۱۳۹۹ تیر ۲۴, سه‌شنبه

« ماهی سیاه کوچولو : مهم این است مرگ یا زندگی ما چه اثری بر زندگی دیگران داشته باشد .»


دیبا علیخانی

برای مرگ نابهنگام امجد حیدری
دوروزپیش خبرپیدا کردم که متاسفانه امجد حیدری ، معلم محبوب وخوش نام یکی از مناطق کردستان درگذشته است. گرچه در طول
عمرم بیشتر از چند بارشانس ملاقاتش رانداشتم ، اما خاطره آن چندبار هم برای هیچگاه از دفتر زندگیم محو نمی شود.
شاید به این دلیل که آنچه زندگی انسان را در مقایسه با بقیه ی مو جودات زنده متفاوت می سازد، برخورداری بشر از حافظه که نقش اصلی در ساختن خاطرات خوب وبد را دارد نیست ، بلکه توانایی بسط و گسترش حوزه ی آگاهی و درک و شعور از سطح فردی و جزیی به سطح عمومی و کلی است.
و این دقیقا هنرو مهارت واقعی زیستن است که بندرت درسیستم ها و مناسبتهای موجود نظیر دانشگاه و مدرسه و خانواده آموخته می شوند . کمتر انسانی این شانس و اقبال را دارد که ضرورت تاثیر گذار بودن، بطریقی مثبت در چرخه ی زندگی خود و دیگران را از طریق تعامل و مراوده های انسانی در سطحی کلان درک کند.
گرچه تحلیلگران ، نظریه پردازان و روانشناسان اجتماعی منتقد نظام حاکم بر دنیای امروز با در دست داشتن تریبون ها ورسانه ها ی بسیاراندک و محدود سعی درارتقاء خودآگاهی انسانی و ضرورت درک نقش انسان در خلق اثرات فردی و اجتماعی داشته اند، اما بشر به مثابه ی نه موجود انسانی و صاحب اختیار ، بلکه بعنوان طعمه ای فاقد اختیارو اندیشه دراعماق تاروپود پیچیده ی سیستم های مخوف حاکم ، هنوزدراین مورد اندرخم یک کوچه است. برای همین مرگ و فقدان انسانهایی مجزا از جریان غالب ، بسان سرمایه های اجتماعی بسیار دردناک و جبران ناپذیر است.
تازه هفده ساله شده بودم که با کوله باری از آرزوها و رویاهای صمد بهرنگی و عشق زیستن به مانند ماهی سیاه کوچولو، داوطلب خدمت معلمی دبستان در روستاهای محروم و صعب العبوردر کردستان شدم. مسولین دبیرستان وقت هم با توجه به اینکه درسم خوب بود موافقت کردند که فقط برای امتحانات رسمی و نهایی و شرکت در کنکور سراسری در مدرسه حضور یابم.
در اداره آموزش و پرورش برایم توضیح دادند که باتوجه به اینکه هیجده سالم نشده هیچ حقوق و مزایایی به من تعلق نمیگیرد، اما چیزی جلو هیجانم را نمیگرفت. با وجودیکه هیچ تصویری از آن مناطق نداشتم اما کلی کتاب داستان ، دارو و الگوهای کارهای دستی مثل بافندگی و خیاطی را برای آموزش باخودم بردم. کپی کردن زندگی صمد به اقتضای سن ام، بحران هویت نوجوانی را به نوعی مهار میکرد.
بالاخره به روستایی دور افتاده اعزام شدم ، با شانزده سرباز معلم و یک مدیر مدرسه، همه معلم ها مرد و بومی بودند. آنقدر ریز نقش و بچه سال بودم که به سختی در بین شاگردان تشخیص داده میشدم . این موقعیت همراه صمیمیت و سخت کوشی خودم باعث شده بود که همکارانم مرا مانند خواهر کوچکترشان از هر نظر حمایت کنند و دوست بدارند. آن روستا برق، سیستم لوله کشی آب و حتی جاده مناسب نداشت . هفته ای یکبار اتوبوسی به شهر میرفت ، در غیر اینصورت اهالی روستا باید شش ساعت پیاده روی می کردند تا به وسیله نقلیه عمومی دسترسی پیدا کنند و خود را به بخش های حوالی برسانند. زمستان آن سال بسیار سخت و طولانی بود. ازاقبال بد مدیر مدرسه دچار سانحه ای شد و ومدرسه به مدیر موقتی نیاز داشت . من برای مدتی کوتاه مدیریت را پذیرفتم . هر هفته باید برای انجام کارهای اداری با پیمودن آن مسیر طولانی با پای پیاده به یکی ازبخش های کوچک میرفتم. در این سفرها با زنده یاد امجد حیدری آشنا شدم. او در اداره ی آموزش و پرورش حوزه ی مربوطه کار میکرد . به او کاک امجد میگفتند ، نگاههای نافذ اش درکنار متانت و محجوبیت مثال زدنی اش از وی چهره ای به یادماندنی ساخته بود و نیزحضورش که به هرجمعی آرامش ویژه ای میداد. کارما به غیراز سلام و احوالپرسی بهم مربوط نبود. اما من با توجه به خصوصیات سنی یک نوجوان و غرق بودن در رمانهای حماسی و انقلابی ، شخصیت های واقعی دنیای پیرامون ام را با کاراکترهای آن داستانها همانند سازی میکردم. قامت استوار و جذابش ، ابهت حضورش ، چفیه اش همه و همه یادآور قهرمانهای کتاب کلیدرمحمود دولت آبادی بود. قیافه اش آشنا بود و به دختری مانند من ، معصوم و به شدت آسیب پذیر درآن دوران و اجتماع ، اعتمادی عمیق میبخشید.
در یکی از آن روزها که به اداره برای حضور در جلسه مدیران رفته بودم ، تعدادی بخاری ( سمپا ) برای استفاده در کلاسها تحویلم دادند که باید به مسیر مشخصی میرساندم و از آنجا اعضای شورای آبادی روستای مورد نظر تحویل اش می گرفتند. آن روز بسیار سرد و برفی بود بخاری ها را برایم سر جاده اصلی گذاشتند . سپس باید منتظر میشدم که یک ماشین باری رهگذر، جابجایی لوازم مورد نظر را انجام دهد. این روشی بود که تقریبا همه ی اهالی و کارکنان ارگانهای مختلف در آن حوالی ناگزیر به انجامش بودند. بعد ساعتها انتظار و ماندن زیر برف تقریبا خودم و وسایل مثل آدم یرفی شده بودیم که ناگهان سر و کله ی یک مزاحم ، مردی صاحب قدرت با موقعیت اجتماعی ودولتی بالایی هم در آن دوران و هم اکنون نیز در پایتخت ، پیدا شد.
در آن دوران تمام مسولین رده بالای ادارات و ارگانها بومی نبوده و از آذربایجان ، شمال یا اصفهان آمده بودند. تجربه ی چند بار ملاقاتش به غیر از تحقیر و تهدید و رعب و وحشت برایم چیزی نداشت. با وجودیکه لباسهایم بالاجبار درست مثل زنان این دوره طالبان هم مانتو مشکی و و هم چادر مشکی بود، اما او هر بار ایرادی از ظاهرم می گرفت که چرا حجاب اسلامی را رعایت نکرده ام .
این بار هم با دیدنم شروع به بازجویی کرد که چرا کنار جاده ایستاده ام و گوشزد مجدد اینکه معلمی شغل نا مناسبی برای یک زن آن هم در آن منطقه است ، به ناچار مجبورشدم که بگویم منتظر ماشین شوراهای روستا که در این حوالی مشغول اند هستم. با دور شدن ماشین اش دنیا جلو چشمانم سیاهی میرفت ، اشک میریختم، دستها و پاهایم ازشدت سرما کبود و بی حس شده بود. غروب بود وهنوز هیچ اثری از هیچ ماشینی در جاده اصلی در آن برهوت خدا پیدا نبود.
کم کم متوجه شده بودم چرا همکارهای مرد حاضر به قبول پست مدیریت نشده بودند، خودم را بخاطر نادانی و ماجراجویی ام سرزنش میکردم . میخواستم اموال مدرسه را آنجا به امان خدا بگذارم و خودم را به شهر و خانه برسانم . به زندگی خودم و تصمیم ام میاندیشیدم که هزاران بار سخت تر از دوران صمد و داستانهایش بود ، هر چه بود صمد زن نبود تا کسی بخاطر زن بودنش تهدید و تحقیرش کند.
در این افکار غرق بودم که صدای ماشینی سبزرنگ من را به خود آورد ، راننده پیاده شد. کاک امجد بود. نتوانستم جلو گریه ام را بگیرم . نمی شد بهش اعتماد نکنم داستان آن مرد شرور و فشارهایش و تصمیم ام به انصراف از ادامه کاررا برایش توضیح دادم. باهمان آرامش همیشگی گوش میداد وبیشتر از چند جمله نگفت. سپس اموال مدرسه را به قهوه خانه ای در آن نزدیکی سپرد و برا یم جای امنی در خانه ی یکی از معلمها در آن شب پیدا کرد.
تمام آن شب را به حرفهایش که گرچه چند جمله بیشتر نبود، اما یک دنیا سوال پیش روی خودم و باور هایم میگذاشت، فکرکردم و اینکه باید به تمام دخترهای مدرسه آن روستا بیاندیشم و اینکه حضور من نقطه امیدی برا ی آنها و پدران و مادرشان بود. او حق داشت در آن مدت کوتاه شاید فقط بدلیل زن بودنم آن هم در آن سن و سال از احترام پیر و جوان و زن و مرد در ان روستا برخوردار بودم .
نصیحتهای پرمعنایش مسیرزندگیم را به نوعی تغییرداد. یاد گرفتم که چگونه در دل هر سیاهی زندگی باید دنبال روشنایی گشت. شاید حضور خود وی هم در متن آن نوع کارو زندگی سخت گواه این مدعا بود. اوتوانسته بود محبوب و مورد اعتماد همه باشد و کسی نمی توانست برایش احترام قایل نباشد.
با عوض شدن مسیر کار وزندگیم دیگر وی را تا ده سال بعد ندیدم.
در ان دوره دانشکده تربیت مدرس در کنار دوره های فوق دیپلم و لیسانس برای معلم شدن ، دوره های علمی و اموزشی مختلف بنام دوره ضمن خدمت ، برای کارکنان باسابقه ی ادارای و معلمان نواحی و شهرهای مختلف آموزش و پرورش برگزار میکرد. در یکی از این دوره ها من اختلالات یادگیری و روانشناسی عمومی را تدریس میکردم و شانس دیدار مجدد با امجد را پیدا کردم. هنوز آن ابهت و وقار گذشته را داشت . بعد کلاس با خوشحالی بطرف اش رفتم و خاطره ی آن غروب زمستان وسط جاده و تاثیر سخنا نش را یادآوری کردم . در جوابم لبخندی زد ومتواضعانه گفت : این خودت بودی که سرمای آن روزها و سختی های کار در آن روستا را تحمل کردی ، نه کس دیگر.
بعد پایان دوره به رسم معمول باید امتحان گرفته میشد، اما من لیست وارد کردن نمره ها را پیش روی او قرار دادم و از وی خواستم خودش بالاترین نمره را کنار اسم اش وارد کند.
بهش گفتم : من یکی از بزرگترین درسهای زندگیم را چه در زندگی شخصی و چه کاری ، متانت و صبر و پایداری را از وی آموخته بودم .آن تجربه ی مشترک آشنایی را ، وی را و خودم را مستحق محدود شدن در آن قالب حقیر ارزیابی نمیدیدم .
بدون حضور امثال وی درزندگیم ، شاید من هم به یکی از هزاران انسان غرق و قربانی سیتماتیک محیط های بوروکراتیک تبدیل میشدم . محیط ها و سیستم های آموزشی که در سراسر دنیا با برجسته کردن ارزشمندی استعدادها و توانایی های فردی و فردگرایی در مقابل قابلیت وآگاهی جمعی و کلی هراس خود را ازتزلزل نظم موجود کذایی شان به اشکال مختلف نشان داده اند. در مقابل چنین سیستم هایی ، پتانسیل نیرویی انسانی وجود دارد که به اراده جمعی برای تغییر وضع موجود باور دارد.
امثال امجد حیدری به این پتانسیل انسانی متعلق اند ، نه فقط زندگیش بلکه مرگش مرابه فکرکردن و نوشتن واداشت که خاطرات آن دوران و انسانهایی که درساختن اش شریک بودند را ورق بزنم .
خودم را در غم فقدانش با عزیزانش : برادرش رفیق اسد حیدری و تک تک اعضای خانواده و دوستان و یارانش شریک میدانم.
یادعزیزش گرامی و مهرش در قلبهایمان ماندگار



ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره هشتاد و سه




۱ نظر:

  1. عزیزانم ،متاسفانه مدتهاست که خوبان و آنان که مفیدند بحال انسانها یکی یکی از بینمان رفته و می‌روند و دیگر جایگزینی همچون آنان برایشان نمی‌توان پیدا کرد و حیف و صد افسوس.با آرزوی صبر و شکیبایی برای شما و باز ماندگانشان.
    یادشان جاودان باد.

    پاسخحذف