فرخنده آشنا
راه حل را پيدا
كرده بودم .حالا كمي آرامتر شدم. اما اگر قرارم اين است كه به مبارزه ام ادامه بدم
پس اصلا حق ندارم با دست خود خودم را به مرگ تسليم كنم. با خود مي انديشيدم: اگر
طاقت تو كمتر از دختران كوچكي است كه به نام ازدواج مورد تجاوز قرار مي گيرند، پس
تو چه مبارزي هستي؟ چند روزي هست كه همان سهميه بخور و نمير جيره غذائي زندان را
هم نتوانسته ام بخورم. انرژي ام تحليل رفته بود. ارتباطم را با دوستان هم بندي را
قطع كرده بودم .حتي حوصله نداشتم كه به صداي مورس زدن ديگر هم بندي ها توجهي بكنم.
خود را در دالان تاريكي حس ميكردم. چرا؟ هنگام شب وقتي شام را تقسيم مي
كردند،نادري بر خلاف روال هميشگي بجاي دو حبه قند بي مناسبت يك مشت قند در ليوانم
ريخت. وقتي نادري در را بست من با خشم قندها را در دستشويي ريختم و گفتم : كثافت
ها ! از خودم بدم امد. نميدانستم انها چه فكر كرده بودند كه به من قند اضافه
دادند. به دنبال ان عدسي و تكه نان كه شام آن شب بود در دستشوئي ريختم . از ترس
اينكه نگهبان ها يكباره نيايند و متوجه بشوند كه نان در دستشوئي هست، سيفون را
كشيدم . ولي نان پايين نرفت . بيشتر ترس برم داشت.نميشد براي بار دوم سيفون كشيد.
چون نگهبانها شك مي كردند.تكه نان را از دستشويي برداشتم و در رو شوئي انداختم و
آب گرم را باز كردم كه خمير شد و رفت .از دست خودم عصباني بودم كه چرا ديگر روي
كارها و رفتارم كنترل ندارم .چرا بايد مردك بي شعور (صبحي) با تهديد بتواند مرا
اين چنين با خودم درگير كند؟ چرا نميتوانم خونسرد باشم؟و چرا نميتوانم همان فرخنده
اي باشم كه بودم؟ بايد تلاش كنم كه بتوانم همان باشم . و گر نه در اين اشفتگي روحي
بيشتر گرفتار خواهم شد.نشستم به ديوار تكه دادم و گريستم .يكباره يادم امد كه مرا
قدغن كرده بودند كه نبايد به ديوارهاي سلول تكيه كنم .چرا كه به خيال انها اين به
معناي ان بود كه دارم مورس ميزنم.ناخوداگاه از ديوار فاصله گرفتم و خودم را تا وسط
سلول كشيدم . در افق ديد من در ان تاريكي كور سوي هيچ روشني ديده نمي شد . حالا
ديگر من زنداني افكار خودم شده بودم . چرا من ناگزير از انتخاب مرگ شده بودم ؟ با
خودم فكر مي كردم كه خودكشي در زندان نشانه بريدن نيست بلكه از خود گذشتن براي
آرمان انقلابي است .اما باز از ذهنم عبور كرد :چرا مرگ؟ من در بدترين شرايط تلاش
كردم زنده بمانم.ميخواهم دوباره مادرم مرا در اغوش بگيرد و دوباره بشنوم كه او با
مهر مادرانه اش مي گويد: "ته تغاري شيرين من ".چقدر دلم براي اغوش مادرم
تنگ شده است. حتما مادرم هم چنين چيزي را انتظار مي كشد.عصر جمعه بود .بچه هاي بند
اعلام اجراي كنسرت كردند.من شركت نكردم .برخواستم و دوباره در سلول تنگ راه رفتم.
و دوباره در امواج سياه افكارم دست و پا زدم .....
ادامه دارد
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر