کارگردان : تری جورج
ساخت 2004
محصول مشترک کشورهای انگلستان، ایتالیا و آفریقای جنوبی
"هتل رواندا" ماجرای واقعی قتل عام هولناك سال 1994 در كشور آفریقایی رواندا و تلاش مدیر یك هتل برای نجات جان گروهی از پناهندگان هم وطنش را به تصویر میكشد.
سال ١٩٩٤، کیگالی پایتخت رواندا. "پائول روسسه باگینا" معاون مدیر هتلی پنج ستاره به نام "میل کولین" است. او که هوتو تبار است ، با تاتیانای توتسی تبار ازدواج کرده و به همراه سه فرزندش زندگی نسبتاً آرامی را می گذرانند. اما کشور دستخوش جدال بین اقلیت توتسی و اکثریت هوتو است و هر لحظه بر شدت بحران افزوده می شود.
رواندا مستعمره سابق بلژیک که در 1962 به استقلال رسید، کشوری است با شش میلیون جمعیت که 85 درصد آن را هوتوها و 15 درصد آن را توتسی ها تشکیل می دهند. مردمی که زبان و فرهنگ یکسانی دارند، اما با تقسیم بندی نژادی توسط بلژیکی ها و تفکیک مردم به واسطه میزان روشنی پوست و زیبایی، تخم نفرت و کینه میان مردم جامعه کاشته شد و نفاق ایجاد شده هوتی ها را که تا اینک سرخورده و سرکوب شده بودند، بر علیه مردم خود توتسی ها شوراند. فاجعه رواندا حاصل نژادپرستی است. به واسطه همین نژادپرستی به وقوع پیوست و باز به همان دلیل جامعه جهانی چشمانش را روی آن بست و درحالی که امکان دخالت و حمایت از مردم بی گناه رواندا برای بانیان این واقعه تلخ فراهم بود، خود را به خواب زده و عملاً از معرکه کنار کشیدند. این درد در دیالوگ تاثیر گذار سرهنگ الیور، مامور سازمان ملل، هنگامی که برای نا امید کردن پائول از حمایت نظامی به هتل باز می گردد، مشهود است و فریاد رسایی است برای بیدار کردن خواب مانده ها :
"غرب، همه ابرقدرت ها، هر چیزی که بهش اعتقاد داری، فکر می کنند که تو کثیفی! اونا فکر می کنند تو کثافتی بی فایده ای! تو یک سیاه پوستی! تو حتی یک کاکا سیاه پست هم نیستی! تو یک آفریقایی هستی!"
عمق فاجعه را وقتی می توان درک کرد که حتی پائول، که در دسته بندی بلژیکی ها جزء دسته برتر نژادی قرار گرفته بود، اینک به واسطه سیاه بودن و آفریقایی بودن ارزش حمایت نداشته و باید در آتشی که استعمارگران نژادپرست غربی به پا کرده اند بسوزد. او و همه همرنگان، همزبانان و نه تنها هم وطنانش، که کل مردم آفریقا در طول تاریخ به واسطه همین تبعیض نژادی مورد ستم و سرکوب و نادیده گرفته شدن ، قرار گرفته اند.
حتی ماموران حافظ جان انسانها با نام حقوق بشر در سازمان ملل متحد، در مقابل این فاجعه مثل همیشه سکوت کرده و تمامیت مزدور بودن خود را در قبال غرب و امپریالیسم جهانی نشان می دهد. پاسخ سرهنگ الیور در مقابل سوال گزارشگران تلویزیون مبنی بر دخالت سازمان ملل گویای این خفت است :
"ما اینجا به عنوان حافظ صلح هستیم، نه ایجاد کننده صلح!"
این بی کفایتی و باز نژادپرستی محض، در سکانس نجات مسافران سفید پوست و غربی ساکن هتل، و بی توجهی به قربانیان رواندایی، به اوج خود می رسد.
واقعه انفجار هواپیمای رئیس جمهور" ژوه نال هابی اریمانا"ی توتسی تبار در ششم آوریل ١٩٩٤ ، کسی که به ظاهر خواستار ایجاد صلح میان دو قبیله بود، بهانه ای به دست سیاستمداران هوتو داد و شورشیان توتسی را به قتل وی متهم کردند. آتش معرکه با این واقعه روشن شد و در عرض چند ساعت خیابان ها پر شد از افراد شبه نظامی هوتو که به چاقوها و قداره های بلند "ساخت چین" مسلح بودند. ابتدا سیاستمداران و تجار و افراد سرشناس توتسی به قتل رسیدند و سپس نوبت به مردم عادی رسید. مقامات محلی هوتو به هم نژادان خود دستور دادند تا همسایگان توتسی خود را بکشند. در عرض سه ماه نزدیک به یک میلیون نفر از توتسی ها کشته شدند، یعنی با سرعتی بیش از همه سوزی یهودیان توسط نازی ها، اما جامعه جهانی ترجیح داد چشمان خود را به روی این فاجعه انسانی ببندد. مدیر بلژیکی هتل با شنیدن زمزمه های آغاز جدال بین دو قبیله به راحتی کشور را ترک می کند. دولت فرانسه با وجود اینکه نقش به سزایی در جلوگیری از این قتل عام می تواند داشته باشد، به راحتی چشم خود را بر این جنایات می بندد. یکی از سکانس های فیلم به خوبی شاهد این مسئله است، وقتی شورشیان هوتی به هتل هجوم می برند و با یک تماس کوتاه از طرف فرماندهان فرانسوی خود، عقب نشینی کرده و از تصرف هتل منصرف می شوند.
نسل کشی از دیدگاه پائول تصویر می شود ، کسی که با وجود دیدن نشانه هایی از آماده شدن برای کشتار در انبار "جورج روتوگوندا" خود را فریب می دهد. به روابطش با ژنرال بیزامونگو ادامه می دهد و ایمان دارد که اربابان غربی اش او را تنها نخواهند گذاشت. حتی زمانی که ریتا همسایه اش در برابر چشمان او و خانواده اش دستگیر و به شدت دچار ضرب و شتم می شود، حاضر نیست تا از نفوذ و ارتباطات خود برای کمک به او استفاده کند. او می خواهد این روابط را برای روز مبادا و کمک به خود و خانواده اش حفظ کند. او حتی همسرش را نیز از قضاوت درباره رفتارش منع می کند. مدتی بعد زمانی که خبر ترور رئیس جمهور را می شنود باز ساده لوحانه به خود امید می دهد، اما زمانی که خون دیگران را از سر و روی پسرش که شاهد کشتار بوده، پاک می کند، دچار اولین تلنگر های روحی می شود. اما هنوز نسل کشی برای او پذیرفتنی نیست.
کارمندان هتل نیز از قماش اویند و زمانی که مدیر بلژیکی هتل از کشور خارج می شود و مسئولیت را به پل می سپارد، ریاست او را به راحتی نمی پذیرند. او یک سیاه هم چون خودشان است. پل سعی دارد هتل را همچون واحه ای در صحرا اداره کند و حاضر به عدول از ضوابط هتل نیست و در آغاز حضور پناهندگان را در هتل بی احترامی به قوانین داخلی هتل می داند. اما با شروع روند حوادث پا به چرخه خودآگاهی می گذارد. اولین قدم برای او دریافت این نکته است که اروپایی ها او را تنها گذاشته اند. او به همسرش اعتراف می کند" من تاریخ ندارم، حافظه ندارم... من به اینها همه چیز دادم ولی غیر از کثافت های شان چیزی نصیب من نشد" . او شاهد آن است که حتی خبرنگاران غربی نیز که ادعا می کنند که بدون هرگونه جهت گیری فقط به انتقال اطلاعات مشغولند به کار خود ایمان ندارند. وقتی پل از "جک داگلیش" به خاطر جسارتش در تصویربرداری از قتل عام مردمش تشکر می کند، جک به او می گوید" فکر می کنی عکس العمل مردم بعد از تماشای این فیلم ها در اخبار شبانه چیه؟ می گن اوه خدای من چقدر ترسناکه، و بعد می شینن و با خیال راحت شام اشون رو میخورن"
هتل رواندا پروسه تبدیل یک محافظه کار به یک اومانیست عمل گراست. پائول روسسه با گینا در آغاز فیلم یک محافظه کار تمام عیار است، یک هوتوی تحصیل کرده با همسری توتسی و سه فرزند که مدیر یک هتل لوکس چهار ستاره است، و در ابتدا تمام فکر و ذکرش نگه داشتن شهرت هتل و برقراری نظم بین کارمندان در گیر و دار آغاز جدال است. نمونه کامل یک دست نشانده استعمار، نوکری مودب و خوش پوش که تمام زندگی اش در تهیه مرغوب ترین اجناس برای هتل و راضی نگه داشتن مشتریان سفید پوست و صاحبان هتل ، و گذر کردن از سد بروکراسی با دادن رشوه خلاصه می شود. کسی که یک هدف بیشتر ندارد و آن هم حفظ شغل و خانواده خود است. او که خانواده برایش همه چیز است، خیلی زود در می یابد که خانواده اش فقط جزء کوچکی از جامعه است و هیچ برتری بر دیگران ندارد.
تلنگر بعدی در سکانسی نمادین هنگام بازگشت از انبار روتوگوندا است. به دلیل مه گرفتن جاده، به نظر می رسد که وانت از جاده خارج شده و در مسیری ناهموار پیش می رود. پل از وانت پیاده می شود و در می یابد آن چه که سنگ و کلوخ های جاده خاکی می پنداشته، انبوه اجساد کشته شدگان است. او به عمق حرف های روتوگوندا درباره نسل کشی و گستردگی کشتار پی می برد. در بازگشت به هتل برای پاک کردن خون دیگران از سر و روی خویش به حمام می رود. اما هنگام خروج در رخت کن دچار شوک می شود؛ عصیان می کند و در لحظه ای کلیدی، نماد وابستگی به آموزه های استعمار را- کراوات- از خود دور می کند و تبدیل به انسانی آزاده می شود (او تا پایان فیلم بدون لباس رسمی و کراوات دیده می شود).
او حالا نه فقط به دنبال یافتن جوابی برای سوال اصلی فیلم " چگونه یک انسان می تواند با همنوع خود این گونه رفتار کند؟" است، بلکه می کوشد تا مرهمی بر زخم های دیگران نیز باشد. چرخه شناخت برای او در لحظه ای کامل می شود که از رفتن به همراه همسر و فرزندانش خودداری می کند و ترجیح می دهد تا با پناهندگان در هتل بماند. دیگر هیچ تفاوتی میان خود و خانواده اش با دیگران نمی بیند و حاضر است برای نجات جان دیگران از هستی خود نیز بگذرد. او برای نجات زندگی پناهندگان تمام هستی خود را به مخاطره می اندازد؛ رشوه می دهد، دروغ می گوید، چاپلوسی می کند و حتی برای خرید وقت، "ژنرال بیزامونگو" را تهدید کرده و حق السکوت می خواهد. او دیگر یک محافظه کار نیست و تبدیل به مردی بی پروا شده که هدفی والاتر از حفظ هتل دارد.
نکته بسیار مهمی که کارگردان با ظرافت به آن پرداخته نقش مهم رسانه در برانگیختن یا سرکوب هیجانات جامعه بر علیه هم یا متحد ساختن آنهاست. فیلم با صدای گوینده رادیو آغاز می شود، صدای شومی که تا پایان فیلم مرتباً شنیده می شود و از ارتباط توتسی های خائن با استعمارگران بلژیکی می گوید. این صدا هوتوها را دعوت به شناسایی توتسی ها و نابودی آنها می کند. آنها را سوسک های کثیفی می خواند که مستحق له شدن هستند. صدایی که نماینده رسانه بورژوازی است و به حق نقش خود را در دامن زدن به آتش تفرقه میان اقشار جامعه خوب بازی می کند. نقشی که امروز همچنان در انواع مختلف رسانه می بینیم. از دست کاری های خبری به نفع دول غربی در شبکه های مختلف گرفته تا شایعه پراکنی ها، اخبار زرد، ترویج خرافه و دیگر المانهای ترویج خشونت و تحمیق اذهان عمومی، که سایه به سایه تماشاگران و شنوندگان را تا رسیدن به اهداف پشت پرده سیاستمداران تعقیب می کند. اما پائول گوش خود را به روی این صداها بسته است. او و خیلی های دیگر در طول فیلم دستور به خاموش کردن رادیو می دهند، گرچه تهییج مردم به کشتار همنوعان خود ادامه دارد و نقشی که تری جورج در ایجاد حوادث به رسانه رادیو داده، باعث می شود تا از این به بعد هنگام گوش کردن به رادیو اعتماد پیشین خود را به این قوطی جادویی نداشته باشیم و حتی از آن متنفر شویم.
نکته ظریف دیگر نقش چین در مبادلات تسهیلاتی گسترده در جهان است. قطب قدرتمند تولید کننده اجناس ارزان قیمت از انواع تکنولوژی گرفته تا سلاح های پیشرفته که نیاز هوتی ها را نیز به راحتی برآورده ساخته و برای رسیدن به سود بیشتر، انواع سلاح سرد و قداره های مرگ آور را در اختیار مردم عادی می گذراد. چین اینجا به مثابه نمونه بارز سیاست کثیف سرمایه داری غربی است. واقعیتی که هم اینک درکشتارهای پی در پی خاور میانه و تجهیز گروه های تروریستی همچون داعش شاهد آن بوده ایم و خواهیم بود. واقعیتی که در ابتدای فیلم حتی پائول هم با ورود به انبار روتوگاندا برای خرید آذوقه، چشم خود را بر روی آن بست.
هتل رواندا دو هدف عمده دارد: شرمنده کردن غربی ها - تسویه حساب با میراث امپریالیسم و استعمار- و درود فرستادن به مردی که در برابر بی عدالتی و نقض حقوق انسان ها مقاومت کرد. تری جورج گناه این کشتار را به گردن دول غربی می اندازد که با بی علاقگی ریشه گرفته از نژاد پرستی از دخالت به موقع خودداری کردند. او رواندایی ها را قربانی نژاد پرستی غربی ها می داند، نه هم وطنان هوتو تبار خود. امروز ثابت شده که دولت فرانسه از هوتوها حمایت کرده تا قدرت را به دست بگیرند و در واقع از قاتلین با ارسال اسلحه حمایت کرده است. دولت ایالات متحده نیز با تجهیز و آموزش شورشیان توتسی سهمی در کشتار داشته است. تری جورج بر نقش استعمارگران در ایجاد و ادامه کشتار زوم می کند و از ما نیز می خواهد چنین کنیم.
نقطه قوت فیلم هتل رواندا به عنوان یک فیلم سینمایی در یک چیز نهفته است، سادگی؛ و این برای یک فیلم سیاسی یک مزیت عمده به شمار می رود. از سوی دیگر با وجود این که هتل رواندا یک فیلم اکشن نیست، اما قصه اش را به روانی و با تعلیق های درست و هیجانی غیر کاذب روایت می کند . از این رو در هر جای دنیا تماشاگران به دلیل سادگی و ساختار مناسب اش واکنش هایی مشابه بروز می دهند. برای یک فیلم سیاسی و سازندگان آن چیزی که اهمیت دارد دیده شدن، انتقال اطلاعات و دانش سیاسی و سرانجام بروز واکنش است. تماشای این فیلم به مثابه گذراندن یک دوره آموزش و آگاهی یابی است، چون ما امروز بیش از هر زمان دیگر به انسان هایی نیازمندیم که در برابر ظلمی که به همنوعان شان در گوشه دیگری از دنیا روا داشته می شود، ساکت ننشینند. هتل رواندا خادم این حرکت است و سینما از این دیدگاه می تواند یک الهام دهنده بی نظیر باشد که نگاه انسان ها را به زندگی خود و دیگران تغییر دهد.
امروز بیش از یک دهه بعد از آن واقعه وحشتناک، تری جورج یکی از معدود سینماگران متعهد به اصول انسانی فیلمی درباره این نسل کشی ساخته است. اما هتل رواندا صرفاً یک گزارش ساده از آن ماجرا نیست. هتل رواندا یکی از آن فیلم هایی است که دیدنش برای مردم اغلب کشورهای جهان الزامی است، نه فقط به دلیل این که هنگام وقوع فاجعه چشمان خود را بستند، یا بعدها کتاب ها و تحقیقات انجام شده در این مورد یا مقالات روزنامه ها را مطالعه نکردند، بلکه به خاطر این که ببینند چگونه یک مرد به تنهایی توانست با تکیه بر وجدان خود زندگی ١٢٦٨ نفر را با دست های خالی نجات دهد. تماشای این فیلم یک وظیفه وجدانی است.
در نهایت وقتی به تماشای فیلم "هتل رواندا" می نشینیم، به شباهت بسیاری بین این نسل کشی و بی اعتنایی غرب، و اتفاقی که هم اینک در خاورمیانه درحال وقوع است پی می بریم. واقعه ای که در تاریخ شکل گیری سرمایه داری پروسه ای تکرار شونده دارد و هر بار به نوعی دیگر چونان سرطانی بدخیم گریبان کشورهای ضعیف تر را می گیرد. نادیده گرفتن نسل کشی ها، تروریسم، نژادپرستی، جنگ و کشتار، واقعه ای جدید نیست. مسئله پناهندگی و قربانیان جنگ که همین لحظه تمام مرزهای خاورمیانه تا کرانه های کشورهای غربی طی می کند، حمایت از تروریسم و زیر پا له کردن قربانیان آن، فقط منحصر به رواندا، اروپای شرقی، ویتنام، هولوکاست، یا حوادث قدیمی تر نمی شود. چشمان دول غربی همچنان نه تنها بر این فجایع انسانی بسته است، که دستانشان در پشت پرده برای تثبیت موقعیت سیاسی، استراتژیک و قدرت سرمایه، در دستان تروریسم و نژادپرستی بوده و خواهد بود. خیلی ها خواهند پرسید ضرورت ساخت فیلمی درباره یک صفحه شرم آور از تاریخ بشر چیست؟ دراماتیزه کردن یک نسل کشی چه دردی را دوا می کند؟ پاسخ این است؛ آیا برای جلوگیری از کشتارهایی مشابه در آینده به اندازه کافی از کشتار رواندا یا امثال آن درس گرفته ایم؟! راستی مگر چند فیلم درباره نسل کشی در رواندا یا حتی اروپای شرقی ساخته شده؟
در دهه ١٩٦٠ نوع جدیدی از سینمای سیاسی برگرفته از آموزه های برشت، مارکس و مائو در ترکیبی با نئورئالیسم ، موج نو و فیلم مستند پا به عرصه سینما گذاشت که "فرانچسکو رزی"، "جیلو پونته کورو" و "ژان لوک گودار" شاخص ترین کارگردان های آن بودند. این فیلمسازان سینما را به مثابه سلاحی قدرتمند به کار گرفته بودند، اما جریان اصلی سینما خیلی زود این حرکت را از پا درآورد. امروز باعث خرسندی است که با وجود حضور کسانی چون تری جورج در پشت دوربین، امید به احیای این حرکت به وجود آمده است.
ماهنامه رهایی زن سری سوم شماره چهل و یکم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر