۱۴۰۱ فروردین ۱۷, چهارشنبه

عینک سیاه

 (داستان واقعی نویسنده)

نسرین موسوی ایلخچی علیا

قسمت اول


به سرعت از ساختمان خارج شدم،  هواي اونجا داشت خفه م ميكرد  قطره اشكي  روي صورتم سر خورد ،  عينك  سياه و درشت  را به چشمام چسبوندم،  و خودم را به خيابان اصلي رسوندم، انگار ميخواست بارون بياد  بوي خوشش را حس ميكردم،  لحظه اي چشمم به درختا ي سربفلك كشيده خيابان وليعصر خورد  به دورتر كه نگه ميكردي انگار تنگاتنگ همديگر رو بغل كرده بودند چقدر اين خيابون رو دوست داشتم،  چه  روزايي كه براي فرار تمام دردها  اين.جا رو براي قدم زدن انتخاب ميكردم  و بي اعتنا به نگاه پرسشگر عابرا  با خودم حرف ميزدم و گاهي گريه ميكردم، 

پاييز بود و تمام سنگفرش پياده رو نقاشي عجيبي از  برگهاي رنگارنگ بود. خنده اي از شيطنت كردم  و  مثل  بچه ها  رو برگها دويدم  صداي خش خش برگها مثل شعر نوي بدون وزن برام جذاب بود.

"آفتاب بدم خدمتتون"  صداي مرد مزاحم منو از روياهام بيرون كشيد، آهنگ پاييز قطع شد و صداي بوق ماشينها و همهمه  عابرها براي فرار از باروني كه شروع شده بود با صداي رعد و برق  تو گوشم پيچيد، بدون اينكه به مرد مزاحم نگاه كنم قدمهام و تندتر كردم تا  از اونجا دور بشم ،  هواي ابري،  باد و بارون  با عينك سياهم  همخوني نداشت، ولي يادمه آخرين باري كه عينك به چشم نداشتم مرد مزاحمي با تمسخر  گفت چشم بند بزن  عين دزداي دريايي ، اونروز يادمه خيلي گريه كردم،  قسم خوردم ديگه تو خيابون عينك سياهمو در نيارم حتي اگه  نصف شب باشه با ياد آوري اون روز يه لحظه خودمو تو لباس دزد دريايي با چشم بند و يه طوطي رو شونه ام روي عرشه كشتي  تصور كردم  و يهو زدم زير خنده ،  صداي درونم گفت ديدي  كاري نداره كافيه هر چيزي رو فكاهي كني، بهش محل ندادم صداي درونمو ميگم خيلي تو كارام دخالت ميكنه، تقريبا زير بارون خيس شده بودم تازه داغيه اتفاقي كه افتاده بود داشت سرد  ميشد  كه همه چيز يادم اومد ،  تصوير مدير عامل شركت حقوقي    جلوم ظاهر شد واقعيه واقعي بارونم خيسش نميكرد  با همون  موهاي براق ژل زده كه به فرق سرش چسبيده بود و بوي ادكلن گرون قيمتش كه حتما تا حالا چند نفرو به خاطر كمبود اكسيژن خفه كرده بود انگار كه با پمپ كمپرس  به خودش عطر پاشيده بود،  داشت رزومه منو مطالعه ميكرد  خانم نسرين ليسانس حقوق قضايي.. مكثي كرد  و نگاهي بمن انداخت ، ميدونيد خانم اينجا يك شركت  بزرك تجاري و حقوقيه ما كارهاي بزرگ و قراردادهاي مهمي رو  با اروپا انجام ميديم  قاعدتا كارمندامون بايد از تواناييهاي بالايي برخوردار باشن متاسفم كه بايد بگم جواب من به استخدام شما منفيه،  با تعجب گفتم ولي شما كه از من سئوال نپرسيديد  من .. به وسط حرفم پريد و گفت چشماتون خانم چشماتون  ، بي اختيار دستم رو به سمت چشمم بردم تا  خواستم چيزي بگم خانم منشي با پرونده اي بدست  وارد اتاق شد  صداي كفش پاشنه بلند ش روي سراميكهاي سفيد و براق آقاي مدير عامل  پيچيده بود  انقدر آروم و با احتياط راه ميرفت  كه انگار چند باري زمين خورده بود  و حتما هم آقاي مدير عامل مثل سوپرمن ها به كمكش رفته بود بلاخره به ميز مدير عامل رسيد آروم در گوشش چيزي گفت و  خنده ريزي كرد ، به چهره دخترك نگاهي كرد م شانزده يا هفده ساله بود زير پوشش غليظ كرم پودر و ماتيك سعي كرده بود چند سالي خودشو بزرگتر  نشون بده  ،  سرمو پايين انداختم  اينجا جاي من نبود ،  زير لب گفتم براي تو و شركت و قراردادهاي اروپاييت متاسفم ،  صداي پچ پچ مدير عامل و دخترك منشي قطع شد انگار خيلي هم زير لب نگفتم،  تا بخوان آماده بشن كه چيزي بگن از اتاق خارج شدم و به سمت  در  خروجي رفتم، يعني آقاي مدير عامل امشب به خاطر حرفي كه بمن زده راحت ميخوابه ؟ صداي درون فضولم گفت خيلي ايده آلي دختر به دنيا واقعي نگاه كن صداي درونم ايندفعه ديگه راس ميگفت ..با امروز شد دوماه ، اما اشكال ندارم فردا دوباره روزنامه اي ميخرم و از صبح تا آخر وقت اداري همه جا رو ميگردم بلاخره تو امين شهر پر آشوب يه جايي براي من هست . عينك رو از چشمام برداشتم و صورتم رو به آسمون گرفتم خواستم قطره هاي بارون  صورتمو بشوره

 

بي اختيار وايسادم و دستهامو باز كردم ، نميدونم چقدر تو اون حال بودم، خانوم خانوم  صداي مهربون زني  مرا از آن حال بيرون كشيد  ببخشيد من ميخواستم... حرفشو تموم نكرده در كيفشو باز كرد و انگار دنبال چيزي ميگشت  همينجا گذاشته بودما   آهان پيداش كردم ، چتر قرمز خال خاليش و    تو دستش جابه جا كرد و گقت اينو بگير حتما يه سر برو پيشش دكتر قابليه ما يه فاميل داشتيم مثل تو بود خوب خوب شد  دستمو گرفت و كارت و كف دستم گذاشت و از اونجا دور شد دستم هنوز دراز مونده بود  و به كارتي كه داشت تو دستم خيس ميخورد نگاه ميكردم  زن چند قدمي كه دور شد برگشت و نگاهي بمن  انداخت  به رسم قدر داني دستي تكون دادم  در ميون بارون لبخند رضايتش و  ديدم امشب حتما  به خاطر  كاري كه كرده حتما راحت ميخوابه ، گر چه اون خبر نداره من تو كيفم صدها كارت داشتم و تنها يك جواب،

يكدفعه آسمونم قاطي كرد بارون و تگرگ  و رعد و برق شديدتر شد ، چشمم به كافه اي  خورد  مثل يه پناهگاه خودمو بهش رسوندم  ، موش آبكشيده كه ميگن من  بودم ، كافه خلوت بود و اين بهم حس آرامش ميداد،  گوشه ي دنجي رو انتخاب كردم و نشستم خانم گارسون در حالي كه پيشبندش و مرتب ميكرد بهم نزديك شد، چند قدم مونده گفتم لطفا چاي فقط بزرگ باشه از نوع تركيش، لبخندي زد و پشت پيشخون  رفت، كارت زن چتر قرمز تو دستم حساب خيس و مچاله شده بود ، كارت رو صافش كردم تا بتونم نوشته هاش و بخونم، دكتر سالور متخصص  جراحي پلاستيك ، آدرسش بايد تو همين خيابون باشه، خانم  گارسون با فنجوني بزرگ چاي بهم نزديك شد و  گفت به اندازه كافي تركي هست ؟ با خنده جوابشو دادم،  از ش پرسيدم خيابون سايه همين وراست؟  گفت چند كوچه بالاتر  دنبال جايي ميگردي ؟ گفتم مطب دكتر سالور رو ميخوام ،  ميشناسيش، لحظه اي مكث كرد و گفت شناختن كه نه مطبش چند تا كوچه بالاتره يه چند باري براي خوردن اسپرسو اينجا اومده ،  راستي يه سئوال بپرسمم ناراحت نميشي؟  ميدونستم سئوالش چيه  قبل از اينكه جواب بدم صداي مبايلم  بلند شد و باعث شد خانم گارسون از ميزم فاصله بگيره و به پشت پيشخون بره ، مادرم بود با گفتن الو صداي فرياد اعتراضش تو گوشي پيچيد معلومه كجايي  ؟  عادت مادرم بود بي سلام و احوالپرسي  اولين سئوالي كه ميپرسيد،  آروم گفتم حالا چرا داد ميزني از مصاحبه برميگشتم بارون گرفت اومدم كافه يه چايي بخورم بارون بند بياد راه ميوفتم، اينبار با صداي بلندتري گفت مگه تو خونه چايي پيدا نميشه  حتما بايد يه عالمه پول  بدي براي استكان چاي جوشيده ، گفتم باشه مامان دارم ميام ،  با همون لحن صدا فرياد زد اين پسره دوباره همه پولاي منو برد يه لحظه رفتم آشپزخونه  تازه از بانك اومده بودم،حقوقمو گرفتم  من چيكار كنم از دستش تا منو نكشه  دست بردار نيست، آروم  گفتم خوب مامان مگه اونو نميشناسي جرا كيفتو ول ميكني ميري  حالا داد نزن بزار  تا دو ساعت ديگه ميرسم خونه، و گوشي رو قطع كردم، سرمو ميون دستام گرفتم و فشار دادم ، خدايا دوباره جنگ و دعوا دو باره تهديد و ترس ، خسته شدم  حتما دوباره ميرم مواد ميگيره  وبعدش  من از ترس بايد مثل جغد تا صبح بيدار بمونم،  چايي ام سرد شده بود و تمام ذوقم براي براي يه چاي گرم پشت شيشه كافه با تماشاي بارون از بين رفت،  صداي فضول درونم دوباره دخالت كرد و گفت حقته زيادي رومانتيكي ، بايد اين صداي درونمو ادب كنم اينطوري نميشه، چاي سرد رو سر كشيدم و بلافاصله بلند شدم چاي و حساب كردم و  قبل بيرون رفتن به خانم گارسون  گفتم ژنتيكيه ١٨ بارم عمل كردم فايده نداشت، خواستم جواب سئوالت و بدم مات و مبهوت نگام كرد ته نگاهش انگار خجالت كشيد خواست تا چيزي بگه  از كافه خارج شدم  بارون ملايم تر شده بود به سمت بي آر تي ها رفتم، بايد قبل از تاريكي هوا ميرسيدم، وسط نزاع شبانه اي كه انتظارمو ميكشيد حوصله سئوال و جواب اينكه تا حالا كجا بودي و جواب همسايه ها رو چي بديمو  و نداشتم 

 

از شانسم بي ار تي خالي بود  روي صندلي كنار پنجره نشستم چشمامو بستم حوصله نگاههاي چپ چپ كسي رو نداشتم.

١٢ سالم بود وقتي به توصيه يه آشناي دور مادرم منو  به بيمارستان فارابي برد تو راه همش ميگفت ميگن اين دكتره كارش خوبه عملت ميكنه خوب ميشي  با خوشحالي كودكانه ام گفتم اونوقت ميتونم برم تو كوچه بازي كنم، ديگه بچه ها هو م نميكنن،  مادرم  چيزي نگفت و ما منتظر نوبتمون شديم تا اينكه ما رو صدا كردن، وارد يه اتاق بزرك شديم يه دكتر ميانسال نسشته بود و بيشتر از  بيست دختر و پسر جوون دفتر و خودكار بدست كنارش  ايستاده بودند تا منو ديدن عين يه گله شير گرسنه كه چشمشون به يه طعمه چرب و نرم افتاده دورمو گرفتن،  استادشون همون  كه از همه بزرگتر بود به آرومي بلند  شد و  منو پشت دستگاه نشوند و شروع به معاينه كرد چند دقيقه بعد بدون اينكه حرفي بزنه بلند شد و به كناري رفت و گفت معاينه كنيد و بگيد چي فهميديد ، رقابت شيرهاي گرسنه بر سر طعمه  ديدني بود  نور دستگاه و بالا پايين كردنش اشكمو درآورده بود دلم ميخواست به صورت همشون چنگ بندازم  و همه اونها بيتوجه به كودكي من به فكر اكتشافاشون  بودند، تو يكي از جابه جايي ها از پشت ميز معاينه فرار كردم و خودمو پشت مادر قايم كردم . ديگه خودشونم عقب نشيني چون ديدند وعده شكلات و آبنبات كاري از پيش نميبره منصرف شدند ،  دكتر نزديك ما شد و گفت پس چرا اينهمه دير چرا زودتر نيومدين ، مادرم گفت آخه تا الان تحت نظر پرفسور پيروز بود

 

 اون بهم گفت تا ١٨ سالگي كاري نكني بايد رشدش كامل بشه ، عمل جراحي فايده نداره،  دكتر صادقي بادي به غبغبش انداخت و گفت اشتباه كردي مادر جان بزار من جراحيش كنم برو  تف كن تو صورتش  كه اين بچه رو اينهمه معطل كرده،  با شنيدن حرفهاي دكتر خودمو از پشت سر مادرم بيرون كشوندم و رو به دكتر گفتم واقعا چشمم خوب ميشه  و دكتر سرد و ساده گفتم بله جانم خوب  ميشه،  و همونجا برگه بستري رو بدست مادرم داد و به  ميان شاگرداش رفت كه درس منو بپرسه .

اونشب  مادرم قبل خواب بهم گفت من نميتونم فردا رو مرخصي بگيرم خودت راه رو بلدي  برو بيمارستان و كاراي بستريت و انجام بده هر جا هم كه نتونستي سئوال كن،كارخونه هم همون نزديكي هاس بعد تعطيلي ميام بيمارستان ميبينمت  تو ديگه بزرگ شدي  و بايد خودت كاراتو انجام بدي، بهش گفتم ولي من خيلي ميترسم ، مادرم جواب داد مگه نميخواي خوب بشي پس  بهتر قوي باشي ،  با زنگ تلفن  حرفامو نيمه كاره موند و مادرم  نشست و به  پشتي تكيه داد و با خاله م كه پشت خط بود شروع به صحبت كرد و  تمام ماجرا را براش تعريف كرد، اما من در روياي خوش خودم  به رختخواب  رفتم .

این داستان ادامه دارد 


ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره صد و سه منتشر شد

http://rahaizanorg.blogspot.com/2022/04/rahaizan-shomareh-103.html

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر