۱۳۹۳ اسفند ۴, دوشنبه

"شرمنده که جریانات اتاق خوابم به شما مربوط نیست"





عکس جنبه تزیینی دارد


من با او قرار مصاحبه نداشتم چون تصور نمی کردم زندگی اش بتواند موضوع به این مهمی برای شنیده شدن و خوانده شدن داشته باشد. بعد از چهار، پنج ساعت گپ دوستانه پس از سالها، از او خواستم مصاحبه را بپذیرد چون راز بزرگی از زندگی‌اش را برایم گفته بود.
"شریف" را از سال اول دبیرستانم می شناسم. زمانیکه یک لوازم التحریر و کتابفروشی بزرگ سر راه مدرسه مان داشتند و من به شدت علاقمند به "خنزر پنزر" و کتاب، زیاد به او سر می زدم. او اولین پسری بود که مانند دوست واقعی شناختم. از آن دوستهای بی غرضی که ایرانی ها اغلب در دوران دانشگاه پیدا می کنند اگر چه در دیگر نقاط دنیا جزیی از روابط معمولی است.
او پیشنهاد دوستی یا تلفن یا خیابان گردی نداد بلکه خود به خود دوست شدیم. کتاب ردوبدل می کردیم و از مشکلاتی که در زندگی و با دوستان داشتیم حرف می زدیم. اسم حقیقی اش شریف نیست اما من از همان نوجوانی او را آقای شریف صدا کرده ام که البته ترجیح می دهد در این مصاحبه نیز ناشناس بماند.

فکر نمی کنی با مقدمه ای که برای مصاحبه مان درباره آشنایی مان می نویسم، احتمال اینکه خواننده بگوید پس دلیل اینکه تو در هفده هجده سالگی به یک دختر چهارده پانزده ساله نظر نداشته ای این است که همجنسگرایی؟
احتمالش هست ولی پسرهای غیرهمجنسگرا هم قرار نیست لزوما به هر دختری نظر داشته باشند.

من پیشاپیش تیتر مصاحبه مان را از بین حرفهایت درآورده ام. اینکه رودرروی پدرت ایستادی و از حق
جریانات اتاق خوابت دفاع کردی.
(می خندد) بله، بعد از این جمله ام گوشهٔ لبش را خاراند و دیگر هرگز با من بحثی در این رابطه نکرد. راستش را بخواهید نه فقط پدر من که همه مردم باید باور کنند و بدانند و بفهمند که خیلی عمل زشتی است حرف زدن و نظر دادن درباره رابطه جنسی دیگران.
       
خوب تکلیف آنهایی که از نظر مذهبی مخالف همجنسگرایی هستند روشن است ولی منتقدین غیر مذهبی نیز به اخلاق و شیوع فساد در جامعه نظر دارند و معتقدند همجنسگرایی کانون
سنتی خانواده را خراب می کند. یا مثلاً از اغلب آن‌ها می‌شنوم که می‌گویند چندش آور است که مثل شما بود.
از نظر ما هم چندش آور است که مثل بقیه بود، فقط ما بیانش نمی‌کنیم و آن‌ها نفرتشان را به زور هم که شده القاء می کنند. ببینید، همجنسگرایی به اندازه تاریخ با انسان بوده. اگر قرار بود بیماری واگیردار باشد و خانواده را از بین ببرد حالا من و شما هم نبودیم.همجنسگرایی اسمش حداقل به فارسی روی خودش است. گرایی یعنی گرایش. مثل گرایش داشتن به ترشی، گرایش به تفریح هیجان انگیزی مثل سقوط آزاد و قطار وحشت. بازی نیست چون انسان بلاخره یکجایی از بازی خسته می‌شود و من امیدوارم دیگر لفظ همجنسباز را نشنوم چون واقعاً بازی نیست.

اغلب وقتی کسانی را که با جان و دل برای بالا رفتن آدرنالین خونشان خطرهای عجیب و غریب می‌کنند مثل پریدن از کوه با یک طناب خشک و خالی می‌بینیم، می‌گوییم طرف دیوانه یا مریض است. آیا می‌توانیم نظر برخی را که می گویند همجنسگرایی یک بیماری است بپذیریم؟
به هیچ وجه، مگر گرایش به ترشی زیاد یا شیرینی زیاد مرض است؟ ممکن است زیاده روی در آن شما را مریض کند یا مثلاً شما نتوانید بفهمید چرا یکی از کوه با طناب می پرد ولی به خودی خود فقط یک میل است که او داراست و شما ندارید! این نشأت گرفته از فهم ماست. من هم انسانهای دیگری را که غیر همجنسگرا هستند نمی‌فهمم! فقط چون ما در اقلیت هستیم ،که البته به این هم باید با تردید نگاه کرد، حرفی نمی   زنیم و دیگران خیال می‌کنند در اکثریت هستند و باید نظر بدهند.

منظورتان چیست که باید در اقلیت بودن شما تردید داشت؟
مگر تابه حال آماری از همجنسگرایان دنیا منتشر شده است؟ مگر کسی می‌داند چند درصد زن و مردهایی که متاهل می‌شوند همجنسگرا هستند و از ترس آبرو ازدواج کرده‌اند؟ به قول یک روانشناس از میان هزار روانشناس که با پدرم رفتیم و متفاوت بود؛ خود ما آدم‌های به ظاهر معمولی وقتی پای پورن نگاه کردن وسط باشد به فیلمهای غیر متعارف جنسی از جمله رابطه سه نفره و چهارنفره و رابطه جنسی مقعدی زن و مرد به چنان هیجانی دچار می‌شویم که فقط می‌توان بهمان گفت درباره همجنسگراها کمی با خودتان حداقل در قلبتان صادق باشید.” من هم معتقدم خیلی‌ها دو جنسگرا هستند ولی از ترس گناه یا وحشت از عرف و کم دانی خودشان را فریب می دهند. نمی‌گویم باید به دنبال میلشان بروند یا نروند ولی حداقل ما را که فقط یک گرایش داریم و به کسی آزاری نمی رسانیم درک کنند. همین دوسه روز پیش خبری خواندم درباره اینکه زنان فاحشه ایران 37 یا 47 درصد متاهل هستند. می‌دانم اغلب از سر فقر است ولی به این نمی‌شود گفت فساد اقتصادی و فرهنگی و اخلاقی آن وقت به من که هیچ آزاری به کسی نمی رسانم می‌گویند فاسد؟ شما می‌دانید چندبار تا به حال شنیده و دیده و شناخته‌ام خانواده‌هایی را که به دنبال تفریح جنسی مخلوط یا تعویض همسر هستند؟ واقعاً وحشت و فوبیایی که به همجنسگراها هست جز از تعریف اولیه‌ای که دین ومذهب در همه جوامع به مردم القاء کرده نشأت گرفته از هیچ چیز نیست.

خیلی موضوع را ساده بیان می‌کنید گویی به همین راحتی قابل فهم است درحالیکه اگر مسن ترها و مذهبی ها و کم سوادها را در نظر نگیریم نیز، جوانهای غیر مذهبی و تحصیلکرده بسیاری را به شخصه می شناسم که به شدت به همجنسگرایی فوبیا دارند.
خودتان جواب خودتان را دادید. آنها فوبیا دارند. یعنی آنها مسئله دارند. آنها نمی خواهند بپذیرند که من در یک مورد بسیار شخصی ام مثل آنها نیستم و آن موضوع اتاق خوابم است.

شما خیلی چهره و صدا و تیپ مردانه ای دارید. ولی ما در اغلب جوامع و ایران همجنسگرایانی را می بینیم که به اصطلاح پسرهای دخترانه یا دخترهای مردانه نامیده می شوند.
من و شریک زندگی ام هر دو از ظاهر و جسم خود که کاملا مردانه آنهم از نوع ایرانی است راضی هستیم ولی درباره بعضی همجنسگراها یا ترنسجندرها این موضوع صدق نمی کند چون آن مسئله نیز برمی گردد به گرایش و میل. مثلاً برخی می بایست حتمن تغییر جنسیت بدهند و روح و جنسیتشان در جسم جنسی غلط متولد شده است. برخی دوست دارند غالب رابطه جنسی شان باشند یا مغلوب شریک جنسی شان که خود را با آن ظاهر آرایش می کنند. بگذارید ساده حرف بزنم، کجای تاریخ و فرهنگ و تمدن بشری نوشته است مردها باید موی کوتاه داشته باشند؟ هیچ کجا. اما نود و نه درصدمان موی کوتاه داریم درحالیکه هنوز در عرصه سیاست و هنر حتا در ایران مردهایی با موی بلند می‌بینیم و کمی برایمان عجیب است. این میل آن فرد است ولاغیر. اما چون عرف را زیاد جدی می گیریم با بعضی مسائلی که با عرف همخوانی ندارد کنار   نمی آییم.

خوب برای بسیاری از مردم همین عرف یک جورهایی یعنی ساختار. مثل خانه ای که آجر به آجر و طی زمان طولانی روی هم چیده شده است تا به خانه تبدیل شود. اگر یکی بخواهد یک قطعه آجر را بیرون بکشد کل آن ساختمان خراب نمی شود؟
من مخالفم چون بنظرم عرف خودش یک آجر از یک خانه است بنام جامعه. آجرهای ساختمان جامعه را هنجارها، ناهنجاری ها، شرع،دین،مذهب،قانون و عرف و غیره تشکیل می دهد.

بگذارید کمی موضوع را شخصی تر کنیم و از شما بدانیم. از دوبار خودکشی جدی و خوشبختانه ناموفقتان بگویید.
من تا هفده هجده سالگی هیچ گرایش جنسی در خودم نمی دیدم. یعنی اگر هم بوده اصلا یادم نیست اما یک وقتی متوجه شدم هیچ تصور ذهنی از لذت جنسی عروس و دامادی ندارم. یعنی حتا شوخیهای دیگران از عروسی و زفاف و اینها سبب آزار روحی من می شد. باور کنید من به خوبی حس زنی که به او تجاوز شده را می فهمم چون همان حال زمانی به من دست می داد که از ازدواج و زن گرفتن با من حرف می زدند. یازده سال پیش خانواده‌ام را در جریان گذاشتم و پدرم که مرد بسیار مهربان و فهمیده و آبرودار و نسبتاً منزوی است به شدت واکنش نشان داد و گفت می‌رویم دکتر برای درمانت. چهارماه مرا خرکش کرد به این پزشک و آن روانکاو و این مشاور. بلاخره یک شب خسته شدم و خودم را دار زدم. واقعاً می‌خواستم بمیرم چون  پدرم بسیار غمگین بود و خیال کردم داغ نبودنم زودتر از بودنم آرامش می کند. بعد از نجات پیدا کردنم خواهر و برادرم پذیرفتند ولی پدرم همچنان معتقد بود همین اقدام به خودکشی یک نوع بیماری، افسردگی و روانی است و دلیل همجنسگرایی نیز مرگ مادرم در سن نونهالی ام است. بار دوم یکسال و نیم بعد بود که پدرم همچنان هفته‌ای یکبار مرا به انواع دکترها در ایران می‌برد و من با اینکه یک جوان مستقل و به عبارتی مرد بودم به او اجازه می‌دادم با من مثل یک کودک علیل برخورد کند چون می‌خواستم تا ته هرجا می‌خواهد همراهش باشم شاید که بلاخره باورم کند. یک روز که یک روانپزشک به شدت تحقیرم کرد و پیشنهاد داد خودم را وقف مسجد و امام رضا بکنم طاقتم تمام شد و رگ گردنم را بریدم. باز هم واقعاً می‌خواستم بمیرم و به قول معروف سوسول بازی در کار نبود ولی معجزه آسا نجات پیدا کردم ولی این دو انگشت دست راستم تا ابد فلج شد و همانطور که میبینید این چشمم دچار افت شده است.

به فکر کوچ کردن و شاید آسوده زندگی کردن در خارج از ایران نبودید؟
البته تضمینی برای  آرامش و آسایش در آنطرف آب‌ها نیست اگرچه آن موقع به فکرش بودم و موقعیتش نبود. برادرم می‌گفت برو پناهنده بشو و اینقدر به فکر پدرمان نباش که بپذیرد یا نه. در اندیشه رفتن و نرفتن بودم که با شریک زندگی‌ام آشنا شدم و ماندیم. حالا من در ۳۸ سالگی که شغل و مغازه و ماشین خوب و خانه شخصی دارم برایم سخت است اینها را بگذارم و بروم از صفر شروع کنم و شاگرد یا کارگر و کارمند دیگران بشوم. البته من خوش شانس هستم والا بسیاری را می شناسم که مجبور به کوچیدن هستند.

به نظرتان بیشتر خانواده از رکنهای اصلی کوچ اجباری این افراد هستند یا جامعه؟
حس من و شریک زندگی‌ام خانواده است. من معتقدم اگر کسی گرمای خانواده و همراهی و درکشان را داشته باشد دیگر برایش مهم نیست یا کمتر مهم است که در جامعه چه نگاهی به او دارند. البته ما مشکلمان فقط عرف نیست. قانون شرع و مدنی و مذهبی نیز بر علیه ماست. پدرم که یازده سال پیش جریان را برایش گفتم حتا پیشنهاد داد تغییر جنسیت بدهم ولی بلاخره پذیرفت با این شرط که هرگز شریکم را به خانه اش نبرم و هنوز خودش هم به خانه ما نیامده است. یک غمی ته دلش هست اما همان جمله آخرم او را ساکت کرد. در یک دعوای سخت لفظی بعد از آن دوبار خودکشی و صدها دکتر و مشاور هنوز اصرارداشت من باید درمان بشوم. به او گفتم بله خیال کن این یک نوع بیماری است که درمان نمی شود و مرگ هم ندارد و واگیر هم نیست. مرا بپذیر. من شریک زندگی‌ام را اندازه برادر و خواهر و پدرم دوست دارم. اندازه زنی به شوهرش یا پسری به پدرش عشق بین ماست و وفاداری و توقعات معمولی بین آدم‌ها.به پدرم گفتم مگر می شود تو تصمیم بگیری که من آن چند لحظه لذتی که خدا و طبیعت از نظر جنسی به بشر داده با چه کسی قسمت کنم؟ گفتم ببخشید که جریانات پشت در اتاق خواب من به شما مربوط نیست ولی این برایتان   انگار خیلی سخت است که در این زمینه دخالت نکنید!؟

زندگی برای شریک زندگی ات هم همینقدر راحت است؟
قطعاً سختیهایش را کشیده ولی حالا دیگر راحتیم. او اهل یک شهرستان کوچک از استانی دور، بسیار دور از شیرازخودمان است اما به دلیل شغلش یازده سال پیش به شیراز آمد و یک مهندس موفق در یک سازمان دولتی است. وقتی بیست و یکی دوساله بوده و از همجنسگرایی اش اطمینان داشته یک داستان برای خانواده اش دربارهٔ ناتوانی جنسی ترتیب داده تا به ازدواجش اصرار نکنند. آنها گاهی برای سر زدن به شیراز می آیند و خیال می کنند ما همخانه هستیم. هرچند حقیقتش هم همین است. اغلب خیال می کنند همجنسگراها شاخ و دم دارند یا در خانه دائم سوار سر هم می‌شوند و خانه فساد راه می‌اندازند. ما یک خانه سه خوابه داریم. اتاق خوابهای من و شریکم جداست چون من شَلخته هستم و او تمیز. گاهی آشپزی می کنیم. گاهی فوتبال می بینیم. اغلب کتابهای متفاوت با سلیقه مخالف می خوانیم. بعضی وقتها فیلم و برنامه های ماهواره نگاه می‌کنیم و البته خیلی هم با هم دعوا می کنیم ( میخندد).

چه کسانی از رازتان خبر دارند؟
بجز پدر و خواهر و برادرم، یک دوست دوران کودکی او که ایران نیست و یک رفیق صمیمی من و حالا شما می دانید. هرچند عمه و خاله و فک و فامیل دور و نزدیک بعد از یازده سال زندگی ما احساس می‌کنم که می‌فهمند اما یا به خودشان اجازه نمی‌دهند درباره‌اش حرف بزنند یا... (مکث) نمی‌دانم واقعا...

یعنی تا به حال کسی به شما مشکوک نشده است و به اصطلاح به روی شما نیاورده است؟
ما ظاهر را خیلی حفظ کرده‌ایم و واقعاً از خوش شانسهای این مقوله هستیم. یک جوان همجنسگرا را می‌شناختم که برای پناهندگی فرار کرد و جنازه اش را تجاوز شده و تکه‌تکه در کوه‌های مرزی پیدا کردند.      
همسایه های ما خیلی دوستمان دارند چون هیچ رفت و آمد شلوغی بخصوص با زنان نداریم. خیال می کنند    
دو کارمندیم که یکیشان شهرستانی است و صبح می روند شب می آیند. بین هم صنفی ها و رفقای خودم       
زیاد وقتی می‌خواهند فحش بدهند و شوخی کنند به من می‌گویند (گی-همجنسگرا به انگلیسی). آن هم بنظرم چون ازدواج نکرده‌ام و بچه و دوست دختر ندارم.

حتما بین خواننده های ما افراد مذهبی و غیر مذهبی زیادی خواهند بود که با شما مخالف هستند. شما را بیمار می دانند. شما را فاسد می خوانند. دوست دارید با آنها حرف بزنید؟

آنهایی که حکم شرعی برای این موضوع دارند مخاطبم نیستند چون به اندازهٔ تاریخ باید بنشینیم با هم بجنگیم که کداممان درست می گوید. باید اندازه جنگهای تاریخ و مخالفین دین و مذهب با آن‌ها بحث کنم چون من هم به اعتقادات مذهبی آن‌ها خرده گیری دارم هرچند به شدت به خالق یکتا معتقدم. ولی غیر    مذهبی هایی که از سر تعصب هوموفوبیا (یا ترس و نفرت ناخوداگاه از همجنسگرایان) دارند باید به یک چیز فکر کنند، اینکه ما آدم‌ها دانای کل نیستیم. من یک آدم معمولی مثل شما هستم که فقط برای ده دقیقه در هفته جور دیگری که شما درکش نمی کنید از زندگی لذت می برم همانطور که شما جوری که من نمی فهمم از زندگی لذت می برید.از همه اینها گذشته باید کمی به خودشان فکر کنند اینکه چقدر درد دارند. چقدر    مشکل دارند. چقدر مسئلهٔ حل نشده در زندگی شان هست. چقدر از نظر اقتصادی و فرهنگی و‌سیاسی گرفتارند. آیا بهتر نیست جای نفرت از افرادی مثل من را در دلشان خالی کنند برای خوشیها و ناخوشیهای خودشان؟ ما لازم نیست همیشه نظری داشته باشیم. گاهی می شود بی تفاوت بود. ضمن اینکه نظر آنها هیچ چیز را در زندگی و‌ روح و جسم و گرایش من عوض نمی کند. مثلاً من از کله پاچه متنفرم اما این تنفرم هیچ تاثیری نه بر کله پاچه دارد نه بر کله پاچه خوران که یکیشان شریک زندگی‌ام است.

پریسا صفرپور

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر