۱۴۰۰ بهمن ۱۱, دوشنبه

آقای حقوق بشر! تو بگو


 بهاره شرفی


پناهجو کسی است که مجبور می شود از سرِدیوارخانه خودش بپرد و فرار کند.

امید را می پیچد دور تعلقاتش تا شاید در یک سرزمین دیگر شانس این را داشته باشد تا خانه ای بسازد.

خانه ای شبیه به خانه اش در سرزمین مادری اما با پنجره هایی که آن طرف اش روشنایی باشد.


همین امید پناهجو را از سیم خاردار لب مرزها، از دریاهای مواج،از تعجیل فشنگ های مرزبانان و از قایق های فرسوده عبور می دهد.

همین امید می تواند او را بُکُشد درست وقتی که خطرها از امید بزرگ تر می شوند.

وقتی جان از امید کوچک تر می شود و در تضاد با مرگ و زندگی آدم های زیادی صندلی عوض می کنند .

سِت تحریر روی میزشان را می چینند و خودنویس مورد علاقه یشان را سفارش می دهند و امضا می کنند؛ تداوم اندوه مردمانی را که امیدشان هرگز به قد قوانین تازه نمی رسد.

غرق می شوند ،کشته می شوند، دستگیر می شوند و باز معرفت موج ها که لاشه آنها را به یک سرزمین امن می رسانند.

...

رو به مامور اداره مهاجرت برای تعویض کارت شناسایی ام نشسته بودم.

پشت سرم مردی نشسته بود با گویش دَری که از صدایش بر می آمد هم سن و سال من باشد.

می گفت:

 خانواده اش تحت فشار طالب ها بودند.

دو برادرش باهم کوچ کرده بودند برای خوشبختی یکی در راه آمدن قربانی گلوله مرزبان ها شد .

برادری که هفت ساله بود و برادر دیگر خودش را رسانده بود به اندونزی...

با حالتی مستاصل رو به مامور اداره مهاجرت کرد و ادامه داد؛ جنازه برادر کوچکم را آورده اند اینجا ، می خواهم برگردد افغانستان پیش خانواده ام.

مامور اداره مهاجرت که با سرعت می نوشت و صدای فشار دادن صفحه کلید لب تاپ اش همه سالن را پر کرده بود با لحنی که پر از تعجیل بود می گفت: بگو بگو هرچه می خواهی بگو من سوالی نمی پرسم تو بگو...

زن دیگری می آید و می گوید پرونده ام در چه حالی است؟

 مرد میان نوشتن با تحکم می گوید: هرماه نیا بپرس خبری بشود تماس می گیریم.

زنی که در صندلی کناری در انتظار آمدن ماموری که برای چای و سیگار رفته نشسته بود، با لبخندی تلخ می گوید پنج سال است که قرار است تماس بگیرند و خبر بدهند.

در این بین ماموراداره مهاجرت رو به مرد افغان کرد و گفت تو بگو ...

مرد افغان: آقا ! جنازه برادرم را روان می کنید افغانستان پیش خانواده ام؟

 مامور اداره مهاجرت:دست ما نیست دولتت همکاری نمی کند.

مردافغان:آخر اینجا هم دفنش نکرده اند پس تکلیف جنازه چه می شود؟

دیگر صدایی نمی آید ...

صدای ضعیفی را می شنوم که ‌می گوید :مادرم چشم به راه است.

مامور در جواب مرد افغان می گوید: آقا پاشو اگر چیز دیگری نداری بگی پاشو...

حباب مهاجرت در سرم‌ می ترکد.

دلم‌می خواهد برگردم به او نگاه کنم و به او بگویم: برادرجان دیپلماسی دلتنگی نمی فهمد.

پاشو برادرجان...

کار من تمام شده بود.

 بدون این که نگاه اش کنم پا شدم آمدم بیرون...

حالا تو بگو آقای حقوق بشر! من سوالی نمی پرسم ،تو بگو...

 

   #بهاره_شرفی



ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره صد و یک

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر