بمناسبت ۱۰ اکتبر روز جهانی مبارزه برای لغو حکم اعدام
نویسنده: نوری شریفی
آزادی را همواره همچون پرنده ای سفید با بالهایی گسترده و برگ زیتونی بر
منقار به تصویر کشیده اند اما آیا این همان واقعیت حاکم بر زندگی و زمانه ماست؟ درست
است که سفیدی نماد پاکی و پرنده نماد
رهایی است اما چرا قرمز نه؟
در طول تاریخ پر فراز و نشیب این سرزمین آن رنگی که همواره دیده میشود رنگ
خون است. شکنجه، تیرباران، تجاوز، کشتار، و...فواره خون است که فرو میریزد بر پیکر
بیجان این خاک و بوم.
در حالی که این افکار از ذهنم میگذرد کم نفس و خونین بر همین زمین افتاده ام تنها به جرم پرسشگری، و محکوم به ایستادن در
مقابل حقوقی پایمال شده هرچند اندک.
سرفه های بی امان پدرم که به سل بیشتر شباهت داشت تا سرماخوردگی مزمن، و
کمردرد و پا دردهای لاعلاج مادرم مرا از دوران کودکی محروم کرد. در حالیکه خواهران
و برادرانم از گرسنگی همیشه نالان و گریان بودند من بعنوان بچه بزرگتر باید کاری
میکردم. ذهنم پر بود از راه و بیراهه ولی
مگر چاره دیگری داشتم؟ برادر بزرگترم در اعتصابات کارگری بازداشت شده بود و
مآموران حکومت اسلامی ایران برای ما هم خط و نشان کشیده بودند که با رسانه های
خارجی مصاحبه نمی کنید و ما هم که دستمان به هیچجا بند نبود فقط تسلیم شدیم. سال
آخر دبیرستان بودم ولی خیلی بیشتر از آنچه در مدرسه خوانده بودم میدانستم.
کتابهای فلسفی و رمانهای برادرم را مرتب میخواندم. صد سال تنهایی مارکز، مزرعه
حیوانات ارول، کتاب دو شهر دیکنز و کتابهای زیادی که میخواندم و معنایش را به
خوبی هم درک نمیکردم اما در خواندن آنها لذت غریبی بود که برای لحظاتی مرا از
نکبت و فقری که در آن دست و پا میزدم رها میکرد. اگرچه ظلم و ستمی که در کتابها به
قشر ضعیف جامعه میشد را من لحظه به لحظه
در زندگیم لمس میکردم. برادرم مدام در تجمعات کارگری شرکت میکرد و برای ما هم
تعریف میکرد یکبار هم از نزدیک شاهد یکی از جلساتشان بودم . شور و شوقی که در
کارگران برای احقاق حقوق خویش میدیدم را فقط در فیلمهای انقلابی دیده بودم حس
بزرگ بودن بمن دست داد.
اما اکنون چه بسر ما می آمد اگر برادرم در زندان می ماند؟ آرزو کردم ایکاش
من پسر بودم که میتوانستم کار کنم.
اصلا نمیتوانستم پیش بینی کنم که اتفاقی ناچیز و خنده دار مسیر زندگی مرا
اینچنین بچرخاند.
« من الان در جایی مشغول به کار
هستم اگر میخواهی تو را هم معرفی کنم.»
این پیشنهاد میترا یکی از دوستان نزدیکم بود که مدتی است کمتر او را در
مدرسه می بینم. زیاد غیبت میکرد و حال ناخوش خودش را بهانه میکرد. او از وضعیت زندگی منهم می دانست به همین خاطر
این پیشنهاد را بمن داد. من گفتم باید با خانواده ام درمیان بگذارم. دوستم گفت
شاید مخالفت کردند تو اول بیا کار را ببین مطمئن باش پول خیلی خوبی گیرت می آید که
میتوانی پدر و مادرت را هم معالجه کنی. کمی فکر کردم دیدم بیراه نمی گوید. قرار شد
بعد از مدرسه با او بروم.
از مدرسه که بیرون آمدیم چندین خیابان را پشت سر گذاشتیم از محله خودمان
خیلی دور شده بودیم. دوستم یک تاکسی صدا زد. گفت سوارشو گفتم من پول ندارم ولی او
بلافاصله جواب داد من دارم سوار شو دیگه. او همیشه پول داشت در مدرسه، زنگ
تفریح برای بچه هایی که پول نداشتند
خوردنی میخرید.
پنج دقیقه ای در راه بودیم که میترا گفت آقا نگهدار. کرایه را داد و پیاده شدیم. وارد کوچه ای شده و با عجله پیش می رفتیم. در انتهای کوچه خانه ای با نمای آجری بود که درب آهنگی سیاه و بزرگی داشت. میترا گفت اینجاست. ایستادیم و او زنگی را زد که روی آن چاپی نوشته شده بود « شرکت خدماتی مهراب» ما مدتی منتظر شدیم . درب آهنگی باز شد و ما وارد شدیم.
ادامه دارد…
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر