. گفتند آبرویت می‌رود اگر مرد غریبه تو را ببیند که داری بلوک می‌زنی. گفتند کارگر بیاوری، به دخترهای ما نگاه بد می‌کند و هزاران حرف‌وحدیث.

گره زندگی مه‌لقا اما به همین کار بسته بود: «در روستایی که نه مرغداری، نه دامداری، نه صنایع‌دستی، نه پرورش شترمرغ، نه پرورش قارچ و هیچ و هیچ ندارد، کاری ازم برنمی‌آمد.»

معیشت اصلی روستا دامداری و کشاورزی است اما اگر زمینی نداشته باشی و چارپایی برای نگه‌داری، نمی‌توانی زندگی‌ات را بچرخانی. همین‌ها باعث می‌شود شغل همسرش را ادامه دهد و وقتی می‌بیند شویش توان ادامه کار ندارد، به‌تنهایی دست‌هایی که نرم و لطیف تعبیر می‌شوند را از سر غیرت به‌سختی و زمختی ماسه‌ها بسپارد.

۱۵ سال است یک کار سخت را به دوش کشیده و گاهی مردها را متحیر ساخته است. تمامی آرزوهای مه‌لقا در ۱۵ سال بعد با یکی‌یکی این بلوک‌ها عجین بوده و هر وقت با سرد شدن هوا، آسمان کدر ابرهای خود را به زمین رسانده و خبر رسیدن پاییز و زمستان را آورده، مه‌لقا ناخواسته مجبور شده دست از کار بکشد و به آرزوی داشتن یک سوله بلوک‌زنی، از اداره‌ای به اداره دیگر برود و به حدی کاغذهای رنگ‌به‌رنگ روی میزها جابه‌جا کند که خسته‌تر از وقتی‌که بلوک‌های سنگین را جابه‌جا می‌کند، از شهر به روستا بازگردد.

درحالی‌که با دستگاه خود کار می‌کند، می‌گوید: «همسایه‌ها نگذاشتند کارگر غریبه بیاورم. با این حیاط کوچک هم نمی‌توانم کارم را زمستان‌ها ادامه دهم. فقط امید بسته‌ام به تکه زمینی که کنار خانه خریدم که اگر آب و برقش را بدهند، آن جا یک سوله بزنم و زمستان‌ها هم کارکنم.

داماد کوچک‌تر مه‌لقا برایش کار می‌کند اما پسرش ترک روستا کرده و رفته است به خاطر این که نمی‌شود بی کار نشست و انتظار داشت سر سفره‌ات نانی بیاید:«هنوز نتوانسته‌ام عروس بیاورم. با این وضع مالی نمی‌شود. شش ماه از سال کار می‌کنیم، شش ماه دیگر را با قرض کردن از این‌وآن زندگی می گذارنیم. آن‌هایی که در شهر هستند بیایند ببینند که حتی وام خانه‌ام را نمی‌توانم پس بدهم. هرقدر تلاش کرده‌ام و تن به‌سختی داده‌ام، نمی‌توانم با هزینه‌ها کنار بیایم. خیلی ها آمدند از کارم عکس و فیلم بگیرند اما حتی این آمدن ها گرهی از مشکلاتم باز نکرده است.»

مه‌لقا بلوک‌ها را آماده کرده و چیده است. قرار است بیایند و ببرند: «حالا که ‌آب و برق و بنزین گران‌تر شده، بلوک‌زنی هم صرف نمی‌کند. خیلی کم تر از قبل می‌خرند. مجبورم که بلوک بزنم، کار دیگری نیست که خرج زندگی را دربیاورم.»

دست‌های مه‌لقا از دستکش که بیرون می‌آید، چین‌وچروک‌های غیرتی مثال‌زدنی عیان می‌شود. زنان روستایی تن به‌سختی می‌سپارند و سختی را بخشی جدانشدنی از زندگی خود می‌دانند؛ به‌خصوص اگر چرخ زندگی سخت بچرخد.»

«ونوس بهنود»، خبرنگار مهر نوشته است:«بلوک‌های زندگی مه‌لقا آماده تحویل مشتری است. ابرها به تن خسته زمین رسیده‌اند و کدریشان با خاک سیاه یکی شده. مه‌لقا بدرقه‌ام می‌کند و پشت پنجره کنار گل‌های شمعدانی‌اش به دوردست جاده چشم می‌دوزد. هنوز می‌توانم ستاره‌های نگاهش را بخوانم؛ ستاره‌هایی که سختی روزگار را شرمسار می‌کند.»


ماهنامه رهایی زن سری سوم شماره چهل و دوم




هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر