۱۳۹۸ شهریور ۵, سه‌شنبه

درد مشترک

ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره هفتاد و چهار




م ش( هستی)


شرح حالي كه در ذيل خواهيد خواند ، نمونه اي از هزاران رفتار و خشونتي است، قرون وسطايي و چه بسا فراتر از آن كه بر زنان سرزميني است كه ادعاي ٢٥٠٠ سال تمدنش گوش فلك را آزار ميدهد.
من م ش (هستي) زاده جغرافيايي هستم كه در حكم آن محكوم به تحمل هزاران عقوبت در ازاي گناهي نا كرده ام هر چند زن بودن همه اين عقوبتها را توجيه ميكند، آري چهار پنج سالي پيش پديده اي شوم به اسم داعش همه را در سراسر دنيا متوجه كشورهاي سورية و عراق كرد و همه به سرزنش و نكوهش آن پرداختند، غافل از اينكه اين داعش هميشه بوده چه بسا در پستوي خانه هر مسلمان امروزي، امانوع خشونت آن متفاوت بود ولي تفكر همان تفكر است. داعش خشونتش را براي همه از مرد و زن ارائه داده اين خشونت عريان عليه إنسانها بود كه طبل رسوايي آن در جهان صدا داد.
آري من دختری هستم از سرزمين تمدن ٢٥٠٠ ساله ،تمدني كه نقش زن در آن بي رنگ و مبهم است در آن مرا ضعيفه مي نامند.
در شهرم شغلي داشتم كه با تمام سختيها ، بي مهريها ، فشارها، توهين ها و تحقيرها نزديك به هجده سال يكه و تنها ياور خانواده تهيدست و پناه زنان و دختراني بودم كه دردهاي مشترك داشتيم، كه حتي تا قبل از آن ، آنها را با تمام وجود قبول كرده بوديم و حرف زدن در مورد آن تابو بود ديوار بلندي به نام دين در مقابل ماها بود كه جرّأت سؤال و فكر كردن در ما وجود نداشت.
دختري كه پدرش در سنين كم براي تأمين معاش و مواد مخدر خودش مجبور بوده گدايي كند و تنش را عرضه كند.
آن يكي در مقابل ازدواج اجباري به خاطر اينكه داراي تحصيلات دانشگاهي بود و جرّأت پيدا كرده بود صدايش را در مقابل اين همه ظلم و بي عدالتي بلند كند، توسط خواستگارش ( شايد هم با اطلاع خانواده اش) ربوده ميشود به اون تجاوز كرده و با حكم نادادگاه حكومت إسلامي در نهايت به عقد و ازدواج متجاوز در مي آيد، با يك دنيا تحقير و بي حرمتي به اون توسط خانواده ،دوستان و جامعه بيمار گونه بدون اينكه فرصتي براي شنيدن حرفهايش و درد و رنجهاي كه كشيده داده باشند.
حرفهاي كه براي هميشه در دل خاك دفن شد باري تنها راه رهایی را در زندگي نكردن يافت.
آن ديگري به مدت شش سال با مردي با عنوان شوهر زندگي ميكرد، كه هر روز با رفتن شوهرش به كار أو در آن خانه با درها و پنجره هاي قفل شده در زنداني غير رسمي بود، حتي اجازه تلفن داشتن و تلفن زدن نداشت و شوهرش كه در تصادف كشته شد، از آخرين كساني بود كه از مرگش خبردار شده بود.
بعد از چهلم همسرش خانواده اش او را مجبور به ازدواج با يك نَفَر بالاي بيست و پنج سال بيشتر از خودش ميكنند، با اين عنوان كه آبروي ( كاش ميشد اين واژه نحس و ملال آور "آبروي ما در خطر است" را كه آفت و بلاي جان زنان سرزمينم است، را معنا كرد )ما در خطر است، ولي از ترس زنداني ديگر و زندانباني با تجربه تَر راه مقاومت را در پيش ميگيرد، كه برادرش براي حفظ آبروي خانواده اون را تهديد به سوزاندن ميكند و عاقبت آن تهديدها را عملي ميكند، كه آن سوختگيها به ديد جامعه چشمچران او را زشت كرد ولي شايد اين زشتي به نحوي او را نجات داده از زنداني ناشناخته ديگر.
اما آن داعشي كه گفتم روزي در قالب برادر بزرگ معتادم ،كه زندگي جداگانه در شهري ديگر داشت و تمام گرفتاريهايش براي من و خانواده ام بود، از تامين پوشاك بچه هايش هزينه هاي جانبي و رهن خانه اش و پولهاي دستيي كه ميگرفت و پس نميداد. من را به خاطر اينكه آبروي آنها را به خطر انداخته ام و اينكه سن من بالا رفته تنها و يكه در مغازه كار ميكنم ، آدمهاي زيادي آنجا رفت و آمد ميكنند ، پست سرت حرفها هست و اينكه براي خريد وسائل كارم به شهرها مرزي بايد ميرفتم كه وسايل را ارزانتر تهيه كنم و به دهها دليل عجيب و غريب آن فرهنگ، بايد ازدواج كنم و آنهم به كسي كه او تعيين كرده بود ، شخصي بدنام در كار خريد و فروش مواد مخدر با بيست سال اختلاف سني نسبت من، از اينرو براي تسويه بدهي هايش قول ازدواج من يا به عبارتي فروش من را داده بود و اين قضيه هر روز جدي تَر و آزار دهنده تَر ميشد تا جاييكه يك روز در مقابلش ايستادم همه دردها درونم را در غالب يك نه بزرگ داد زدم كه در برابر همه يك قندان فلزي به صورتم پرتاب كرد و باعث شكسته شدن چهار دندان جلوييم شد. همين بود براي اولين بار با شجاعت اقدام به شكايت برادرم كردم، اما بعد من را مجبور به دادن رضايت كردند با اين منطق كه برادرت اختيار جانت را هم دارد. هر روز اين فشارها بر من بيشتر ميشد مني كه با تمام وجودم در شرايط بد اقتصادي از پدر و مادري پير و بدون كوچكترين درآمد و خواهري بيكار در كنج خانه و نيز برادري كوچكتر دچار بيماريهاي متعدد و افسردگي شديد حمايت و نگهداري ميكردم،
در كش و قوس اين مسائل بودم كه برادرم كه در يكي از كشورهاي اروپايي زندگي ميكند و از لحاظ عاطفي خيلي بهم نزديكيم ، دچار ضايعه نخاعي شد و هرچه زودتر نياز به عمل جراحي داشت و با توجه به اينكه دو بچه كوچك داشت و شرايط جسمي همسرش هم مناسب نبود، قرار شد به مدت يك ماه جهت مراقبت از ايشان مسافرتي داشته باشم ولي شرايط طوري پيش رفت كه بر خلاف ميلم بايد بيشتر از يك ماه ميماندم، برادرم كه همواره دنبال بهانه گيري و تنبيه من بود به قصد بهم زدن محل كارم و به تعطيلي كشاندن آن به مغازه ام وارد ميشود و بهترين آتو را از من بدست مي آورد، طوري كه من چند كتاب و وسيله به تعبير حكومت، غير مجاز و ممنوعة داشتم كه آن را از يك آشناي تشكيلات حزبي براي مطالعه به من داده بود، بنابر تمام شواهد و قرائن موجود ، من را به سیستم لو میدهد، از آن روز هويتهم كه شغلم بود پدر و مادر كه جاي فرزندان نداشته ام و خواهر و برادر درمانده ام و تمام زنان و دختراني درد كشيده بودند كه براي لحظاتي در كنارم احساس نيمچه آزادي داشتند و مرحمي ناچيز بر زخمهايشان ميگذاشتم از من گرفته شد، دردآورتر از آن تهدیدها و حرمتی ها گاه و بیگاهش از هزاران کیلومتر آنسوتر به گوشهایم میرسانند و اصرار مادر و پدرم برای برگشت و تن دادن به خواسته برادرم و قبول خفت و خواری آنهم اگر از دستهای ضحاک حکومتی که بر ملک سوخته وطنم سایه انداخته ،جان سالم بدر ببرم. به امید دنیایی عاری از سنجش انسانها از نظر مختصات جغرافیایی انسانها و و تبعیض رنگ و جنس و ملیت و دین.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر