(بخش پایانی)
نویسنده: نوری شریفی
بمحض ورود ما آن درب بطور خودکار بسته شد. ناگهان اضطرابی وجودم را فرا گرفت.
پرسیدم مدرک تحصیلی میخواهند مثلا دیپلم منکه ندارم..
میترا گفت هیچی نمی خواهند نگران نباش.
با اینکه حیاط پیش رو پر از درخت و گل و گیاه بود ودر اولین نگاه
خیره کننده می نمود اما باز بااینحال قلبم هنوز تاپ تاپ میزد نمی
دانستم چرا.
به میترا گفتم برگردیم؟ حالم یک جورایی است خوب نیستم ولی او گفت چون اینجا برای تو ناآشناست کمی صبر کن آشنا که بشوی خوشت می آید.
وسط حیاط فواره آبی بود که بسیار زیبا طراحی شده و
در مرکز این فواره مجسمه زنی نیمه لخت که سینه های برجسته اش توجهم را جلب کرد قرار داشت و از دهان نیمه باز قلوه ای شکلش هم آب بیرون می زد.
نزدیکتر که شدیم موزاییک
های وسط این حوض بقدری شگفت انگیز بودند که لحظه
ای ایستادم.
رنگ
فیروزه ای در کنار سرخابی و طرح گل
های بنفشه و انعکاس خورشید در آب مرا از خود بیخود کرده بود تا جاییکه اضطراب چند دقیقه قبل خود را کاملا فراموش کرده بودم.
با ضربه ای که میترابه بازویم زد به خودآمدم …
کجایی اینهمه صدایت زدم راه بیفت.»
نزدیکتر
که شدیم صدای قهقهه و همهمه زنان و شوخی های رکیک مردان زنگ خطری بود که ذهنم را
روشن کرد پرسیدم میترا اینجا کجاست قراراست چه کاری بکنم . گفت می فهمی. گفتم
میخواهم الان بدانم. ایستاد و گفت مگر تو نمیخواستی خانواده ات را از فقر نجات دهی
و پدر و مادر بیمارت را درمان کنی . با سر جواب مثبت دادم و ادامه داد خیلی خوب
این کار شاید مثل کارهای دیگر نباشد اما…حرفش را قطع کرده پرسیدم اصل را بگو کار
من در اینجا چیست و او بی درنگ جواب داد سرویس دهی به مردان .ابتدا نفهمیدم منظورش
چیست دوباره پرسیدم چه؟ حرفش را تکرار کرد و در درون من غوغایی بپا شد.
تا زمانی که اطلاعات در ذهنم پردازش شوند مدتی طول کشید اما پس از آن، جهان دور سرم چرخید و بغضی راه گلویم را گرفت.
نمی
توانستم نفس بکشم و در حالی که هق هق میکردم خشمی نهفته را احساس کردم، نه از میترا از وضعیتی که این شرایط را برایم بوجود آورده بود.
حس کردم خشم از پدرم دارم که مرا بدنیا آورده، از مادرم که به من استقلال را نیاموخته، از جامعه ام که با وجود زبان و فرهنگ مشترک در آن غریبه ام، و از حکومتی که تمام قوانین زن ستیزش قرار است که من دختر نوجوان را مانند دیگر دختران و زنان قربانی خشونت، زنده به گور کند.
آرزوهایم را بیاد آوردم استاد فیزیک در دانشگاه شریف اما حالا چه؟ اینجا برای خودفروشی آمده ام.
نگاهم به میترا افتاد که با چشمان اشکبار و نگران به من نگاه میکرد.
گفت:«
باور کن نمی
خواستم...»
خودم را و واقعیت زندگیم را دیدم غم انگیز و تلخ اما واقعی
هر دو داخل عمارت شدیم. سالنی بزرگ که در سمت راست و چپ آن اتاقهایی تعبیه شده بود. زنان جورواجور
نیمه لخت در گوشه و کنار سالن مشغول حرف زدن و خندیدن بودند. در تمام وجودم سرمای عجیبی وارد شده بود ناخودآگاه می لرزیدم اما در همین حال هم نتوانستم به چهل چراغ درخشانی که در وسط سالن از سقف آویزان شده بود، چشم ندوزم شاید این آخرین چیز زیبایی بود که می دیدم
. ناگهان میترا ایستاد منهم ایستادم. نگاهی به من انداخت و با نگرانی پرسید:« خوبی زهره جان؟» من پاسخ دادم
:« آه خوب..چه واژه غریبی
بعد از
معرفی من به مدیر مرا از در دیگری به یک سوییت بردند بعدها متوجه شدم باکره بودنم
مزیتی برای من محسوب شده بود. اولین شب در حالی که روی تخت نشسته بودم به مردی که ته ریشی داشت و حدود
چهل و چند ساله بنظر می امد و در حالیکه تسبیح خود را در جیب می گذاشت و زیر لب چیزی می گفت و به من نزدیک می شد نگاه می کردم. کنار تخت پیش من نشست و دستی به موهایم کشید.بوی
صابون لوکس می داد اما من در این لحظه به هیچ چیز اهمیت نمیدادم . حوله را از دور بدنم جدا کرد و همانطور
که سعی میکرد مرا در آغوش بگیرد دستهایم را که به یکدیگر گره زده بودم با شدت از هم باز کرد . قادر نبودم از ریختن اشکهایم جلوگیری کنم اما او بدون توجه به حالی که داشتم مرا روی تخت خوابانید و..... اما تمام آنچه را که به یادم مانده درد
بود و ترس و تهدیدهای آن مرد ....از انشب به بعد من بدون رویا می خوابیدم.
کمکم زنان و دخترانی که آنجا کار میکردند را بیشتر میشناختم . همه در ظاهر
خوشحال و بی غم ولی در اصل نیازمند و نگران . نگران آینده خود و
خانواده شان. حال درونم از روزی که به اینجا آمده ام روزبهروز بدتر و بدتر میشود مثل سرطانی که آرام آرام تمام وجودم
را دربر گرفته باشد به تک تک سلولهایم سرایت می کرد، دیگر نه درس میخواندم نه کتاب. تبدیل به مرده ای متحرک شده بودم. خانواده ام از اینکه چنین حال و روزی پیدا کرده ام متعجب بودند اما به همه آنها گفته بودم در یک خیاطی کار پیدا کرده ام و تا دیر وقت کار میکنم . در این میان
خبر اوردند که برادرم به اتهام های تبلیغ علیه نظام، توهین به رهبری، شرکت در تجمعات و مخل امنیت کشور به پانزده سال زندان محکوم شده است.
این روزها در خانه مان عزاست و وضعیت من عزا در عزا.
پانزده سال!!!؟؟؟؟ اینهمه ظلم و جفا تا کجا!!!! یعنی من حالا حالاها باید این کار را ادامه دهم؟ نه....
نمیتوانم. در همین افکار به
سمت خانه روان بودم که به پسر جوانی برخورد
کردم چشم در چشم هم شدیم ولی من هیچ نمی دیدم، در حالیکه به او خیره شده بودم بی حرکت ایستادم او هم مکثی کرد و ایستاد و پرسید خانم حالتون خوبه ؟ صدایی گوشنواز مرا به خود آورد و همان لحظه توانستم او را ببینم . گفتم:«بله خوبم مرسی» و سریع گذشتم.
وقتی از کنارم گذشت احساس کردم قلبم که مدتها از حرکت بازایستاده بود تکانی خورد . برگشتم دیدم همسایه جدیدی است که مادرم راجع به آمدنشان چند روز پیش چیزهایی گفته بود.
چرا آنقدر سریع گذشتم؟ چه عجله ای داشتم؟
آه که چه نابخردانه به زندگی خویش نظر می افکنیم بسیاری مواقع جایی که باید مکث
کنیم رد می شویم و جایی که باید بگذریم توقف می کنیم! تمام آن روز آن صدا و آن نگاه باعث شد حس
عجیبی داشته باشم، عمق وجودم خوشحال بود و احساس تازه ای داشتم. چرا زندگی من از امروز شروع نشد؟ چطور درگیر یک زندگی تاریک شدم؟ چرا به
جای آزادی بردگی را برگزیدم؟ آیا براستی این گزینش من بود یا انتخاب جامعه برای من؟ اینها گفتگوهای درونی من با خودم بود از وقتی این جوان را دیدم مدام در آینه بخود مینگرم آیا آنگونه که او قلبم را روشن کرد من نیز در قلب او نشسته ام؟ مانند دیوانگان به این سوی و آنسوی میروم، آن روز خیلی زود به خانه برگشتم و از مادرم با جزییات بیشتر در مورد این همسایه جدید پرسیدم. مادرم گفت اتفاقا آش درست کرده ام میخواهم برای آنها ببرم و من با ناشیگری داوطلب شدم
.زنگ خانه را زدم و همان صدای آشنا گفت آمدم.
قلب من شروع به تند زدن کرد صدای قلبم را کاملا می شنیدم در همان لحظه تصمیم گرفتم برگردم که در باز شد آن جوان با دیدن من یکه خورد
. من مثل دختربچه ای با عجله سلام کردم اما او پرسید:« حالتون بهتر شد؟ من در فکرتان بودم.»
قدرت نگهداشتن آشی که در دستم بود را از دست داده بودم فقط گفتم خواهش میکنم این آش را بردارید مادرم درست کرده. لبخندی
زد و آن را از دست من گرفت و تعارف کرد داخل بروم اما من تشکر کرده و خداحافظی کردم. از آن روز بیرون رفتن برای من لذتی ماورایی پیداکرده بود هرروز او را میدیدم.
بمرور با یکدیگر هم کلام شدیم و کم کم دوست، بعد هم عاشق هم شدیم.
یکروز از من خواست خانه یکی از دوستانش که خالی است بروم، قصد او را فهمیده بودم و از آنجا که خودم هم تمایل داشتم پذیرفتم.
دلم میخواست تجربه یک
هم آغوشی
عاشقانه را داشته باشم.
خانه دوستش در یکی از محله های قدیمی جایی که خیلی شلوغ بود و همه به کار همدیگر کار داشتند، قرار داشت. من اول اعتراض کردم اما او التماس میکرد که حواسش را جمع میکند. ما در تاریکی هوا داخل خانه شدیم. ترس از ناشناخته بودن مکان و خطراتی که ممکن بود داشته باشد یکطرف و لذت و تمنای همآغوشی با آنکه دوستش دارم از طرفی دیگر آشوبی در درونم ایجاد کرده بود اما دل من تشنه بود و دریا در کنارم پس بخودم گفتم چه باک از خطر!
با اولین بوسه عاشقانه تمامی وجودم غرق در آتش شد.
می خواستمش با همه وجودم. گویی نخستین بار است بدن عریان مردی را لمس میکنم نفس زدنهای او هم عطش مرا به عشقبازی بیشتر و بیشتر میکرد. دستان گرمش در پیچ و تاب قوس و قزح اندامهای من پیش میرفت و مرا در خلسه ای بی پایان فرو میبرد ما در هم
شدیم و در تاریکی اتاق هردو همچون پرنده به پرواز درآمدیم. کلمات پرمهرش شراب نابی بود که نوش میکردم و مست و خراب می
شدم . در این شور و حال مستی بودم که دیدم بلند شد و گفت:« صدا را شنیدی؟»
گفتم نه صدایی نیامد.
هردو گوشهایمان را تیز کردیم. در این لحظه ترس را در
چشمانش دیدم. منهم صدایی شنیدم صدای پریدن کسی از بلندی در حیاط خانه
«زود باش عجله کن لباسهایت را بپوش. باید هرچه زودتر از اینجا برویم .» او در حالیکه
لباس هایش را می پوشید این جملات را میگفت.
من هم که خیلی ترسیده بودم مانتو و شلوارم را پوشیدم و لباسهای زیرم را در کیفم گذاشتم . با سرعت وارد حیاط شدیم و کفش های مان را پوشیدیم اما قبل از اینکه در را باز کنیم چهار نفر روی ما افتادند و ما را گرفتند ما داد میزدیم که شما کی هستید ؟ آنها با سرعتی باورنکردنی در را باز کرده و ما را سوار ماشین شخصی کردند.حتی کسانی که در کوچه بودند متوحه نشدند
بمحض اینکه در ماشین نشستیم با فحش و ناسزا به هردوی ما چشم بند زدند و در تمام طول مسیر ما را کتک می زدند و می گفتند:« امثال شماها این جامعه را به فساد کشانده اید»
نمیدانم چه کسی خبر داده بود
پس از طی مسیری با خشونت
هرچه تمامتر ما را از ماشین پیاده کرده و هر یک از ما را به جایی بردند،
سپس چشمانم را باز کرده و مرا به داخل سلولی پرتاب کردند و در را بستند. مات و مبهوت بخاطر اتفاقی که افتاده بود در حالیکه اشک امانم را بریده بود به گوشه ای خیره شده بودم و جریان را مرور میکردم. چه برسر عشق
من آوردند؟ آخ چقدر دلتنگش هستم؟ چه بر سر من می آید؟ خانواده ام چه میشوند ؟ برادرم اگر بشنود چه؟
نفهمیدم کی خوابم برد تا اینکه با صدای کشیده شدن دریچه در و فریاد زندانبان که بلند شو فاحشه خانوم از جا پریدم.
درب سلول جیرجیری کرد و باز شد و زندانبان که زنی عبوس و خشن بود چادری در دست داشت.
من فهمیدم باید آن را بسر کنم ، دستهایم را بست و چشم بندی به چشمانم زد و مرا به جایی برد که بعد متوجه شدم اتاق بازجویی است. زندانبان مرا روی تشکی ابری پرت کرد و رفت.
صدایی را شنیدم که میگفت خوب تعریف کن . در آن خانه چه می کردی؟ من ابتدا انکار کردم که شما اشتباه می کنید من کار بدی نکردم ما فقط با هم دوست بودیم و او گفت ما امروز قرار است تو را به پزشکی قانونی ببریم که ببینیم تو باکره هستی یا خیر؟ و بعد با لحن تمسخرآمیزی گفت که آیا راست می گویی یا خیر؟ ناگهان قلب من هوری ریخت . بازجو ترس را در وجودم حس کرد و در حالیکه می خندید نزدیک من نشست موهای مرا از پشت چادر کشید و گفت:« ما این جامعه اسلامی را از وجود شما ناپاک ها تمیز می کنیم.»
بعد هم زندانبان را صدا زد و مرا مجددا به سلولم
برگرداندند. می لرزیدم و
به اینده نامعلوم
خودم فکر می کردم. یک وکیل تسخیری برای من گرفتند و در حالیکه تنها یکبار با من ملاقات داشت و عین یک بازجو با من رفتار می کرد.
پس از آن، پرونده مرا به دادگاه فرستاد.
من تا روز دادگاه دیگر وکیلم را ندیدم.
با دستهای بسته از ماشین زندان پیاده شدم.
بیرون دادگاه کلی خبرنگار و عکاس ایستاده بود معلوم نبود این خبر چرا مهم
شده بود! بمحض اینکه مرا دیدند دویدند و چند تا عکس گرفتند من اول ترسیده بودم اما بعد چهره خود را در چادر پنهان کردم. وارد صحن دادگاه شدم کلی آدم در آنجا نشسته بود وکیل بی خاصیت من هم بود کنار او نشستم.
در قسمت دیگر دادستان و قاضی هم در جایگاه خاص خودشان حاضر بودند. کیفرخواست من خوانده شد ماجرای آن شب تنها بخشی از پرونده من محسوب شد من به جرم فاحشه گری مفسد فی الارض و برای واقعه آن شب به اغوای جوانان متهم شدم.
به من گفته شد از خودم دفاع کنم.
در طول این مدت به خودم و زندگی برباد رفته ام بسیار فکر کردم و همچنین به مسببین اصلی آن، که قوانین ناعادلانه در جامعه برعلیه زنان را وضع کرده اند.
من چنین آغاز کردم:«
مفسد فی الارض یعنی کسی که در جایی باعث و بانی یک تباهی در میان مردم است. من از شما سؤالاتی دارم چه کسی باعث تباه شدن زندگی دختران کم سن و سالی همانند منست که آنها را مجبور میکند به چنین خانه هایی کشیده شوند؟ چند درصد از شما مسئولین از حال و روز و
زندگی دختران و زنان این خانه های به اصطلاح شما
فساد خبر دارد؟ چه کسی یا کسانی مسؤلیت آن را قبول می کند که بجای ریشه کنی فقر و نااگاهی در جامعه کمر به نابودی استعدادها و توانایی های جوانان یک جامعه بسته اند؟ آیا من فساد فی الارض کرده ام یا کسی که قانون کودک همسری را نوشته و صیغه را برای مردان حلال کرده؟ من فاسد هستم یا آنکه حقوق و دستمزد کارگران را میدزدد و تحت عنوان شرکتهای خدماتی سرمایه گذاری های غیرقانونی برای اهداف ضدانسانی می کند؟ برادرم به جرم حق خواهی به پانزده سال حبس محکوم شده، کسی که این محکومیت را برای او نوشته آیا از خودش پرسیده از این پس منبع درآمد این خانواده از کجاست؟ من افساد فی الارض کرده ام یا شما که بجای پرداخت حقوق بیکاری برای خانواده های بی درآمد و ایجاد کار سالم برای جوانان، جامعه را بسوی سقوط برده اید؟ من فاسد هستم یا مردان موجه دیندار دست به تسبیحی که صلوات گویان وارد اتاقهای دربسته میشوند و از همخوابگی با دختران کم سن و سال نیازمندی مثل من لذت میبرند و پولی اندک کف دستشان میگذارند؟ بخاطر بودن در آن خانه فحشا برای من پرونده درست کرده اید و نپرسیدید چرا آنجا بودم ولی به مردان زنباره منحرف مسئولتان که هرروز به آنجا رفت و آمد می کنند، پاداش و ارتقای مقام می دهید. من اکنون نه برای دفاع از خودم که بخاطر دفاع از زندگی هایی که نزیسته اند اینجا ایستاده ام. من در همینجا به من دستور سکوت داده شد. در این هنگام قاضی حکم را خواند . با توجه به دفاعیه متهمه علاوه بر اتهام افساد فی الارض، اتهامات سیاسی نیز اضافه میشود بنابراین نامبرده بخاطر فساد فی الارض و بی پروایی در ابراز افکار منحرف سیاسی اش، زیر سؤال بردن مسئولین متعهد و سیاستهای نظام، همچنین به سخره گرفتن شعائر اسلامی به صد ضربه شلاق و اعدام محکوم می شود.
من ناباورانه به قاضی ، دادستان و وکیل تسخیری ام نگاه کردم . نگاهبان زن جلو آمد ولی من ناگهان فریادزنان بسمت درب دادگاه دویدم و هرکه سرراهم بود را با دستانم کنار کشیدم. درب دادگاه را باز کرده از پله ها پایین پریدم. با هیجانی وصف ناشدنی و بدون فکر پله ها را یکی دوتا میکردم،اما ناگهان پایین پله چند تا پلیس منتظرم بودند هنوز به انتها نرسیده یکی از پلیس ها مقنعه مرا گرفته و از بالای پله ها به زیر کشید، بقیه روی من افتادند و با باتوم به سرو صورت من می زدند
در کف سلول، کم نفس و خونین افتاده ام تنها به جرم پرسشگری و ایستادن در مقابل حقوقی پایمال شده…با دهانی پرخون، چشمانی ورم کرده، دستی شکسته و بدنی کوفته از ضربه های باتوم و لگدهای مآموران، لبخند میزنم و خودم را رهای رها احساس میکنم
« اینهمه جنگیدن می ارزید برای تک تک لحظاتی که با عشق و آزادی سپری کردم. اکنون زندگی خونین من به پایان رسیده اما این حس ناب عاشقانه و رهای شبی مستانه هرگز!
چشمانم را می بندم و شعری از
«پاول الوار
» را با خود زمزمه میکنم
«تو را به جای همه کسانی که نشناخته ام دوست می دارم
تو را به خاطر عطر نان گرم
برای برفی که آب می شود دوست می دارم
تو را به جای همه کسانی که دوست نداشته ام دوست می دارم
تو را به خاطر دوست داشتن دوست می دارم
برای اشکی که خشک شد و هیچ وقت نریخت
لبخندی که محو شد و هیچ گاه نشکفت دوست می دارم
تو را به خاطر خاطره ها دوست می دارم
برای پشت کردن به آرزوهای محال
به خاطر نابودی توهم و خیال دوست می دارم
تو را به خاطر بوی لاله های وحشی
به خاطر گونۀ زرین آفتاب گردان
تو را به جای همه کسانی که ندیده ام دوست می دارم
تو را برای لبخند تلخ لحظه ها
پرواز شیرین خاطره ها دوست می دارم
تورا به اندازۀ همۀ کسانی که نخواهم دید دوست می دارم
اندازه قطرات باران، اندازۀ ستاره های آسمان دوست می دارم
تو را به اندازه خودت، اندازه آن قلب پاکت دوست می دارم
تو را برای دوست داشتن دوست می دارم.». Paul Èlvard
ماهنامه شماره یکصد و هجده رهائی زن - به مناسبت روز جهانی محو خشونت علیه زنان، منتشر شد
https://rahaizanorg.blogspot.com/2023/11/nov-25-eleminate-violence-against-women.html