۱۴۰۱ تیر ۲۱, سه‌شنبه

از کابل تا فرانسه؛ روایت روزهای قبل از سقوط

ستون آزاد- نیمرخ

نویسنده: فرزانه فراسو، گزارشگر وزارت امور داخله در نظام پیشین

در کابل کارمند وزارت داخله بودم. وظیفه‌ام تهیه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی گزارش بود. هر روز به قمندانی‌های امنیه‌ی ۳۴ ولایت تماس می‌گرفتم و از وضعیت جنگ و تعداد زخمی‌ها گزارش تهیه می‌کردم. در روز‌های اول که این مسوولیت را به دوش گرفتم، در اکثر ولایت‌های کشور جنگ بود. کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کم جنگ شدت یافت و سقوط ولسوالی‌ها و ولایت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها بیشتر و بیشتر شد.

هر باری که به ولایت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها تماس می‌گرفتم حرف‌های ناخوشایند می‌شنیدم. سخن از اسیر شدن، کشته شدن و زخمی شدن سربازانی‌ بود که صادقانه می‌جنگیدند. گزارش‌ها نشان می‌داد که آن‌ها با کم‌بود امکانات مواجه هستند. از مرکز کمک‌های لازم صورت نمی‌گرفت و در نهایت ولایت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها سقوط می‌کردند. همیشه گزارش‌ها نگران کننده و غم‌انگیز بود. همه روزه سربازان زیادی قربانی می‌شدند؛ مثلا در ولایت‌های مانند کندهار، هلمند، هرات، غور، کندز، فراه، میدان وردک وروزانه، به طور متوسط ۸۰ نفر زخمی ‌می‌شدند.

یکی از همکارانم گزارش کشته شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها را تهیه می‌کرد. همیشه معلومات‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان را با هم‌دیگر شریک می‌کردیم. او می‌گفت: «روزانه به طور متوسط در حدود ۵۰ سرباز پولیس در سطح افغانستان کشته می‌شوندیک شب «نوکروال» بودم. تنها از ولایت میدان وردک ۵۰ سرباز کشته شده را هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زمان آمبولانس‌ها به سردخانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شفاخانه آوردند. حادثه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آن شب، روح و روانم را تکه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ تکه کرد. البته چنین موضوعی با آمار کم و حتا زیادتر هر شب و روز در ولایات مختلف اتفاق می‌افتاد. هر روز تن‌های پرپر شده‌ی کشته شده‌ها، بدن‌های پاره پاره و خون آلود زخمی‌ها، صدای زجرآور آمبولانس‌ها و گریه‌ و ناله‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های خانواده‌های قربانیان و زخمی‌ها را می‌شنیدم و می‌دیدم. متأسفانه اکثر کشته‌ شده‌ها و زخمی‌ها جوانان بودند؛ میانگین سن‌شان بین ۱۸ الی ۳۰ سال بود.

این‌جا فرصت نیست، می‌خواهم آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌چه را دیده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام و تجربه کرده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ام، بی‌طرفانه و به صورت مسلسل در آینده بنویسم.

من هر روز در شفاخانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پولیس، شاهد صحنه‌های تکان دهنده بودم. گاهی مادری را می‌دیدم که پیکر تکه تکه شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی پسرش را در بغل گرفته فریاد می‌کشید، گاهی دختری را می‌دیدم که خودش را بالای جسد پدرش می‌انداخت و ناله می‌کرد، گاهی خانمی را می‌دیدم که جسد شوهرش را در بغل ‌گرفته داد می‌کشید و مردم او را از جسد پاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌پاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی شوهرش جدا نمی‌توانستند.

از دید من تمام سربازان و افسران نیروی امنیتی افغانستان دست‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان به فساد آلوده نبودند. دقیق خبر دارم سربازان و افسران زیادی صادقانه جنگیدند و سینه‌های خود را برای افغانستان و نسل آینده سپر کردند و توان جنگی خوب هم داشتند. در سقوط افغانستان نیروهای امنیتی مقصر نیستند. در حقیقت ما از نظر سیاسی شکست خوردیم نه از نظر نظامی.

روح تمام قربانیان گلگون کفن شاد و یادش‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان گرامی باد!

پیش‌رَوِی طالبان، نگرانی مردم را بیشتر کرد. به همین خاطر برای شکست طالبان رهبران جهادی، نیروهای خیزش مردمی و زنان در سنگر‌ها رفتند و حمایت خود را از دولت اعلام کردند. مردم از دولت اشرف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌غنی راضی نبودند؛ اما نمی‌خواستند طالبان بعد از بیست سال دوباره قدرت را به دست بگیرند. تمام مردم خاطره‌ی تلخ از حکومت دور قبلی طالبان داشتند.

مردم نگران بودند؛ اما فکر نمی‌کردند که به این زودی‌ کشور سقوط می‌کند. شهروندان کشور روزی امید خود را به کلی از دست دادند که ولایت‌های چون هرات، هلمند و بلخ به دست طالبان سقوط کردند. این سقوط‌ها، سقوط آخرین امیدهای مردم افغانستان نیز بود. سقوط‌هایی که زمینه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی سقوط کابل را فراهم کرد.

صبح ۱۵ آگست بود، مثل همیشه با نگرانی‌های همیشگی از خانه بیرون شدم و طرف کوته‌سنگی حرکت کردم. روز پیش به مدیر دفتر و سایر هم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کارانم گفته بودم که فردا به خاطری که از بانک پول بگیرم ناوقت می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آیم. از سرک دارالامان موتر‌های کوته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سنگی را سوار شدم و در پیش کابل بانک و عزیزی بانک پایین شدم، دیدم انبوه از مردم در پیش بانک‌ها صف کشیده‌اند و دروازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی عزیزی بانک بسته است.

محافظان بانک دروازه را به روی مردم باز نمی‌کرد. به این نتیجه رسیدم که هیچ راهی وجود ندارد تا پول بگیرم. بنابرین طرف کابل بانک رفتم، آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جا نیز چنین بود. احساس کردم تمام مردم کابل امروز در بانک‌ها آمده‌اند. دروازه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی کابل بانک باز بود. به سختی داخل بانک رفتم. دیدم در هوای گرم و تجمع زیاد، بعضی‌ها بی‌هوش می‌شوند. مردم نگران بودند. چند نفر سر و صدا، و گریه می‌کردند. احساس کردم ۳۵ میلیون جمعیت کشور در حال نابودی است. در یک گوشه نشستم و اشک ریختم.

اکثریت کارمندان بانک نیامده بودند. فقط چند نفر کارمند حاضر بودند. کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کم نوبت به من رسید و رفتم پول گرفتم. اشک‌هایم‌ را پاک کردم و از بانک بیرون شدم. می‌خواستم طرف دفتر کارم بروم، تلفنم زنگ خورد و دیدم همکارم است. جواب دادم. از پشت تلفن هق‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌هق گریه می‌کرد. گفتم نگرانم، بگو چه شده و چرا گریه می‌کنی، کدام اتفاق افتاده است؟ گفت فرزانه: «نابود شدیم، آواره شدیم، و تو طرف دفتر نیا، طالبان کابل را گرفته‌اند. طالبان در دفتر کار ما نیز آمده‌اند. تمام همکاران ما فرار کرده‌اند. تو هم هرچه زودتر طرف خانه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ات بروتلفن را قطع کرد. حالم بد شد و احساس کردم دنیا نابود شده و هیچ جای امن وجود ندارد و نیست. چند قدم پیشتر رفتم، دیدم مردم همه وحشت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌زده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و فرار می‌کنند. عده‌ای هم فقط گریه می‌کردند. کس یار کسی نبود و هر فرد، مثل روز قیامت، فقط به فکر خود بود.

سر پل هوایی کوته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سنگی رسیدم. دیدم موتر‌های رینجر پولیس در دست طالبان‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند و هی به هر طرف رژه می‌روند. موتر‌هایی‌ که تا دیروز در دست نیروهای دولتی بودند، امروز به دست طالبان افتاده بودند. روزهای آخر مردم به شدت از نیروهای امنیتی حمایت می‌کردند و در هر جا آنان را با رینجر و لباس منظم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شان می‌دیدند، خوش می‌شدند؛ اما امروز داخل و بالای موترهای نیروهای امنیتی فقط لنگی، ریش و وحشت دیده می‌شدند. احساس ‌کردم با یک شهر متفاوت، انسا‌ن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌های متفاوت، رفتار متفاوت و دنیای متفاوت روبه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌رو هستم.

خسته و بی‌رمق شده بودم. لحظه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ا‌ی سر پل هوایی نشستم. نمی‌توانستم حرکت کنم. فکر می‌کردم تمام سیستم و سلول‌های بدنم از کار افتاده ‌است. احساس می‌کردم کشور و مردم غریب ما نابود شده، زندگی‌ام به آخر رسیده و ۱۶ سال تعلیم و تحصیل و زحمات چندین ساله‌ام از بین رفته‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.

برای آخرین‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌بار از بالای پل به شهر خسته و از هم پاشیده، مردمان غریب و بی‌پناه و نابودی و سقوط یک نظام نگاه می‌کردم. از آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جا کابل متفاوت از دیروز را با چشم سیر دیدم. به پرچم سه رنگ افغانستان‌ که تاهنوز بالای پول برافراشته بود خیره شدم. در آن بالا کم‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌کم باد می‌وزید و پرچم آهسته و خسته‌تر از من و هر انسان آن روز کابل، آرام آرام تکان می‌خورد. قبلا همیشه زیر این پرچم احساس غرور و افتخار می‌کردم؛ اما آن روز زیر پرچم سه رنگ، احساس غریبی و بیگانگی می‌کردم. بازهم به آن خیره شده و درباره‌اش فکر کردم. رنگ سبزش نشان دهنده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی استقلال و پیروزی بود. چیزی که ما دیگر نداشتیم. رنگ سرخش نشان خون میلیون‌ها انسانی بود که برای دفاع از ارزش‌ها، خاک و مردم‌ ریخته شده بود. رنگ خون سربازان و جوانانی ‌که تا دیروز در مقابل طالبان جنگیدند و کشته شدند و من هر روز فقط آمار آنان را نوشته و گزارش می‌دادم. به رنگ سیاه پرچم خیره شدم. او اکنون تاریکی، جهل و غریبی تک تک ما را حکایت می‌کرد. فقط این رنگ ترجمان تمام تاریخ دیروز و امروز ما است.

با وضعیت کسل و حال بد سوار موتر دارالامان شدم. در داخل موتر هر مسافر برای خودش گریه می‌کرد. منم برای ناتوانی، بدبختی خود و مردم گریه می‌کردم. نظاره‌گر نابودی یک ملت بودم؛ اما هیچ کاری نمی‌توانستم. این بدترین حس دنیا بود و از خودم متنفر شده بودم. با وضعیت بد و خسته به خانه رسیدم. دیدم خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نگران و منتظر من، خواهرم و برادرم بودند. آن‌جا احساس مادر بودن و پدر بودن را درک کردم.

در خانه تلویزیون روشن بود. تمام شبکه‌های تلویزیونی درباره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی آمدن طالبان می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفتند. اطرافیان اشرف‌غنی به دروغ اعلامیه می‌دادند که کابل سقوط نکرده است. وضعیت طوری شده بود که به هیچ چیز و به هیچ کس باور نمی‌شد. تقریبا ساعت‌های شش شب بود که عبدالله عبدالله ویدیویی را نشر کرد و گفت اشرف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌غنی از کشور خارج شده است. این خبر خانواده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی ما را بیشتر نگران کرد. همه تلاش داشتند تا ما به کدام جای امن برویم.

هر کدام ما در مورد حکومت طالبانی و عفو عمومی حرف می‌زدیم و نظرهای متفاوت داشتیم. بحث ما این بود که طالبان با کارمندان دولت، خبرنگاران، نویسندگان و کسانی ‌که با موسسات خارجی هم‌کار بودند چه کار خواهند کرد. سرنوشت زنان، اقلیت‌های قومی، اقلیت‌های مذهبی و آزادی‌های مدنی چه خواهد شد.

صبح ۱۶ آگست همه در یک اتاق جمع بودیم که ذبیح‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌الله مجاهد، سخنگوی طالبان گفت، هیچ یکی از شهروندان کشور نگران نباشید و به عنوان یک دولت، آسیب به هیچ کسی نمی‌رسانیم و کشور را ترک نکنید و برگردید به محل کار خود. من همان لحظه به حرف‌های این آدم باور نکردم. بعدها معلوم شد که حق با من بوده؛ زیرا پس از اعلام عفو عمومی انسان‌های زیاد، به ویژه افسران پولیس را بی‌رحمانه کشتند. نیویورک تایمز در گزارشی ناپدید و کشته ‌شدن ۵۰۰ افسر نظامی دولت اشرف‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌غنی را افشا کرد.

روز ۱۵ آگست کابل سقوط کرد. ۲۰ ساعت بعد از سقوط کابل به کمک دوستان و آشنایان دعوت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌نامه‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ای از حزب سبز کشور فرانسه دریافت کردم. صبح ۱۶ آگست با ترس و وحشت، که طالبان آسیبم نرسانند طرف میدان هوایی کابل رفتم. میدان هوایی شلوغ بود و جمعیت عظیم در آن‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌جا برای بیرون شدن آمده بودند. اکثر دروازه‌ها در دست سربازان طالب بودند. آن‌ها با بسیار بی‌رحمی مردم را لت و کوپ می‌کردند. گاهی به شدت فیرهای هوایی می‌کردند. احساس می‌کردی از آسمان کابل «مرمی» می‌بارد. صدای دل‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خراش فیرها، یک‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌سره در فضای میدان هوایی می‌پیچید.

بعضی دروازه‌ها در دست نیروهای خارجی بودند. سربازان آنان نیز با مردم رفتار خوب نداشتند. بعد از یک هفته تلاش و زحمت ۷ صبح ۲۳ آگست داخل میدان هوایی شدم. ساعت ۲ بعد از ظهر با انبوهی از درد، رنج، خاطرات از گذشته، دور شدن از افغانستان و خانواده طیاره‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ی نظامی را سوار و افغانستان را به مقصد فرانسه ترک کردم.

مردم در دهن دروازه و بیرون از طیاره در تقلا بودند و سر و صدا می‌کردند؛ اما در داخل طیاره سکوت غم‌انگیز حاکم بود و همه گریه می‌کردند. لحظه‌های خوب نبود. جسم خود را جای امن می‌بردیم؛ اما روح و روان ما در کابل بود. تنها چیزی‌ که همراه و تسکین دلم بود خواهرم ریحانه بود. ما تنها آمدیم، فقط یک بیک پشتی داشتیم که در بین آن یک دسته لباس، کتابچه‌های خاطرات ما و یک یک دانه قلم بودند. همه چیز ما در افغانستان مانده بود. حتا مادرم!


به یادم می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آید آخرین روزی که من و خواهرم از خانه بیرون شدیم و طرف میدان هوایی آمدیم با خانواده، به ویژه با مادر و پدرم، خداحافظی نکردیم. به شوخی گفتیم شب دوباره برمی‌گردیم؛ اما دیگر خانه ‌نرفتیم. آخرین نگاه‌های مادرم را فراموش نمی‌کنم. از پشت‌ پنجره با ما دست تکان می‌داد و اشک‌هایش را پاک می‌کرد. می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گفت: «من پیر شده‌ام. دیگر شما را نمی‌بینم

ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره صد و پنج منتشر شد

  

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر