حامد شفاعتی
چه بنایی!
سه مثلث از
سنگ،درد بر سینۀ آن سنگ به دست..
سنگ جهلی بر
دست!
عابدانی که پرستشگه شان جهلِ سپید
پایه های هِرمی
بود که سنگش سنگین
حمل بر گُردۀ
آن بردۀ پر شک شد و او هیچ نگفت.
وز نگفتن نه به
جان آمد و نه جان به دَری بُرد که سزایش می بود.
بَردگی بر رَگ
و ریشه
جهل قانونِ همیشه!
وچه تکلیف کنُان
بَردگی از بَرکردیم
بَردگانی که
بخوانند به زور نام ربِ دگران را..
تنمان زخمیِ نیرنگ
فصول
بی نفس چشم به
راه،پُر حیرت،خون آلود!
اشک بر مُردۀ
فرزند
خسته از زجۀ
مادر
و غبارِ حسرت
که ز روی تنِ زخمیِ پدر می شوییم.
ما گَهِ بندگی
از روز نخست
پاسدارِ بردگی
بر ریشه
و طنابی بر دست
همچنان اهرمی
از زیرستونهای همین اهرامیم..
که بخوانیم به
زور نام ربِ دگران را
که قِرانی به
سرانگشتِ پر از حسرتِ ما
میل نکرد!!
ما از این بندگیِ
"رنج مواجب" چه حاصل دیدیم؟
ناگهان خواب من
آشفته شد و شاهدِ بیداری به آغوش پرید.
...
ما هنوز سنگ به
دست
مَرکبان شِیهه
به لب و دو شلاق و فحش پشتِ سرمان..
آری،ما در این
راهِ ستم سنگ به اهرامِ جفا می بُردیم
ما هنوزم بَرده
ایم
برده هایی که
اهرامِ دگر می سازیم!!
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر