۱۴۰۱ تیر ۲۱, سه‌شنبه

عینک سیاه (داستان واقعی زندگی نویسنده)

  قسمت سوم


نسرین موسوی ایلخچی علیا

 


نفس  عميقي كشيدم و روي تختم نشستم،  توي اتاق كس ديگه اي  نبود ،  انگار بيرون رفته بودند چون رو ميزشون گلدون و آبميوه بود شايد اتاق عمل بودن. يعني تو اتاقم دختر همسن خودم پيدا ميشه كه با هم دوست بشيم ؟  تازه واردي؟  يه آقاي ميانسال  با پسر جووني كه يك چرخ بزرك رو هل ميداد و روش دو تا قابلمه بزرگ و چند تا سبد نون بود بهم نزديك شد، خوش اومدي دخترم،  بعد يه سيني استيل بزرگ كه  يه طرفش سوپ بود و يه طرفش استامبولي بود  رو ميز گذاشت و پرسيد نون ميخوري گفتم نه ، ماست دارين ؟ من عاشق استامبولي با ماستم . مرد ميانسال خنديد و يه ماست كوچولوي سربسته رو كنار سيني گذاشت و گفت بفرما اينم ماست مخصوص  شما ، دوساعت بعد برميگردم ظرف و ميبرم، بعد يه نگاهي به اطراف كرد و گفت اين اتاق دو تا عملي داره،  غذا لازم نيست . و  به پسر جوون گفت بريم اينجا كارمون تموم شد ، خيلي گرسنه بودم  و شروع به خوردن غذا كردم، اصلا خوشمزه نبود بي نمك و خشك،  استامبولي هاي خودم  خيلي  خوشمزه تره  ولي  چاره نبود  بايد ميخوردم ،  غذام تقريبا تموم شده بود كه دو تا آقاي سبز پوش كه كلاه سبزي هم به سر داشتن  با تخت چرخ دار وارد شدن و هر كدوم دو طرف ملافه  رو گرفتن و يه خانم كه چشماش باند پيچي شده بود رو رو تخت روبروي من گذاشتن و سرمش رو به ميله ي بالا سرش آويزون كردند و رفتن، از تختم پايين اومدم و نزديكش شدم  زير لب يه چيزي ميگفت سرم و نزديكش بردم و گفتم چيزي گفتي خانم ؟ آروم و با صداي بريده بريده گفت  آ آآآب ، ليوان كنار تختش و برداشتم و سراغ يخچال رفتم يه بطري آب اونجا بود براش آب ريختم و نزديكش شدم، داشتم فكر ميكردم چطوري سرشو بلند كنم و بهش آب بدم كه صداي فرياد پرستار منو از جا پروند و ليوان آب از دستم افتاد و شكست ، از  ترس  خشكم زده  بود، پرستار در حالي كه حسابي عصباني بود گفت كي بهت اجازه داد بهش آب بدي با بغض و ترس گفتم خودش گفت خيلي تشنه اشه لباش خشك شده، مگه چيه ؟ پرستار در حالي كه سعي ميكرد آرومتر باشه گفت هيچوقت به مريضي كه از اتاق عمل اومده آب يا خوراكي نده ممكنه خفه بشه  بهترين كمك اينه كه  پرستار رو صدا كني حالا برو تو تختت، بگم خدمات بياد اين شيشه خورده ها رو جمع كنه، بعد هم نگاهي به  سرم    مريض كرد يه آمپول تو سرمش خالي كرد و رفت،    خيلي ترسيده بودم  اگه خانومه خفه ميشد چي ، ديگه نميتونستم چشمم عمل كنم و حتما پليسا منو با خودشون ميبردن زندان  . تو تختم دراز كشيدم و به درخت و پرنده ها نگاه كردم پيش خودم گفتم كاش  مثل اين گنجيشكا بودم و اون بالا ها  ميرفتم،  آزاد بودم  هر جا دلم ميخواست ميرفتم ، هيچكي بهم زور نميگفت ديگه مجبور نبودم همه چيز رو از پشت پنجره  خونمون نگاه كنم،.

نميدونم چقدر خوابيدم  اما با صداهاي اطرافم بيدار شدم مريض ديگه اي هم از اتاق عمل آورده بودن كنار تخت هر دو تاشون يه همراه ايستاده بود،  سلام كردم و از تختم بلند شدم و پتوي روي تخت رو مرتب كردم كه مادرم از در وارد شد، بغلم كرد ، و گفت يكساعته دارم بخشها رو دنبالت ميگردم چرا به  كارخونه زنگ نزدي بگي كدوم بخش بستري شدي؟  گفتم آخه خانم پرستار گفته از بخش خارج نشم ، منم ناهار كه خوردم خوابم برد .

مامانم  از تو كيفش ليوان و قاشقي در آورد و  رو كمد كنار تختم كذاشت يه نايلون  كوچيك هم كه توش بيسكويت و دو تا سانديس بود تو كمد گذاشت و گفت هر وقت گرسنه ات شد بخور . نگفتن كي عمل داري ؟ ولش كن خودم از پرستار ميپرسم ،  صبح راحت اومدي چيكار كردي ؟ منم با آب و تاب تمام ماجرا رو از آشنايي با آقاي نگهبان تا بستري شدن  تو بخش رو براش تعريف كردم وسط حرفام هم همراهاي مريضا آفرين آفرين ميگفتن و آخرشم برام دست زدند و به مامانم گفتن والا دخترت مرديه واسه خودش بچه هاي ما تا نونوايي هم نميرن. با تعجب گفتم من كه مرد نيستم دخترم ، يهو همه با هم خنديدن . تازه اونا نميدونستن كه من آشپزي ميكردم خريد ميكرد تازه تمام راه پله ها رو دستمال ميكشيدم.  خيلي زود بحث عوض شد  هر كدوم از خانوما  سعي داشتن خودشونو دردمند تر مشكل دارتر نشون بدن. خيلي زود حوصله ام سر رفت  و به سمت راهرو رفتم  تا دستشويي رو پيدا كنم از صبح كه اومده بودم دستشويي نرفته بودم ، براي رفتن دستشويي بايد از كنار ميز پرستاري رد ميشدم هنوز  ترس چند  ساعت پيش  تو جونم بود آروم و بيصدا  داشتم رد ميشدم  كه ديدم  يه پرستار آقا پشت ميز نشسته نفس راحتي كشيدم و سلام كردم،  با لبخند جوابمو داد و گفت ، به به مهمون جديد اومده برامون،  مريض دكتر صادقي هستي؟ گفتم آره دكتر صادقي گفته چشممو خوب ميكنه،  راستي من كي اتاق عمل ميرم؟ آقاي پرستار  گفت تو كه تازه اومدي  اينجا هنوز خيليا هستند كه يكهفته اس تو صف عملند  عجله داري؟ گفتم آره آخه وقتي خوب بشم ميخوام برم با بچه  ها بازي كنم  تابستون تموم نشده بايد خوب بشم، دير ميشه . آقاي پرستار  با جديت گفت مثل اينكه مجبورم به آقاي دكتر بگم پارتي بازي كنه و خانم كوچولوي  بخشمونو زودتر عمل كنه تا بتونه به بازيهاش برسه  حالا بگو ببينم  كجا ميرفتي، گفتم ميشه برم دستشويي خنديد و با دست راهنماييم كرد كه انتهاي سالن حمامها و دستشويي ها هسند . وقتي از دستشويي اومدم مادرم تو راهرو منتظرم  بود منو بوسيد و گفت پس فردا دوباره ميام، مواظب خودت باش شر به پا نكنيا و بعد از آقاي پرستار شماره تلفن و داخلي بخش و گرفت و رفت

اون سالها اينطوري نبود كه يك شب قبل عمل مريض بستري بشه يا صبح عمل خودشو به بيمارستان برسونه همون روز عمل بشه و فرداشم مرخص بشه  ، گاهي يكهفته يا ده روز بايد تو بيمارستان ميموندي تا نوبت عمل بشه بعضي وقتها هم بارها نوبت عمل كنسل ميشد ولي در هر صورت بايد تو بيمارستان ميموندي  روزاي ملاقات هم فقط دوشنبه و جهارشنبه و جمعه بود بقيه روزا اجازه ملاقات نميدادند

چند ساعتي كه گذشت حوصله ام سر رفت دوباره به راهرو رفتم و به آقاي پرستار گفتم ببخشيد اينجا تلوزيون نداريد من خيلي حوصله ام سر رفته ، نگاه مهربوني كرد و گفت  نه عزيزم اينجا بيمارستانه مريضها احتياج به استراحت دارند. اما من يه فكر خوب دارم حتما دفعه بعد كه اومدم برات يه كتاب ميارم كه بخوني  با خوشحالي گفتم آخ جون من عاشق كتابم ميدوني تا حالا صد تا كتاب خوندم با تعجب  گفت صد تا مگه چند سالته؟ گفتم دوازده سالمه ولي مامانم همه تابستونا  برام از كتابخونه كارخونشون كتاب آورده  و منم همشونو خوندم آخه ميدوني مامان بزرگم نميزاره از خونه بيرون برم ميگه كار بديه ، دختر نبايد تو كوچه بازي كنه وگرنه خدا ازش بدش مياد و ميندازتش جهنم . منم  كتاب ميخونم و كارتون تماشا ميكنم، نميدونم چرا ناراحت شد  يه صندلي آورد و گذاشت كنار ميزش و گفت بيا اينجا بشين ، راستي  شايد فردا يه خانم كوچولوي  خوشگل مثل خودت بياد بستري بشه دو هفته پيش سه تا  دختر خانم همسن خودت  داشتيم كه عمل كردند و رفتن،  با ذوق گفتم اونام عمل كردن خوب شدن ؟آقاي  پرستار گفت بله حتما كه تا حالا خوب شدن، بعد مشغول نوشتن يه چيزايي تو دفتر بزرگ رو ميز شد.  با غصه آروم گفتم كاشكي بابام مامانمو كتك نميزد اونوقت من الان اينجا نبودم  پرستار سرشو بالا گرفت و با تعجب گفت تو الان چي گفتي ؟ گفتم آخه مامان بزرگم ميگه  وقتي من تو شيكم مامانم بودم بابام  با مشت زده تو دل مامانم، اونوقت اون مشته خورده تو چشمم اينطوري شدم ، مامان بزرگم ميگه بابات اصلا دختر دوست نداشت هميشه دلش پسر ميخواست . تازه بعدشم ما رو ول كرد و رفت . يهو انگار يه بغض گنده تو گلوم بشكنه شروع به گريه كردم  آقاي پرستار از پشت ميز بلند شد  هم عصباني بود هم ناراحت دستي تو موهاش كشيد  و پايين صندلي من نشست، آروم  دستم و گرفت و گفت من مطمئنم مامان بزرگت  اشتباه كرده  با همون گريه و بغض گفتم ولي من يادمه وقتي كوچولو  بودم بابام مامانمو كتك ميزد. آقاي پرستار  دستامو بوسيد و گفت ميدوني منم تو خونه يه دختر مثل تو دارم  من ميدونم همه ي باباها عاشق دختراشونن حتما اگر بابات اينجا بود به وجودت افتخار ميكرد ، تو ميدوني بابات كجاست و من سرمو تكون دادم خيلي وقته بابامو نديدم قيافه اش اصلا يادم نيست آقاي پرستار با مهربوني گفت الان كه تو به فكر باباتي حتما اونم داره به تو فكر ميكنه و ميدونم كه اصلا تورو فراموش نكرده حتما يه روزي مياد و پيدات ميكنه اما بزار اينم بهت بگم چشم تو  ربطي به اين چيزايي كه گفتي  نداره  لطفا از پدرت متنفر نباش. بعد بلند شد و پشت ميزش رفت و دفتر بزرگش و بست  و بهم گفت  برو سر تختت  كم كم  وقت شام ميرسه  قول ميدم برات كتاب بيارم  ديگه هم فكراي بد نكن . وقتي به اتاقم رفتم به حرفهاي أقاي پرستار فكر ميكردم يعني  الان بابام كجاست كاش الان اينجا بود . آقاي پرستار به قولش عمل كرد و  دو روز ديگه كه شيفتش بود دو تا كتاب برام آورد ماجراهاي سند باد و  اسب سفيد بالدار تمام لحظه ها ي انتظار تو بيمارستان رو غرق در خوندن كتاب و عكسهاي رنگي اون بودم گاهي با سندباد روي كشتي و توي جنگل ميگشتم و گاهي مثل اسب سفيد بالدار تو آسمونها پرواز ميكردم .  شبها هم  براي خودم روياهاي شيرين  ميساختم،  تا بلاخره روز موعد رسيد وقتي كارت مخصوص عمل رو بالاي تختم آويزون كردن ، از خوشحالي بالا و پايين پريدم  پرستار بهم گفت از ٧ شب ديگه نبايد خوراكي  بخوري فقط آب.  اونم دوازده شب ديگه نخور . متوجه شدي ، بله بلندي گفتم . آخ جون بلاخره به  آرزوهام نزديكتر ميشدم  يادم مياد اونشب فقط  به آسمون نگاه ميكردم كه چه زماني خورشيد طلوع ميكنه و صبح ميشه . يا توي راهرو راه ميرفتم و از پرستارا ميپرسيدم ببخشيد خورشيد كي مياد آسمون؟ آخرم خسته شدم و نميدونم كي خوابم برد . صبح با صداي  بلند پرستار از خواب بيدار شدم ، مگه تو نبودي كه نصف شب  تو راهرو راه ميگفتي كي صبح ميشه خورشيد كجاست؟ بلند شو كه اومدن ببرن اتاق عمل    با خوشحالي بلند شدم و موهاي بلندمو شونه كردم و بافتم صورتمو شستم  و آماده رفتن شدم،  خانم پرستار همونطور كه با خوشرويي نگام ميكرد گفت  كاش همه ي بچه ها  عين تو خوش اخلاق بودن و از اتاق عمل نميترسيدند  منم با ذوق گفتم  مگه اتاق عمل ترس داره همه ميرن كه خوب بشن،  پرستار انگار كه چيزي يادش اومده باشه گفت راستي مامانت كو  بهش خبر دادي امروز عمل داري ؟ گفتم نه نشد خبر بدم ولي امروز روز ملاقاته تا از اتاق عمل بيام اونم از كارخونه مياد  دستي به سرم كشيد و گفت آفرين ميدونستي خيلي شجاعي، وقتي از اناق عمل بيايي شيفت من تموم شده  امروز ديگه نميبينمت ولي فردا با يه جايزه ميام عيادتت.

يالا كه دير شده بعد دستمو گرفت و همراه يه آقاي سبز پوش  به سمت آسانسور رفتيم. وقتي جلوي اتاق عمل رسيديم يه لحظه  مكث كردم  فكر كنم ترسيدم قلبم داشت تاپ تاپ ميزد حتي صداشو ميشنيدم  آخه اولين بار بود كه اينجا ميومدم، كاش مامانم  پيشم بود . پرستار پرونده اي كه دستش بود و جلوي در به آقاي سبز پوش داد و گفت مريض دكتر صادقي تحويل شما. خواست بره كه انگار ترس رو تو صورتم ديد  دستمو گرفت و گفت نترس دخترم همه چيز خوب پيش ميره برو .  وقتي وارد اتاق عمل شدم همه چيز سبز بود ،  خانم مهربوني پيشم اومد و گفت  بايد لباساتو عوض كني همراهم بيا  نميترسي كه ، گفتم اولش نه اما الان يكم ميترسم، خانم مهربون خنديد و گفت  از آمپول چي ميترسي ؟ يه آمپول كوچولو بهت ميزنيم ميخوابي وقتي بيدار بشي همه چيز تموم شده.  بهش گفتم يعني خوب شدم؟ خانم پرستار در حالي كه يه بسته نايلون كه توش لباس بود و بهم ميداد گفت ان شااا خوب ميشي دخترم 

بعد از عوض كردن لباس خانم مهربون منو به يه اتاق بزرگ برد  كه يه عالمه چراغها  گرد و بزرگ از سقف آويزون بود و يه ميز بزرگ كه روش پارچه سبزي كشيده بودن ،  يه آقايي كه لباس و كلاه و ماسك سبز داشت نزديك شد و گفت  سلام خانم كوچولو من دكتر بيهوشي هستم  الان بهت يه  آنژيوكت وصل ميكنم تا بتوني بخوابي نميترسي كه، فكر كنم ديگه ميترسيدم چون گريه ام گرفت ، دكتر بيهوشي با مهربوني گفت گريه چرا خيلي زود به يه خواب شيرين و عميق  ميري وقتي بيدار شدي رو تخت خودتي  همون موقع دكتر صادقي هم رسيد سلام كردم ولي جوابمو نداد خيلي اخمو بود ول عيب نداره فرشته نجات من بود . دكتر بيهوشي بعد از زدن آمپول  به دكتر گفت مريض آماده اس ، سردم شده بود يادم لحظه آخر ميلرزيدم ، همه چيز سياه شد و ديگه هيچي نفهميدم . نميدونم چند ساعت گذشت ولي وقتي صداها رو شنيدم وقتي بهوش اومدم  درد زيادي داشتم انگار يه سنگ بزرگ رو صورتم بود ،  دستمو به سمت صورتم بردم  صداي پرستار بود دست به چشمت نزني ها  پس همراهت كجاست ؟ اين بچه همراه نداره ؟  شنيدم كه خانم تخت كناري به پرستار گفت مادرش كار ميكنه انگار بي كس و كارن كسي و ندارن  فكر كنم يكي دو ساعت ديگه بياد تا مادرش بياد حواسم بهش هست.  بعد اومد كنارم سرمو بوسيد و گفتم سعي كن بخوابي عروسك . تا بيدار بشي مامانتم رسيده . دوباره خوابيدم و اينبار وقتي چشمامو باز كردم مامان كنارم بود و داشت  حوله رو پيشونيمو عوض ميكرد انگار تب كرده بودم،    هر دو تا چشمام درد ميكرد  و خيلي ضعف داشتم، مامانم صورتمو بوسيد و گفت  حالت خوبه دخترم ؟ چرا بهم خبر ندادي قراره عملت كنن حتما مرخصي ميگرفتم . گفتم خيلي درد دارم  تشنمه الان ميشه جيزي بخورم،؟ مادرم بيرون رفت و با  آقاي پرستار برگشت ،    به به قهرمان بخشمون بيدار شده خوبي ؟ ديدي بلاخره عمل شدي ؟ براي دردت چند ساعتي بايد صبر كني ميدونم كه ميتوني . وقتش برسه بهت مسكن تزريق ميكنم  بعد رو به مادرم كرد و گفت  ميتوني كم كم بهش  مايعات بدي  نيازي به غذا نيست سرم كافيه از فردا صبحم همه چيز آزاده. با صدايي ضعيفه گفتم ببخشيد من كي خوب ميشم كي چشمم باز ميشه ؟ چرا اينقدر  چشمم سنگينه،  پرستار گفت  فهميدي چند تا سئوال كردي ما قبلا حرفامون زديم مگه نه ؟ عجله نكن ؟ تازه از اتاق عمل اومدي بايد چند روزي صبر كني خود دكتر صادقي مياد چشمتو باز ميكنه.دلم ميخواست عين خواب اتاق عمل بخوابم و وقتي بيدار ميشم  چند روز گذشته باشه.

 


ماهنامه رهائی زن سری سوم شماره صد و پنج منتشر شد

 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر