ستون آزاد - نیمرخ
نویسنده:
زهرا تارشی
نُه ماه و هفت روز از آن روز شوم میگذرد. ماههاست که هر روز صبح با یک اندوه تازه بیدار میشوم. هر روز صبح، وقتی صفحهٔ فیسبوکم را باز میکنم با خواندن خبر ناخوشایند جدیدی؛ نه ماه و هفت روز، شبیه یک فیلم سینمایی از پردهٔ ذهنم عبور میکند. لبخند تلخی به زندگی میزنم و زیستن را ادامه میدهم. بیشتر از دو ماه است که حتی یک خط نیز ننوشتهام. یک شعر را تا آخر نخواندهام و صفحهای از یک کتاب را نیز ورق نزدهام. انگار ماههاست که دیگر زندگی در من جریان ندارد. حس همان دختر ۱۶ سالهای را دارم که نه ماه و هفت روز است به مکتب نرفته و دلش برای روزهای سادهٔ زندگی خیلی تنگ است. چه سرنوشت عجیب و غریبی است.
تا همین سال گذشته، اگر زنی به سن و سال من بلند میخندید و شاد میپوشید؛
میگفتند: چرا شبیه دخترهای نوجوان رفتار میکنی؟ امروز من زنی ۳۳ ساله، حتی نمیتوانم وسعت اندوه یک دختر ۱۶ سالهٔ سرزمینم را تصور کنم. چهقدر وحشتناک است که در چنین عصر و
زمانی از اولیهترین حقوق انسانی خود بیبهره باشی و در جهانی که مردمانش به فکر
زیستن در سیارههای دیگرند؛ تو برای نیازهای اولیهٔ حقوق انسانی خود باید بجنگی و
چه نابرابر است این مبارزه و چه دلگیر است وسعت سالهای غمگین نوجوانی. دختری که
تنها تقصیرش دختر بودن در سرزمینی بهنام افغانستان است. شاید دلیل اینکه ماههاست
نمیتوانم بنویسم همین باشد. اینکه در مقابل این همه درد و ناامیدی محض، واژه کم
میآورم. اما باید نوشت. باید هر کداممان روایت زندگی بعد از سقوط کابل را
بنویسیم تا آیندگانمان بدانند، با وجود اینکه ما هیچ تقصیری در بهوجود آمدن این
وضعیت نداشتهایم؛ اما همواره بار اشتباهات رهبرانمان را به دوش کشیدهایم و
تاوان سنگینی میپردازیم. چه تاوانی سنگینتر از زندگی نکردن با وجود زنده بودن.
باید نوشت، زیرا این دردنوشتهها از نوشتههای تاریخنویسان واقعیترند و روزگاری
آیندگان ما از نوشتههای تاریخنویسان ساده نگذرند. ما هر کداممان صفحهای از این
تاریخ هستیم. تاریخی که با خون، جنگ، نفرت و قربانی شدن گره خوردهاست.
۱۷ مارچ ۲۰۲۲ فصل جدیدی از زندگی من آغاز شد. روزی که به طرف آمریکا میآمدیم و
من در تمام ساعات طولانی پرواز، از دبی تا لسآنجلس به این فکر میکردم که چند بار
دیگر باید کشور عوض کنیم تا صاحب وطن شویم؟ به این فکر میکردم که چهل سال قبل از
امروز، پدرم به امید یک آیندهٔ بهتر، وطنش را ترک کرده بود و به ایران مهاجر شده
بود و امروز تاریخ چه بیرحمانه تکرار میشود و من همان پدر و مادری که سالها
برای آموزش و پرورشام زحمت کشیدهاند را ترک میکنم. به امید اینکه فرزندانم
آیندهای بهتر داشته باشند. اکنون دو ماه و پنج روز از آغاز فصل تکراری مهاجرت میگذرد
و هر روز بیشتر از قبل، دیوارهای دلتنگی و تنهایی در من محکمتر میشوند. این
روزها یاد قصههای پدرم از آغازین روزهای مهاجرت و دوری از خانه، خانواده و
سرزمینش میافتم و با خود میگویم: آدمی شاید به هر چیزی در این جهان عادت کند جز
بیوطنی.
اگر چنین نبود پدرم بعد از چند دهه مهاجرت هرگز دوباره به کشورش
باز نمیگشت. اینجا همه چیزش خوب است، اما خانهٔ من نیست. من سالهاست که آسمان
را این همه آبی ندیدهام و این همه هوای تازه تنفس نکردهام. اما نه من از این
شهرم و نه این شهر از من. حالا وقتی دخترانم به مکتب میروند، دیگر سراپای وجودم
را ترس برنگشتنشان فرا نمیگیرد. حالا وقتی باد دروازه را محکم میکوبد؛ به خیال
صدای انفجار قلبم تندتر نمیزند. اما حالا هر صبح که از خواب بیدار میشوم با هزار
ترس صفحهٔ فیسبوکم را باز میکنم که مبادا دوباره انفجاری، انتحاری … و این
داستان تا به کجا ادامه خواهد داشت؟ از این سؤال تکراری خستهام. آری آدمی به همه
چیز عادت میکند. به تنهایی. به دلتنگی . به فاصلهها. به نداشتنها. اما آیا روزی
میرسد که به بیوطنی نیز عادت کند؟ اگر چنین بود پس چرا پدر طاقت نیاورده بود و
بعد چهل سال برگشته بود؟ من فقط میدانم. حال دل هیچ کداممان خوب نیست. نه آنهایی
که در آن سرزمین ماندهاند و نه آنهایی که روحشان را در آنجا گذاشتهاند و جسمشان
را با خود بردهاند. امروز نه پدر من در افغانستان وطن دارد و نه من دخترش کشورها
دورتر از او. تاوان سنگینی است بیوطن بودن برای ما که نه وزیرزاده بودیم و نه
قدرتی در تصمیمگیری داشتیم. سالها نه فقط خودمان که فرزندانمان نیز این بار
سنگین را به دوش خواهند کشید و سرنوشت من، پدرم و دخترانم را یک واژه به هم پیوند
میدهد … بیوطنی!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر