ستون آزاد- نیمرخ
نویسنده: بهار
قبل از سقوط کابل که همه چی خوب بود و زندگی جریان داشت، هر صبح به
اتفاق مادرم و دخترخالهام پیاده روی میرفتیم. آن روزها که هیچ خانمی از ترس شلاق
خوردن، خودش را مجبور به خانه ماندن نمیکرد و وقتی از قدم زدن بر میگشتیم،
دختران را با لباسهای منظم میدیدیم که به طرف مکتب میرفتند.
وقتی جنگ در ولایتهای شمالی شدت گرفت و ولسوالیها پشت سر هم سقوط میکرد، ما خبرهایش را هر شب در تلویزیون میدیدیم، مادرم با دیدن اخبار از خاطرات بیستسال پیش قصه میکرد که چهطور با آمدن طالبان، زنان در چهاردیواری خانهها حبس شدند و طالبان از هیچگونه سرکوب در برابر زنان دریغ نمیکردند. در ولایتهای هزارهنشین، طالبان خانههای مردم را به آتش میکشیدند و مردم را مجبور میکردند تا خانه و زمینهایشان را رها کنند.
من اما؛ مطمئن بودم که طالبان نمیتوانند کابل را بگیرند. راستش
هیچکسی باور نمیکرد کابل با آن همه نیرو و امکانات، یک شبه سقوط کند. زمانی که
دامنهٔ جنگ به شهر غزنی در چند قدمی کابل رسید، من نگرانیام بیشتر شد، بهخاطر
اینکه داشت کمکم باورم میشد که دیر یا زود در کابل هم جنگ میشود و از سویی، دو
تا ماماهایم عضو ارتش ملی و در شهر غزنی در حال جنگیدن با طالبان بودند. مادرم هر
روز به برادرش زنگ میزد و مامایم برای اینکه مادرم نگران نشود میگفت: ما که
هنوز نمردهایم، تا زنده هستیم نمیگذاریم طالبان از اینجا بگذرد و به کابل بیاید.
فردای آن روز خبر شدیم که غزنی سقوط کرده، هر چه به ماماهایم تماس
گرفتم جواب نداد، ساعت از یک عصر گذشته بود که یکی از آشناها تماس گرفت و خبر مرگ
یکی از ماماهایم را داد؛ گفته بود که جنازهاش در روی سرک مانده و کسی جرأت ندارد
جنازهها را جمع کند و هر کسی که این کار را کند به جرم اینکه با نیروهای دولتی
در ارتباط است میکشند؛ از مامای دیگرم خبری نبود و هیچکسی از مرده یا زنده بودنش
خبر نداشت، هیچوقت مادرم را مثل آن روز ناامید و خسته ندیده بودم.
دمدمای شام بود که دروازهٔ حویلی محکم به صدا درآمد، وقتی در را
باز کردیم مامای بزرگترم را پر از خون و بوی باروت یافتیم، غزنی سقوط کرده بود،
او نیز زخمی شده و یک رانندهٔ موتر باربری کمکش کرده و در میان بارهایش پنهان کرده
بود. مامایم به دست راستش گلوله خورده و مرگ برادرش را پیش چشمانش دیده بود. با
اینهمه آخر سر، طالبان به کمک طالبهای داخل ارگ، کابل را گرفتند و من هنوز باورم
نمیشود.
بعد از آن در یک کابوس عمیق فرو رفتیم و شاید حدود دو ماه جرأت
نتوانستیم بیرون برویم؛ چه برسد که پیاده روی صبحگاهی انجام دهیم. از آن همه
بلاتکلیفی و ترس خسته شده و همه چیز را از دست داده بودم. نمیشد این دلخوشی کوچک
را هم به آسانی از دست بدهم.
در ضمیر ناخودآگاهم، میدانستم که اگر من بروم، مادرم مجبور میشود
بیاید. چون مرا تنها نمیگذارد. از ضعف عاطفیاش سوءاستفاده کردم و گفتم: من میروم،
اگر میخواهی بیا، اگر میترسی میتوانی نیایی، دو روز تنها رفتم. اوایل
خبری از طالبان در آن ساحه نبود، دیگر مثل سابق از دختران و پسران که ورزش صبحگاهی
میکردند خبری نبود جز یک دو نفر پسر، بیشتر کسانی دیده میشدند که سر کارشان میرفتند.
من تنها دختری بودم که به پیاده روی میرفتم، با ترس و دلتنگی، یک
ساعت میدویدم و دوباره به خانه میآمدم. راستش تنها کاری بود که میتوانست
مرا در میان آن همه ترس که هنوز هم در حال بیشتر شدن است سر پا نگه دارد.
روز سوم مادرم هم آمد، از آن به بعد هر روز نمیتوانستیم برویم،
نمیخواستیم که هر روز رفتن ما باعث شود که بیشتر دیده شویم و یک روز در میان میرفتیم.
روز هشتم نوامبر مثل روزهای قبل، همراه مادرم از خانه بیرون شدیم،
شاید بیست دقیقه دویده بودیم که یک رنجر طالبان را دیدیم که طرف ما میآمد. ترسیده
بودیم و دویدن به قدم زدن تبدیل شد، به مادرم گفتم: اگر سؤال کردند، میگویم تو
فشارخون داری و باید قدم بزنی.
وقتی نزدیک ما رسیدند داخل موتر سه نفر بودند و دو نفرشان پایین
شدند و گفتند: اینقدر وقت چکار میکنید؟ بطری آب را محکم گرفته بودم تا لرزش دستم
فهمیده نشود. گفتم: مادرم فشارخون دارد و باید قدم بزند. مجبوریم هر صبح قدم زدن
بیاییم. پرسید که چکاره هستید؟
مادرم گفت: مثل همه، آدم عادی هستیم، من خانم خانه هستم، دخترم هم
شاگرد مکتب است که حالا نمیرود، ترسیده بودیم؛ چون در رسانهها در مورد وضعیت حرف
زده بودم و از ترس اینکه مبادا عکس و صدای مرا در رسانهها دیده باشند نفسام بند
آمده بود و هیچ چیزی نگفتم.
با هم دیگرشان به زبان پشتو گپ میزدند و بعد گفتند: تو باید همراه
ما بیایی حوزه. گفتم: چرا؛ گفت: چیزی نیست. سؤال میپرسیم و دوباره همینجا میرسانیم.
گفتم: مادرم تنها است، نمیتواند تنهایی خانه برود.
گفت: “گم نمیشه بیا بریم” میخواستند مرا به زور ببرند، مادرم مانع
شد و گفت: دست نزنید و همینطور که بطری آبش را بالا آورده بود تا از دخترش دفاع
کند، یکی از آنها سیلی محمکی به صورت مادرم زد، وقتی به مادرم نگاه کردم، صورت
مادرم سرخ شده بود. بیاختیار گفتم: چکار کردی اولاد خر، کسی که مادرم را سیلی زده
بود نزدیکم شد تا مرا هم بزند. دور و برم را نگاه کردم، دنبال سنگی میگشتم تا از
خودم دفاع کنم، ولی هیچچیز نبود. مادرم دوباره جلو آمد و کوشش کرد با التماس مانع
کتک خوردن من شود.
آنها تهدید کردند که بار آخرمان باشد که به گفتهٔ خودشان با
مجاهدین جروبحث میکنیم و بدون محرم از خانه بیرون میشویم. یکی از آنها با غرور
تمام گفت: “اختیار همه چیزتان در دست ما است. از اینکه زنده هستید شکر بکشید.”
اجازه دادند به خانه برگردیم و دیگر هیچوقت حتی فکر پیادهروی به ذهنم خطور نکرد
و بهخاطر سیلی که مادرم خورد؛ خودم را بارها سرزنش کرده و میکنم.
حالا چندماه از هشتم نوامبر میگذرد، با تمام اتفاقاتی که در این
مدت افتاده، صدای سیلی که به صورت مادرم خورد را هنوز به یاد دارم.
http://rahaizanorg.blogspot.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر