۱۴۰۱ خرداد ۲۶, پنجشنبه

عینک سیاه


 (داستان واقعی نویسنده)

نسرین موسوی ایلخچی علیا

قسمت دوم

چشمامو باز كردم ، اتوبوس به ميدون آزادي رسيده بود  ولي هنوز يه مسير  ديگه مونده بود ، نميدونم  مادربزرگم با چه فكري ته كره زمين براي خودش زمين خريده و ساخته بود ،  راه بعدي ديگه خط ويژه نبود ، چون اول خط بود راحت تونستم بشينم ،اتوبوس هنوز درگير ترافيكي بود كه به خاطر بارون ايجاد شده بود،سر و صدا ي راننده تاكسي هاي سر خط با بوق ماشينها سرسام آور شده  بود ، ديگه هوا تاريك شده بود  به خاطر عينك سياهم اطرافمو  و به سختي ميديدم،  سرم درد ميكرد، عينكم و برداشتم و چشمامو  ماليدم  بدون توجه به نگاه خيره و دلسوزانه چند نفر كه سرپا به ميله اتوبوس چسبيده بودن به خيابون نگاه كردم، اتوبوس كم كم از ترافيك و دراومده بود و داشت به سرعت  عقب مونده گي زمانيش و جبران ميكرد . رسيدم  به ته دنيا به محله ي كودكي، جايي كه دنيا اومدم، به جايي كه دوست نداشتم  به محله اي كه فقط خاطرات تلخ  رو برام ثبت كرده بود، رسيدم به خونه


اي كه برام خونه نبود  يه زندان با شكنجه گر و زندانبان ، چند ثانيه اي مكث كردم نفس عميقي كشيدم، گوش دادم، هيج صدايي نميومد،  كليد انداختم و ... شلپ  واي  باز دوباره يادم رفته بود كه وقتي بارون مياد يه  درياچه يا بهتر بگم باتلاق ،از جوي آب وسط كوچه تمام  حياط و راهرو  رو پر ميكرد و هر چي لجن و فاضلاب اهالي محل بود و به سمت خونه ما راهنمايي ميكرد علاوه بر اون از سقف اتاقا هم  آب ميچكيد ، هر چقدر هم تعمير ميكرديم هيچ فايده اي نداشت، ساختمون رسما گريه ميكرد التماس ميكرد من عمرم كردم ديگه ٥٥  سالمه منو بيخيال بشين ، مامانم در جوابش ميگفت كور خوندي از جامون تكون نميخوريم تو رو هم  بيخيال نميشيم .

مانتو و روسريمو در آوردمو  مشغول شدم بايد آبها و لجنها رو به سمت در ورودي  خونه  رو به كوچه  ميكشوندم و بعد با خاك انداز آبها و لجنها رو به  دستان مهربان  جوي آبي كه با جزر و مد اونها به خونه ما فرستاده بود ميسپردم كه  براي دفعه بعدي لجن كم نياره  ، فكر ميكنم دو ساعتي طول كشيد ،  تا حياط و راهرو رو تميز كردم اين كار هر ساله ام بود . با هر بارون و برف تكرار ميشد . به سختي كمرم صاف كردم دست و پاهامو شستم  ،  حسابي گرسنه بودم،  پام كه روي اولين پله گذاشتم صداي خرچ خرچ شيشه شكسته رو شنيدم،  فرياد كشيدم مامان مامان كجايي ؟ چند ثانيه بعد مادرم از بالاي پله ها سركي كشيد و طبق معمول گفت ، معلومه كجايي ميدوني ساعت چنده ؟ چپ چپ  نگاش كردم گفتم چند ساعته دستشويي نرفتي با تعجب گفت يعني چي ؟ گفتم اين اطراف قايق نديدم  آخه براي رسيدن به دستشويي از پايين پله تا حياط بايد با قايق پارو ميزدي ، دو ساعته داشتم سطح درياچه خونمونو رو لايروبي ميكردم،  صداها رو نشنيدي،  گفت تلوزيون روشن بود  نشنيدم  دستت درد نكنه اين شيشه ها رو هم جارو كن ، بهت كه گفتم اين خير نديده پولمو برد تمام شيشه ها رو هم شكست انگار پدر بي همچيزش ارث گذاشته خسارتا رو جبران ميكنه تازه  تمام امام پيغمبرا رو از قبر بيرون كشيد ، كه پول  كار من نبوده، بعدم زد شيشه ها رو شكست  گفتم آره خوب احتمالا جنسش ، قاطي داشته،  فراموشي گرفته  هميشه اين سناريو تكرار ميشه ولي تو انگار بار اولته، همه ي بدبختياش با منه ، نميخواي قبول كني اينا همش تقصير خودته      مامانم با ناراحتي گفت چيكار كردم، چي كم گذاشتم  بد كردم شوهر نكردم نزاشتم زير دست نا پدري بزرگ بشين شب تا صبح كارگري كردم  وسط حرفش پريدم و گفتم مامان اينا جاي خودش  چرا همه چي رو با هم قاطي  ميكني من براي همه ي اينا تا آخر عمر مديونتم ولي  همش اينا نيست  قبول كن و تو و مامان بزرگ با طرز فكر اشتباه پسر پرستي تون اونو اينهمه سركش و بيشعور بار آوردين ، از زندگي فقط زورگويي رو فهميده و اخاذي  اونم به سر سلامتي اين محله اس و تربيت شما و تصميمهاي اشتباه تو مامان بزرگ كه چسبيديد به اين محل  ، مامان  تو نميخواي از اين محل كنده بشي  آخر اين خونه رو سرمون خراب ميشه تمام اعضاي خانواده اتو تو اين خونه از دست دادي به خودت رحم نميكني به من رحم كن هر روز اندازه مسير ٨٠ روز دور دنيا بايد برم تا به مركز شهر برسم تازه آخر وقتم بايد با يه جت آخرين مدل سرعت قبل از غروب افتاب فرود بيام كه همسايه هاي نازنين مبادا پشت سرم حرف در بيارن يه موقع خدا نكرده تو تحقيقات محلي ازدواج نگن اين دختره معلوم نيست چيكاره اس صبح زود ميره شب دير مياد ايندفعه مامانم پريد وسط حرفمو همون توجيح  هميشگي كه  تكرار ميكنه ، همش ميگي از اين محل بريم آخه كجا بريم  من يه زن تنها  بي سرپرست ،  مرد بالا سرمون نيست گير نامرد بيافتيم خونمون و از چنگمون در بيارن چيكار كنيم اونوقت بايد بريم مستاجري  گفتم برادرت بزرگ ميشه ميشه عصاي دستم،  بهش تكيه ميكنيم اما شد قاتل جونم  گفتم مامان  همون موقع كه ما بچه بوديم  بايد از اين محل ميرفتيم وسط محله  خلافكار ا  زندگي كرديم جز تهمت آزار و اذيت هيچي نصيبمون نشد ولي باز دل نكندي ، ترسيدي  هي گفتي من يه زن تنهام هي گفتي مرد بالا سرم نيست با دو تا بچه صغير كجا برم، حالا ببين خونه داره از دو طرف سرمون خراب ميشه هم از باد و بارون و هم از دست تك پسرت . اين  عصاي دستت هم كه معلوم نيست كي با نقل و نباتايي كه مصرف ميكنه توهم بزنه و شبونه با چاقويي چيزي  جونمونو بگيره،  مادرم آهي كشيد و گفت خدا اون پدر بي همه چيزتو لعنت كنه يكي مثل خودشو تو دامنم گذاشت و رفت ، تا بود خودش عذابم داد وقتي رفتم  هم يكي مثل خودشو جا گذاشت ، اين دفعه با لحن طنز آميزي گفتم مامان مثل اينكه يادت رفته خودت گفتي با كلي نذر و نياز از خدا پسر خواستي يه كاكل به سر مگه نميخواستي جنست جور بشه يه دختر و يه پسر حالا هي فحش بده به اون بدبخت از همه جا بي خبر كه از نذر و نياز و دخيل بستنت خبر نداشت ، مامان جان كم تن و بدنش و تو گور بلرزون مردش تموم شد، مامانم با دلخوري گفت خوبه حالا بابايي نكرده برات،  يه نون كف دستت نزاشته دلت براي لرزش تنش تو گور ميسوزه زندكي من و جووني منو به آتيش كشيد تو چي ميفهمي اصلا ،  توي  جووني با دو تا بچه آواره ام كرد ،  همونجور كه به سمت  اتاق برميگشت بقيه فحش هاشو ميداد ،بحث هيچ فايده نداشت . به سمت حياط رفتم  تا جارو خاك انداز و بيارمو شيشه خورده ها رو از پله ها  جارو كنم  زير لب گفتم حتماجهنمي كه ملاها ميگن اون دنياس الكيه جهنم همينجاس تو خونه ي ما وقتي كارام تموم شد مثل زامبياي گشنه خودمو به آشپزخونه رسوندم غذايي در كار نبود با  ناراحتي  به اتاق رفتم و گفتم  مامان هيچي درست نكردي  از ١٠ صبح دربدر اين خيابونام دنبال كار ميكردم الان دوساعت مثل بدبختا دارم لجن پارو ميكنم شيشه شكسته جمع ميكنم  يه كته ساده درست نكردي ، مادرم در حالي كه به پشتي لم ميداد گفت اين بي پدر اينقدر اعصابمو خورد كرد كه حوصله هيچ كاري نداشتم  تا نماز بخونم  تو رسيدي من كه شام نميخورم، الان سر و كله ي بي پدرش پيدا ميشه  تا عربده كشي راه ننداخته يه چيزي درست كن.      به مادرم گفتم چه زود يادت رفت حقوق يكماهت رو كش رفته تو نگران شام شبش نباش مطمئن باش با پولايي كه برده  حسابي به خودش رسيده توپ توپ  با تداركات جند روزه بعدش پيداش ميشه بعدم با دلخوري به آشپزخونه رفتم و چند  لقمه نون پنير درست كردم به اتاق برگشتم با حرص نجوييده لقمه ها رو  قورت ميدادم  ديگه حتي حوصله حرف زدن و اعتراض هم  نداشتم جاي شكرش بود كه مادرم طبق عادت زود ميخوابيد و گرنه هميشه تلوزيون و  با ولوم آخر گوش ميداد اونم همش برنامه هاي مذهبي و سخنراني از شبكه قرآن. رختخوابمو انداختم و چشمامو بستم نيمه شب بود كه سر كله اش پيدا شد شنگول سرحال و سر كيف با نايلونايي كه توش پر بود از خوراكي كه با پولي كه كش رفته بود خريده بود مستقيم به آشپزخونه رفت و در و بست  تا باز هم حسابي به خودش برسه تا تقويت بشه براي زورگويي ها قلدري براي آزار و اذيت منم كه اصلا حوصله روبرو شدن نداشتم  خودمو به خواب زدم چون اونشب توان جنجال و درگيري نداشتم. خونه ما يه  دو طبقه  قديمي  بود كه هر طبقه دو اتاق تو در تو ١٢ متري داشت  اينموقع ها آرزو ميكردم كاش يه اتاق سه متري در دار  داشتيم كه من شبها توش حداقل  راحت ميخوابيدم، بدون ترس و با حس امنيت آخه فكر ميكنم  بيشتر عمرم تو اون خونه با چشم باز خوابيده بودم .

اونشب  دوباره برگشتم ١٢ سالگي  كه  خانم چتر قرمز با كارتش خاطراتشو  برام زنده  كرد .

اونشب با شوق خوب شدنم تا صبح خوابم نبرد كلي روياي شيرين  بافتم  بلاخره ديگه مجبور نبودم از پشت پنجره بازيهاي بچه ها رو نگاه كنم  لي لي  بازي ، هفت سنگ ، دنبال بازي... بلاخره يه ساعتهايي كه مادر بزركم تو خواب سنگينش فرو ميرفت ميشد فرار كرد و با بچه ها بازي كرد،  مادر بزرگم معتقد بود دختر بايد تو خونه بشينه از بچگي خونداري ياد بگيره ،  چه معنا داره دختر بازي كنه ،تمام دنياي كودكي من پنجره اتاقمون بود كه رو به كوچه باز ميشد و تا ته كوچه رو ميشد ديد، از همون روزاي اول كه پدرم تركمون كرد ، مادرم منو و برادرمو  برداشت و به خونه پدريش برگشت . مادربزرگم اصالتا باكويي بود و بعد از ازدواج با پدربزركم به ايران اومده بود  اما هرگز زبان فارسي رو ياد نگرفت و ما هم تو خونه جرات فارسي حرف زدن نداشتيم كلا يك زن سختگير و مستبد بود كه به روش خودش زندگي ميكرد. مادرم  كار ميكرد و مادربزرگم هم از ما نگهداري ميكرد برادرم  نور چشمي خونه بود بارها شنيدم كه به مادرم ميگفت ، حواست به پسرت باشه بهش سخت نگير فردا ميشه عصاي پيري و كوري، دختر مال مردمه ميان ميبرنش ،  پسر برات ميمونه.

 

 

****

اونروز  ٦ صبح مادر بزرگم ول كن نبود پاشو دختر نمازتو بخون خدا درهاشو به روت باز كنه، پاشو دير شد ، مادرت يك ساعته رفته سركار تو هنوز بيدار نشدي سرمو از زير پتو بيرون آوردم و گفتم، من زير پتو نماز خوندم همه چيم به خدا گفتم، گفتم كه دارم تنهايي ميرم بيمارستان دكتر صادقي گفته چشمم و خوب ميكنه، تو هم كمكم كن ، همه چيو  گفتم، اونم قول داد كمكم كنه، مادربزرگم يدونه مشت نثار پهلوم كرد گفت كفر نگو  لال شو  ، با خدا بايد به زبون خودش حرف بزني پاشو نمازتو بخون، مادرت گفته صبحونه نخوري شايد بخوان آزمايش بگيرن، ناشتا باشي بهتره،  در حالي كه پهلومو ميماليدم گفتم چي ميشه تو با هام بيايي من تنهايي ميترسم، مادربزرگم گفت  آخه من زبون اينا رو ميفهمم ؟ آدرس بلدمم؟ بيام چيكار كنم مادرت راهو نشونت داد پاشو دير شد تازه نميشه برادرتو تنها بزارم صبحونشو كي بده ، نگاهم به برادرم افتاد كه يه گوشه راحت و آسوده خوابيده بود آرزو كردم كاش من جاي اون بودم .

وقتي  از خونه بيرون اومدم  اثر لي لي بچه ها كه با گچ كشيده بودن و ديدم  روي  خونه ها لي لي كردم و با خوشحالي گفتم زود زود برميگردم وقتي چشم خوب شد بازي ميكنم از همه بچه ها برنده ميشم.  وقتي به ايستگاه رسيدم ، اتوبوس هم از راه  رسيد بليط و به آقاي راننده دادم خواستم برم بشينم كه گفت تنهايي كوچولو مامان بابات كو، گفتم من تنهام، بابا ندارم مامانم سركاره ، خودم راهو بلدم، آقاي راننده زير لب غرغري كرد  و راه افتاد. مامانم ديروز همه چي روگفته بود  حالا كه به سه راه آذري رسيدم  بايد سوار ماشين پاركشهر بشم  و دروازه قزوين روبروي بيمارستان فارابي پياده بشم. همه رو نوشته بودم كه اشتباه نكنم، وقتي جلوي بيمارستان از ماشين پياده شدم  جلوي در بيمارستان رسيدم يهو ترسيدم همونجور به حياط بيمارستان نگاه ميكردم آدمايي كه با چشماي باند پيچي  در رفت و آمد بودن،  خانم كوچولو  گم شدي كمك ميخواي ؟ مامان بابات كجان؟ نگهبان بيمارستان بود كه داشت نگام ميكرد لباسش عين پليسا بود حتي كلاهش فقط اسلحه نداشت و رنگ لباسش آبي بود  بهش گفتم نه من گم نميشم ديگه بزرگ شدم، بابا ندارم مامانم سركاره بهش مرخصي ندادن، خودم تنها اومدم بستري بشم دكتر صادقي گفته چشمم و خوب ميكنه، آقاي نگهبان با تعجب گفت تنها اومدي بستري بشي مگه ميشه كسي همرات نيومد . جوري كه انگار باور نكرده باشه يه نگاهي به جپ و راست خيابون كرد و گفت واقعا تنها اومدي گفتم بله تنهام مگه چي ميشه نگاه قدم نكن من دوازده سالمه نگاه مهربوني كرد و گفت حالا كه تنهايي بيا من كمكت ميكنم  نفس راحتي كشيدم انگار خدا فارسي بلد بود و حرفامو زير پتو شنيده بود چون آقاي نگهبان  مثل فرشته ها ظاهر شد،. منو به اتاق بستري رسوند در گوش خانم كارمند چيزايي گفت بعدم  كلي سفارش كرد  و رفت.  خانم كارمند من رو صندلي نشوند و گفت همينجا بشين تا پروندتو تكميل كنم  برگه هاي معاينه و شناسنامه اتم بده،  چيزي ميخوري دخترم، مامانم گفته ناشتا باشم شايد آزمايش لازم باشه، لبخندي زد و گفت پس بزار زود كاراتو بكنم  كه بتوني زود آزمايشاتو انجام بدي و به ناهار بيمارستان برسي .  نيم ساعت بعد خانم مهربون با يه پوشه اومد و گفت همراهم بيا از آسانسور كه نميترسي گفتم نه من از هيچي نميترسم، خانم مهربون خنديد و گفت بله معلومه كه شجاعي و گرنه نميتونستي  تنها تا اينجا بيايي  دكمه آسانسور رو زد و كنار من ايستاد تا در آسانسور باز شد تو آسانسور هم  يكي عين نگهبان بيمارستان نشسته بود منو دست اون سپرد و گفت اين خانم كوچولوي شجاع رو به طبقه ٦  بخش ٤  برسون و رفتني هم يه كيك بهم داد و گفت ، بعد از تموم شدن آزمايشهات اينو بخور  تا وقت ناهار برسه. 

وقتي به بخش چهار رسيدم  يه  ميز بزرگي ديدم كه دو تا پرستار داشتن  يه چيزاي مينوشتن نزديكشون  كه  شدم ، نظرشونو جلب كردم يكي از پرستارا پرسيد چيزي ميخواي؟  و  همش پشت سرمو نگاه ميكردن ناخودآگاه منم برگشتم پشت سرمو نگاه كردم، پوشه رو به طرفش ن گرفتم و گفتم  اومدم بستري بشم ، ايندفعه اون يكي پرستار پرسيد مامان بابات  كجان خانم كوچولو ؟  من تنهام بابا ندارم مامانم سركاره نتونست مرخصي بگيره تازه من بزرك شدم اينقدر نگين كوجولو دوازده سالمه خودم تنها اومدم،  تنها اومدي؟ اين جمله رو دو تايي با هم گفتن و بعد يه نگاهي بهم انداختن ، يكي از پرستارا از پشت ميزش بلند شد  و  اومد كنارم پوشه رو گرفت و يه نگاهي بهش انداخت و گفت بيمار دكتر صادقيه

گفتم دكتر صادقي گفته چشمم و خوب ميكنه ، پرستار لبخندي زد و گفت ايشالا عزيزم حتما خوب ميشي،  ببينم صبحونه خوردي؟ گفتم نه مامانم گفته ناشتا باشم شايد آزمايش لازم باشه،  خنديد و گفت آفرين دخترم الان ميفرستم آزمايشات و عكسبرداريت انجام بشه ، خانم هدايت  زود بيا ، بعد جند لحظه خانمي با لباسهاي خاكستري كه نشون ميداد كه از خدمات بخشه اومد و چند تا ورق از پرستار گرفت و گفت بريم، اونم همونطور كه به دورو برش نگاه ميكرد پرسيد تنهايي ؟ پس كو پدر مادرت ديگه خسته شده بودم  گفتم من بابا ندارم مامانم سركاره خودم تنها اومدم  چرا همه همينو ميپرسن خسته شدم ،چشماشو گرد كرد و با تعجب گفت تنها مگه چند سالته گفتم دوازده سالمه مگه چيه  در حالي كه دكمه آسانسو رو ميزد گفت هيچي  والا دختر من سيزده ساله شه  توقع داره غذاشو ما بزاريم تو  دهنش، خنديدم و گفتم ولي من خودم آشپزي ميكنم مامان بزرگم ميگه دختر بايد همه چي  بلد باشه خانم هدايت  خنديد و گفت مادر و مادر بزرگت خيلي خوش شانسن كه دختري مثل تو دارن  آزمايشگاه و راديولوژي طبقه زير زمين بود بعد از آزمايشگاه و عكسبرداري به بخش برگشتيم و پرستار منو به اتقم برد و گفت اينجا تخت توست سعي كن از بخش خارج نشي هر كاري داشتي به پرستارا بگي  بعد يه آبميوه كوچولو بهم داد و گفت حالا اينو با كيكت بخور خانم كوچولوي شجاع  تا وقت ناهار يك ساعتي مونده تا اونموقع  ميتوني كمي استراحت كني  ، اتاقم  ٤ تخت ديگه هم داشت ،  تخت من كنار پنجره بود خيلي خوشحال شدم  از پنجره اتاقم تمام حياط بيمارستان معلوم بود  يه درخت بزرگ  هم كه انگار سالهاس اونجا جا خوش كرده بود و  شاخ و برگهاش تا دم پنجره اتاقم ميرسيد انگار داشت بهش خوشامد ميگفت شايد هم ميخواست منو بغل كنه يا شايدم  به همين خاطر بود كه يه دسته گنجشك روي شاخه هاش نشسته بودن   دست جمعي جيك جيك ميكردند. 

 



ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره صد و چهار منتشر شد

http://rahaizanorg.blogspot.com/2022/05/rahaizan-shomareh-104.html
 

 

 

  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر