۱۴۰۰ بهمن ۱۱, دوشنبه

داستان دختری به نام پریا

نوری شریفی

فعال حقوق بشر

 

دختری پانزده ساله هستم . اندامهای بدنم تا حدودی شکل زنانگی بخود گرفته است،  با  چهره ای که در عنفوان جوانی به شکفته شدن یک گل می مانست . من  از طرفی خوشحال بودم، چرا که نگاه و توجه پسران هم سن و سالم  را نسبت به خودم می دیدم و احساس بزرگ شدن داشتم، اما از طرف دیگر  باعث عذاب میشد به این دلیل که متلک‌های جنسی و یا لمس قسمت‌هایی از بدنم در اتوبوس یا تاکسی و یا جاهای عمومی توسط مردان هوسران ، مرا از خودم بیزار میکرد و به من حس  قربانی بودن و انفعال  می داد.  هروقت هم اعتراضی میکردم مقصر شناخته میشدم و نگاهها نشان از آن داشت که من باعث و بانی این آزار و اذیت ها هستم.


آخرین روز از آخرین ماه پاییز بود. هوا در حال سردشدن بود و خانواده من در تدارک شب یلدا بودند. قرار شد من   بعد از مدرسه زود به خانه برگردم تا مراقب برادران کوچکترم باشم و مادرم بتواند به کارهایش برسد.  من سر خیابان  از دوستانم خداحافظی کردم و بسوی خانه رفتم. در آن ساعت از روز خیابانها شلوغ بود اما کوچه پس کوچه ها کم کم خلوت می شدند.  مثل همیشه با سرخوشی نوجوانی در حالیکه به حرفهای دوستانم در مورد دوست جدیدم فکر میکردم و  لبخند میزدم ، برای مهمانی شب یلدا هم هیجان داشتم . تمام پسرها و دخترهای فامیل در خانه ما جمع می‌شدند. خاله ها و دایی ها با بچه هایشان می آمدند چون پدر من برادر بزرگتر بود . یکی از پسردایی های من که کمی از من بزرگتر بود ، بمن توجه خاصی نشان میداد، سام ... برای دیدن او اشتیاقی وصف ناشدنی داشتم و تا رسیدن به خانه سرازپا نمی‌شناختم . در همین حال و هوا بودم که ناگهان یک موتوری که پسری جوان بر ترک آن نشسته بود را روبروی خود دیدم. از ترس خشکم زد.

وقتی متوجه خطر شدم قصد فرار کردم که دونفر از پشت سر مرا گرفتند که من اصلا متوجه حضور آنها نشده بودم، یکی از آن دو با یک دست دهانم را گرفت و با دست دیگر محکم‌ از پشت بغلم کرد. صدای جیغ زدن های  من در دست آن مرد خفه شد. سپس با زور و فشار مرا سوار ماشینی کردند و دیگر چیزی نفهمیدم.

چشمهایم را که باز کردم خود را در اتاقی دیدم که بوی نا می داد. چند لحظه‌ای ای طول کشید تا بفهمم چه اتفاقی افتاده است. حس وحشت تمام وجودم را پر کرده بود و درونم می لرزید . اینجا کجاست و چه بلایی قراراست سرمن بیاید؟ قلبم تندتند میزد و حالت تهوع داشتم. به اطراف خود نگاهی انداختم . چند دست رختخواب در گوشه اتاق، یک قالیچه پاره در وسط که برروی موکتی چرکین انداخته شده بود. روی طاقچه گلدانی پراز  گل‌های مصنوعی بد رنگ و خاک گرفته  و روی دیوار عکسی بود از  امام اول شیعیان علی با شمشیر ذوالفقار دردست.  هیچکس هم در اتاق نبود اما از بیرون صداهایی می آمد. بلند شدم، سرم گیج می‌رفت دستم را به دیوار گرفتم و خود را به دری که باز بود رساندم.

سرم را بیرون آوردم . متوجه خانه های خرابه ای شدم که گویی در بیابانی ساخته شده اند. همه جا خاک بود . چشمم به چند  زن افتاد که در حال ناسزا گفتن به یک مرد بودند. مرا که دیدند به شخصی اشاره کردند و فریاد زدند بیدار شد!  بیدار شد! من از ترس به سرجای قبلی خودم برگشتم و در کنجی نشستم. یک مرد و دو زن وارد شدند و در را بستند.

ابتدا  مرد با صدایی خش دار و سرفه های پیاپی  صحبت کرد . او گفت :« تو نباید بترسی ، اینجا خانه جدید توست و با آدمهای زیادی آشنا میشوی.» موقع حرف زدن بوی گند سیگار و الکل در فضا پخش میشد.  من با شنیدن این حرفها بی اختیار اشک ریختم  و با بغض پرسیدم:  شماها که هستید؟ چرا مرا دزدیدید؟  پدر من پولی ندارد که به شما بدهد. من باید به خانه برگردم . مرد با شنیدن حرفهای من قهقهه زد و دندانهای زرد و زشتش نمایان شد.

آن دو زن بسمت من آمدند. آنها  جوان بنظر می‌رسیدند ولی پیر و شکسته شده بودند. بیشتر دندان هایشان ریخته بود و لاغر و نحیف بودند.  کنار من نشستند و با صدایی پرازخشونت که سعی میکردند آرام باشد بمن گفتند:« ببین دختر جان شلوغ بازی در نیاور اینجا آنقدرها هم که فکر می‌کنی بد نیست کلی به توخوش میگذرد.»، و با خنده ای چندش آور به همدیگر و سپس بمن نگاهی انداختند.

یکی از آنها دستم را گرفت، اما من  دستش را پس زدم و با جیغ و فریاد بسمت در فرار کردم ولی آن مرد مرا گرفت و به داخل اتاق  پرت کرد. با صدای جیغ و داد من  مرد دیگری هم وارد اتاق شد و شروع به کتک زدن من کرد.  به سرو صورت و شکمم می‌زد و موهایم را می‌کشید.  آنقدر مرا زد که بیهوش بر کف اتاق افتادم.

تمام آن شب همانجا و همانطور بودم حتی با اصرارهای زیاد آنها ، نتوانستم غذا بخورم‌ . تا اینکه فردای آنروز خانمی قد بلند و زیبا و خوش عطر و بو با یک سینی غذا وارد اتاق شد. صدایی آرام و لبخندی ملیح داشت. آنقدر متفاوت بود که درد را فراموش کردم.  از من پرسید اسمت چیست؟  گفتم پریا. گفت اسم قشنگی است مثل خودت و صورتم را نوازش کرد ، دستانی نرم و لطیف داشت، و بعد  گفت اسم من مرجان است. ببین پریاجان، اینجا جای خوبی نیست اما مجبورهستی بمانی و کارهایی که آنها به تو میگویند انجام دهی تا کتک نخوری. همانطور که من و زنان دیگر انجام میدهیم.

من بی وقفه اشک میریختم . پرسیدم چه کارهایی باید انجام دهم؟ هرکاری بگویند میکنم، و با حالتی ملتمسانه پرسیدم که آیا پس از آن اجازه میدهند من به خانه برگردم؟ آن زن دیگر لبخند نمیزد چشمانش پر از غم شد. دستی به موهایم کشید و گفت دختر بیچاره! و دیگر هیچ نگفت و رفت.  پس از رفتن مرجان ، مردی وارد اتاق شد و با صدایی خشن گفت دنبالم بیا. گفتم مرا کجا می برید گفت سؤال نکن فقط دنبال من بیا وگرنه باز هم کتک میخوری. من که تمام بدن و صورتم از آن کتک ها ورم کرده و هنوز درد داشت، بلند شدم و دنبالش راه افتادم .

نگاهم به خانه هایی افتاد که همه از حلبی بودند . زنانی هم که هیچ کاری برای انجام دادن نداشتند ، دم در خانه هایشان ایستاده بودند و باهم دعوا میکردند. بمحض دیدن من ، ساکت شدند. به من خیره شدند ، نگاهشان پر از غم و حسرت بود، گویی جوانی شان را به یادشان می آوردم . کمی آنسوتر بچه هایی کثیف با لباسهای پاره در حال  بازی کردن با یک مشت آشغال بودند  و آنها را بسمت یکدیگر پرتاب میکردند، بچه هایی که معلوم بود هیچوقت غذای خوب و جای تمیز ندیدند.

از آنهمه بوی تعفن مرتب عق میزدم و میخواستم بالا بیاورم.  مدت زیادی راه نرفته بودیم که مرد ایستاد و منهم پشت سر او ایستادم. مرد گفت اینجا حمام است، برو و خودت را تمیز کن.  من  با اکراه به داخل رفتم. بوی رطوبت با کثیفی محیط درهم آمیخته و فضای متعفنی را بوجود آورده بود.

دماغم را گرفته بودم و به جلو میرفتم که  در آن نیم روشنایی،  در گوشه ای زن مسنی را دیدم که نیمه برهنه روی یک صندلی   نشسته بود وبر روی یک جعبه میوه هم تعدادی شامپو و صابون گذاشته بود، بمحض دیدن من یک شامپو و یک صابون برداشت و بدون اینکه کلمه ای بر زبان آورد، با اشاره سر آن را بسمتم گرفت. منهم نزدیک شده  آنها را از او گرفتم .

او اتاقی را بمن نشان داد مانند اتاقهای نمره در حمامهای عمومی که مادربزرگم برایم تعریف کرده بود. وارد یکی از همین اتاقها شدم که در هم نداشت.  دیوارهایش از چربی کبره بسته و زرد و قهوه‌ای شده بود. بجای دوش هم جای مایع ظرفشویی آویزان کرده بودند.  آب را باز کردم ، گرمی آب تنها چیز خوبی بود که در آنجا وجود داشت. دردهای بدنم زیر این آب التیام پیدا کرد. مدتی زیر آب بودم ، چشمانم را بستم ، اما سنگینی این اتفاق که مسیر زندگیم را اینچنین تغییر داده بود نگذاشت من به درد فکر نکنم. به حال و روز خودم زیر دوش هق هق میزدم، درد را فراموش کرده بودم و فقط ازاین شرایط غیرقابل باوری که  در آن قرارداشتم می ترسیدم . درد زیادی در سرم احساس کردم. در حالیکه سعی میکردم بدنم با هیچ چیز تماس نداشته باشد، با شامپو و صابون بد بویی که بمن داده بودند سریع خودم را شستم.

وقتی آب را بستم آن زن را دیدم که در چارچوب درحمام ایستاده و یک حوله و لباس در دست گرفته بود. به سرتاپای من نگاه شهوت آلودی انداخت و  لبخند زد . من بلافاصله لباسها را از او گرفتم و تشکر کردم.  با همان لبخند کشدار و مشمئزکننده ، بعد از اینکه خوب مرا برانداز کرد از آنجا رفت.

به اتاقم که رسیدم تمام بدنم یخ کرده بود . یک بخاری نفتی در اتاق گذاشته بودند.  من موهایم را خشک  و خودم را گرم کردم. غروب شده بود و همه داخل به اصطلاح خانه های خود رفته بودند. بدنم  از گرمای بخاری کم کم داشت سست می شد . بعد از آن همه فشار و استرس سعی کردم چرتی بزنم. در همین حال مردی وارد اتاق شد. خودم را جمع کردم و نشستم. با صدایی به ظاهر آرام و مهربان گفت راحت باش عزیزم!

بازهم  احساس هول و هراس در دلم افتاد. نزدیک من نشست و دستم را گرفت، من دستم را کشیدم .صورتم را لمس کرد، با ضربه ای به صورتش او را دور کردم، که ناگهان با عصبانیت و خشم بمن حمله ورشد، و خودش را روی من انداخت. هرچه دست و پا میزدم بی نتیجه بود، لباسهایم را از تنم پاره کرد و بدنم را لمس میکرد. وقتی سینه هایم را  با یک دستش  گرفته بود و با دست دیگرش رانهایم را می مالید  به سرو صورت او چنگ  میزدم و اورا کار می‌گرفتم که ناگهان  از روی من  بلند شد و از اتاق بیرون رفت .

با تمام وجود می لرزیدم و احساس میکردم درحال مردن هستم. نفس نفس میزدم و قلبم داشت از تپش می ایستاد که  مرد دوباره وارد شد این بار با یک طناب. میخواستم بیرون از اتاق فرار کنم اما بدجوری  گیر افتاده  بودم،  مقاومت میکردم ولی او موفق شد دستانم را  ببندد. لباسهایم را کامل از تنم بیرون آورد و خودش را روی من انداخت.

من ابتدا به او ناسزا میگفتم اما وقتی با مشت به صورتم میزد، شروع کردم به گریه و التماس، زدنهاش رو متوقف کرد . او با شهوت سیری ناپذیری لبها و سینه ها و تمام بدن مرا میخورد و من  دیگر حتی توان گریه کردن هم برایم نمانده بود. تسلیم تسلیم شده بودم. مانند یک انسان مسخ شده  فقط نگاه میکردم.  بدنم در اختیار یک مرد تقریبا پنجاه ساله بود  که موهایش را مشکی پرکلاغی رنگ کرده بود تا جوان بنظر برسد، با بوی بد دهان که سعی کرده بود بوسیله آدامس آنرا از بین ببرد. من شاهد تجاوز وحشیانه ی مردی همسن پدرم،   به خودم بودم. مرا برروی شکم خواباند و در حالی که با تمام وجود جیغ میزدم  و بدنم را پیچ و تاب میدادم ، با خشونت هر چه تمام‌تر خود را برروی  کپل من انداخت . ناگهان درد در سرتاسر اندامهایم پیچید. او موهایم را در دست گرفته بود و  گردنم را فشار می داد. با صدایی بلند شانه ام را گاز گرفت، نعره ای زد و بالاخره مرا رها کرد و بیرون رفت.

حال خیلی بدی داشتم.  بخاطر فشارهایی که به من آمد واژنم، پشتم ، رانها و همه اندامم بشدت درد میکرد و  انگار پریود شده باشم خون از من سرازیر بود. . این اولین سکس من بود،  تا آن زمان به اینکه اینگونه سکسی خواهم داشت فکر هم نکرده بودم. از درد جیغ می کشیدم و کمک می خواستم، اما هیچکس  بمن توجهی نمی کرد. در آنجا این برای همه  یک امر طبیعی بود، فقط برای من بسیار غیرطبیعی است که دختری چنین مورد تجاوز وحشیانه قراربگیرد و تنها رها شود.  صداهایی دور و نزدیک می آمد که  میگفت خفه شو. بعضی‌ها هم می خندیدند . ناگهان  صدای مرجان را از بیرون شنیدم که می‌گفت این دختر بیچاره فقط پانزده سال دارد. او نمی داند چه باید بکند. اما به او اجازه ندادند بمن کمک کند. من التماس میکردم مرجان خواهش میکنم کمکم کن! اما از دست او هم کاری بر نیامد. او هم خود قربانی خشونت بود‌ مانند بسیاری از زنانی که آنجا بودند و دخترانی که هرچند وقت یکبار به آنجا آورده میشدند. همه ما قربانیان خشونت در آن جامعه هستیم، هرکس به نوعی!

به اینجای داستان که رسید ساکت شد و اشکی از گونه هایش به پایین غلطید. وقتی اولین بار او را دیدم در گوشه خیابان گدایی میکرد. زنی که درماندگی و رنج او را پیر کرده بود، با لباسهایی مندرس و پاره، ولی  با احترام و مؤدبانه  رفتار میکرد.

ادامه داد؛

چند سال پیش با کامیونی که از آنجا به شهر وسیله جابجا میکرد  فرار کردم. اما نتوانستم با این وضع به خانه برگردم، و چون جایی نداشتم در خیابان می‌خوابیدم و گدایی میکردم و البته بناچار  خیلی کارهای دیگر....

از آن موقع تا بحال سی سال میگذرد! منهم مانند آن زنانی که اولین روز ورودم به آن جهنم دیدم ، با چهل و پنج سال سن همچون پیر زنی هفتاد ساله بنظر می آ یم. سی سال است خانواده ام را ندیده ام. سی  سال  است یک فاحشه هستم . دلم برای پدرو مادرم و خواهرو برادرانم تنگ شده. دلم برای همکلاسی‌هایم تنگ شده . خشونت این جامعه کودکی و نوجوانیم را از من گرفت ، زندگیم را تباه کرد . الان به کجا شکایت ببرم؟ چه کسی بمن حق میدهد؟ چه زندگی از این ببعد در انتظار منست؟ من هویت و شخصیتم را از دست داده ام و همچون مرده ای متحرک هستم.

خشم و بغض او درهم آمیخت و با سکوتی ممتد خیره به افقی بی نور، باقی ماند.

 




ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره صد و یک

     

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر